حتا اگر شما هم مثل نویسندهی این یادداشت چیز زیادی دربارهی پیانو ندانید احتمالاً شنیدهاید که پیانو را باید کوک کرد و پیانویی که کوکش در رفته باشد صدای ناخوشایندی دارد و بهترین نوازندهی پیانو هم نمیتواند موسیقی دلپذیری از سازِ بیکوک بیرون بکشد. پیتر لوشِن، نیویورکیِ حساسِ فیلم صدای سکوت، میگوید فقط پیانو نیست که باید کوکش کرد؛ چون همهچیز پیچیدهتر از اینها است. اینطور که لوشِن میگوید آدمهای شهرنشین خیال میکنند که شلوغی و سروصدا فقط در خیابانها است: پا به خیابان که میگذاریم انگار وارد دنیای صداهای خوشایند و ناخوشایندی شدهایم که هر کدام از سویی گوش ما را نشانه میگیرند وحمله میکنند به روح و روانمان؛ صداهایی که حتا نمیدانیم از کجا میآیند و برای چهجور آدمهایی پخش میشوند. شهرنشینها، بهخصوص آنها که در شهرهای خیلی بزرگ زندگی میکنند، این وقتها به صرافت استفاده از هدفونهای کوچکی میافتند که در جیب یا کیف هر کسی پیدا میشوند؛ هدفونهایی که قرار است موسیقی محبوبشان، یا رادیوی محبوبشان، یا یکی از این پادکستهای شخصی را پخش کند که گویندههایشان دربارهی همهچیز طوری اظهارنظر میکنند که انگار دارند نتیجهی سالها تحقیقشان را در اختیار آدم میگذارند. معمولاً آدمی که یکی از هدفونها را توی گوش میگذارد سعی میکند از دنیای دوروبرش جدا شود؛ در پیادهرویی قدم میزند که احتمالاً یکی از شلوغترین پیادهروهای شهرشان است. بعد هم که میرسند به خانهای که قرار است پناهگاهشان باشد؛ درست همانطور که از پناهگاه توقع داریم: جایی که قرار است ساکنِ این خانه را از دنیای بیرون، آدمهای بیرون و اتفاقهای بیرون جدا کند؛ قرار است از او محافظت کند.
بااینهمه ظاهراً همهچیز به این سادگی نیست؛ چون پیتر لوشِن، با آن گوشهای حساس، با آن روحیهی حساس، با آن رفتار عجیبوغریبی که دستکمی از کارآگاهها ندارد، به این نتیجه رسیده که از سروصداها نمیشود فرار کرد و حتا سکوت که خیلیها خیال میکنند در خانه میتوانند پیدایش کنند، وجود خارجی ندارد. صداها همهجا هستند؛ حتا در این خانه، در این کنجِ دنج و گوشهی خلوت. بدتر از اینها آلودگی صوتی است؛ سیگنالهای ناخواستهای که روی سیگنالهای دیگر اثر میگذارند و شکلشان را عوض میکنند و صدایی تولید میکنند که میشود اسمش را گذاشت اختلال صوتی. چیز عجیبی هم نیست. فکر کنید نشستهاید در خانهای که دوستش دارید و خودتان را برای خوابی آرام آماده کردهاید. کتابی به دست گرفتهاید و نرمنرمک ورقش میزنید و چشمبهراه خوابید که از راه برسد، اما همینطور که جملهها را میخوانید و کلمهها را یکییکی، یا چندتایکی، میخوانید، صدای ضعیفی در گوشتان هست که نمیدانید از کجا است. احتمالاً از جا بلند میشوید و نگاهی به دوروبرتان میاندازید؛ همهچیز ظاهراً همانطور است که همیشه بوده. یخچالتان درست کار میکند، تُسترتان مشکلی ندارد، مایکروویو همان است که بوده. مطمئنید که خیالاتی نشدهاید؛ مطمئنید که صدایی هست، اختلالی که گوشتان را آزار میدهد.
شاید اگر بهجای تهران ساکنِ نیویورکِ فیلم صدای سکوت باشید و در یکی از آخرین شمارههای مجلهی نیویورکر مقالهای دربارهی پیتر لوشِن خوانده باشید، بگردید دنبال این آدم و از او کمک بگیرید. دوستانتان هم ممکن است قبل از شما همین کار را کرده باشند و شمارهی لوشِن را بدهند که با او تماس بگیرید. پیتر لوشِن آدم آدابدانی است؛ موقر است؛ بانزاکت است، اما مثل هر آدمی حساسیتهای خودش را دارد و همین که چند دقیقه یا نیم ساعتی را در خانهتان بگذراند، احتمالاً در جواب این حرفتان که میگویید نمیدانید چرا صبحها که از خواب بیدار میشوید کسل و خسته و بیحوصلهاید و دلتان نمیخواهد از رختخواب بیرون بزنید، میگوید مهم نیست که در خانه تنهایید؛ مهم نیست که فکر میکنید صدایی جز سکوت در این خانه نیست؛ چون واقعیت چیز دیگری است و سکوت، درست عکسِ آنچه فکر میکنیم، صدا دارد. سکوت مطلق در کار نیست. محیط پُر است از سیگنالها و نُتها. همهی محلهها نُت مخصوص خودشان را دارند؛ نُتی که یکبند در هوا هست؛ مهم نیست که نمیشنویمش؛ هست. حالا اگر چیزهایی که در خانه داریم، همین چیزهای برقیای که در همهی خانهها پیدا میشوند، سیگنالهایی تولید کنند که با این نُت هماهنگ نباشد، اختلال صوتی از راه میرسد و ساکنِ خانه را پریشان و بیحوصله میکند. مثل این است که یکطرف دارند موسیقی دلپذیری را مینوازند و همانجا یکی هم نشسته و وقت و بیوقت میکوبد روی پیت حلبیای که قبل از این پُر از روغن بوده.
مشکل این است که پیتر لوشِن درسخواندهی دانشگاه نیست. حوصلهی درسومشق و دانشگاه را نداشته. همهچیز را خودش خوانده. خودش تحقیق کرده. خودش به نتیجه رسیده و این نظریهای است که میتواند خیلی چیزها را عوض کند. اما دانشگاهیها، عصاقورتدادههایی که به مدارک ریز و درشت و رسالهها و عمری که صرف تحصیل علم کردهاند مینازند، بهرهای از هوش والای پیتر لوشِن نبُردهاند. حتا نمیدانند هوش والا و گوش حساس یعنی چه. برای آنها استدلال هم مهم نیست؛ مهم این است که چهرهای دانشگاهی، فرهیختهای گرامی، این چیزها را بگوید، نه آدمی مثل پیتر که در خانهی خودش نشسته و شهر نیویورک را مثل کف دست میشناسد و محله به محله نُتها را میشناسد و میداند چهطور میتواند خانهی مردم پریشان و بیحوصله را برایشان کوک کند که کمی آرامتر از قبل زندگی کنند. همین است که عصاقورتدادههای دانشگاهی ایدههایش را در روز روشن میدزدند و طوری رفتار میکنند که انگار هیچوقت اسمش را نشنیدهاند؛ چرا باید شنیده باشند وقتی پیتر هیچوقت در هیچ دانشگاهی درس نخوانده است؟
این هم ظاهراً از عوارض تنهایی است که آدم دقیق و کاربلدی مثل پیتر وقتش را صرف این چیزها میکند؛ آدمی که تنها نباشد احتمالاً اینقدر حواسش جمع سیگنالهای مزاحم نیست؛ سرگرمیهای دیگری دارد که پیتر حتا خوابشان را هم نمیبیند. اما بههرحال همان آدمهایی که ظاهراً تنها نیستند برای سر درآوردن از حالوروز پریشانشان چارهای ندارند جز اینکه پیتر لوشِن را استخدام کنند و پیتر، مثل کارآگاهی کارکشته، پروندهها را یکییکی حل میکند؛ کشف میکند چه صداهای مزاحمی در خانهها هست و راهی برای رهایی از آنها پیدا میکند؛ راهی که گاهی میشود فرستادن یک تُستر نو برای اِلِن چِیسِن. اما پریشانی آدم که فقط بستگی ندارد به تُستر و باقی چیزهای برقیای که از بام تا شام سرگرم تولید سیگنال هستند؛ گاهی آدم احتیاج دارد که همدمی داشته باشد؛ دستکم برای چیزی گفتن و چیزی شنیدن؛ دستکم برای یادآوری اینکه تنهایی تقدیر محتوم هر آدمی نیست و آدمهایی هستند که میتوانند از چنگ این تقدیر بگریزند.
صدای سکوت داستان همین تنهایی است؛ تنهاییای که میشود روبهرویش ایستاد و دستها را بالا برد و تسلیمش شد؛ همانطور که پیتر لوشِن همهی این سالها همین کار را کرده و میشود راهی پیدا کرد برای کنار زدنش؛ برای تسلیم نشدن؛ همانطور که اِلِن چِیسِن دستآخر واقعیت را به پیتر لوشِن یادآوری میکند. آدم یا میتواند از گذشتهاش، از خاطرههای ریز و درشتی که در کاسهی سرش میچرخند خلاص شود، یا خودش را آنقدر ضعیف میبیند که دل خوش میکند به این خاطرهها و میگوید از زندگی چیزی جز این نمیخواهد. دور ریختن بعضی چیزها ظاهراً قدم اول است برای رسیدن به آرامشی که آن خاطرههای ریز و درشت از آدم دریغ میکنند. آدم، خوب یا بد، در گذشته زندگی نمیکند و زمان حال همیشه مقدمهای است برای رسیدن به آیندهای که سعی میکنیم بهتر از گذشته باشد. این هم از آن چیزهایی است که پیتر لوشِن باید جدیاش بگیرد و چه خوب که اِلِن چِیسِن سر راهش قرار میگیرد و راه را نشانش میدهد. همهچیز به همین سادگی است؟ کسی نمیداند آدمها چهطور عوض میشوند؛ آدمها چهطور میشوند آدمی دیگر، اما ظاهراً این وقتها پای یکیدیگر هم در میان است. دستکم این چیزی است زندگی پیتر لوشِن میگوید؛ این چیزی است که دربارهی پیتر لوشِن میدانیم.