پاساژ نیمهکارهای در خیابان میرداماد هست که مغازههای خالیاش بیشترند و اصلاً عجیب نیست اگر کسی که پا به این پاساژ نیمهکاره میگذارد از دیدن اینهمه مغازهی تعطیل و بیاستفاده حیرت کند و با خودش بگوید این پاساژ را طلسم کردهاند وگرنه هیچ پاساژی در خیابان میرداماد نباید اینهمه خالی و بیاستفاده باشد و دوّمین مغازه از سمت چپ ظاهراً قرار بوده کفشفروشی باشد و عکس بزرگ کفشهای چرمی را به هم شیشهاش چسبانده و روی کاغذی هم درشت نوشته «کفشهای اصلِ چرم را از رامیار بخواهید» امّا اگر قرار به خریدن کفشهای چرمی باشد باید بگردیم دنبال مغازهای دیگر و کفش را از مغازهی دیگری بخریم چون درِ این مغازه هیچوقت باز نشده و خاک شیشهاش را گرفته و یکی با انگشت روی شیشه نوشته: «باشه» و فقط این مغازه نیست که طلسم مجرّبی آیندهاش را تیرهوتار کرده و مغازهی کناریاش هم که قرار بوده لباسفروشی باشد عاقبتی بهتر از کفشفروشی نداشته هرچند شیشهی اینیکی تمیزتر است و میشود داخل مغازه را دید و بعد از تماشا تازه معلوم میشود که داخل مغازه هم هیچچی نیست و حتّا صندلیای برای نشست پیدا نمیشود و مغازههای دیگری هم در این طبقه هست که یکیدرمیان تعطیلند و خاک روی شیشههایشان نشسته و تنها مغازهای که کرکرهاش بالاست و شیشههای تمیزی دارد آن کافهی نسبتاً بزرگیست که بوی سیبزمینی و پنیر و کاریاش همهی این طبقه را پُر کرده و از پشت شیشههای تمیزش میشود دید که همهی میزها پُرند و همهی آنها که روی صندلیهایشان نشستهاند سرگرم حرف زدن و خوردن و نوشیدنند و هیچکس به موسیقیای که شیشههای کافه را میلرزاند و از کافه بیرون میزند و طبقهی همکف را پُر میکند اعتراضی ندارد.
طبقهی همکفِ این پاساژ بیشتر به جدول کلمات متقاطعی شبیه است که در روزنامهای قدیمی چاپ شده و هیچ معلوم نیست بعد از اینهمه سال چهطور سر از «پیرایشِ ناصر و شرکا» درآورده و روی میزی افتاده که مشتریهای استادِ پیرایشگر در آن نیم ساعتی که باید روی صندلی بنشینند و چشمبهراه نوبتشان باشند چند خانهی این جدول نیمهتمام را پُر کنند و وقتی به این نتیجه رسیدند که حل کردنش اصلاً کار آسانی نیست خودکارشان را در جیبشان بگذارند و دوباره به مشتریای زل بزنند که روی صندلی استاد پیرایشگر نشسته و به حرفهای استاد گوش میدهد و با هر جملهای که میگوید سری تکان میدهد و گاهی در آینه دقیقتر خودش را میبیند و زیرچشمی نگاهی هم به مشتریهای دیگری میاندازند که حوصلهی حل کردن جدول کلمات متقاطع را هم ندارند.
یک طبقه بالاتر وضعیّت کمی بهتر است و ظاهراً از همان روز اوّل هم اینطور بوده که آنها کارشان را به هر دلیلی جدّیتر گرفتهاند یا دستکم آن طلسم مجرّبی که بیشتر مغازههای طبقهی همکف را تعطیل کرده از پلّهها بالا نیامده و همانجا مانده چون از پلّهها که بالا میرویم چشممان به مغازهی دنجی میافتد که پاستا و پیتزا میفروشد و ظاهراً کارش سکّه است و ظهر و عصر و شب هم که از کنار این پاساژ نیمهکاره بگذریم و پلّهها را یکییکی بالا برویم باز هم جایی برای نشستن پیدا نمیکنیم و باید بهجای ایستادن کنار این مغازه همان طبقه را بهدقّت ببینیم و چشممان به مغازهی کناری بیفتد که هلیکوپترهای کوچک بچّگانه میفروشد و مغازهی کناری هلیکوپتر فروشی که گربههای سفید و سیاه و خاکستری را پشت شیشه نشانده و هیچکدام از این گربههایی که پشت شیشه نشستهاند حوصلهی تماشای بیرون را ندارند و گاهی هم که چشمشان را باز میکنند برای این است که ببیند دوستشان کجاست و بعد که خیالشان راحت شد دوباره چشمهایشان را میبندند و میخوابند و هیچ اعتنایی نمیکنند به آدمهایی که وقتی گربهها را پشت شیشه میبینند ذوق میکنند و موبایلبهدست شروع میکنند به عکس گرفتن از آنها.
پاساژ محبوب من این پاساژ نیمهکارهایست که هیچچیزش را بهقاعده نساختهاند و از پلّههایش که بالا میرویم حس میکنیم زیر پایمان صدا میدهند و پیچهای فلزیای که سنگها را به فلز وصل کرده شل شدهاند و هیچ بعید نیست یکی از این روزها سنگِ یکی از این پلّهها از جا درآید و سنگ از آن بالا پرت شود پایین و جای شکرش باقیست که طبقهی همکف خلوت است و بعید است روی سر کسی بیفتد و آن کافهی شلوغ هم دور از پلّههاست و هیچکس هم آن دوروبرها نیست که پلّه روی سرش بیفتد و شاید برای همین است که هنوز پیچهای این سنگ را سفت نکردهاند و اجازه دادهاند همینطور بماند و همینطور که از پلّهها بالا میرویم و پایین میآییم صدای پیچ و سنگ توی گوشمان بپیچد اضطراب سقوط را به جانمان بیندازد.
همیشه وقتیهایی که حالوروز خوشی ندارم و حوصلهی قدم زدن در خیابانهای شلوغ را ندارم و کتاب خواندن و فیلم دیدن هم کمکی به حالم نمیکند شالوکلاه میکنم و میروم سراغ این پاساژ و طبقهی همکفش را خوب اندازه میگیرم و هر بار که طبقهی همکف را کاملاً میگردم و قدم به قدم سنگفرشهای زیر پایم را نگاه میکنم و مغازههای خالی را برای هزارمین بار تماشا میکنم تازه میرسم به هزار قدم و بعد تازه به صرافت این میافتم که هر هزاروسیصد قدم میشود یک کیلومتر و بعد تازه یادم میافتد که نوبت بالا رفتن از این پلّهها است و بالا و پایین رفتن از این پلّهها و شنیدن صدایش پیچی که سفت نیست و لق میزند و صدایش به گوش میرسد مایهی آرامش آن روز میشود و هر بار که صدای این پیچها را میشنوم و سنگ زیر پایم تکان میخورد یاد گراهام گرین و خاطرهاش از سالهای دور میافتم که چندباری در مصاحبههایش گفته و خاطرهاش همیشه از اینجا شروع شده که کودکیاش پُر از روزهای معمولی و ایبسا بد بوده و این بدی و بیحوصلگی آنقدر بوده که از همان سالهای کودکی بارها بهصرافتِ خودکشی افتاده و هربار به این فکر میکرده که کاش راهی برای خلاص کردن خودش پیدا میکرده و اینجور که خودش گفته تا به هجدهسالگی برسد دستکم پنجباری دست به این کار زده و ظاهراً یکی از این بارها «رولتِ روسی» را هم امتحان کرده و نتیجهی امتحان این شده که ششماهِ تمام میرفته به جنگلی خلوت که گذرِ کسی به آنجا نمیافتاده و بعد گلولهای در خشابِ تپانچه میگذاشته و خشاب را بهسرعت میچرخانده و لولهی تپانچه را میگذاشته روی شقیقه و چشمها را میبسته و ماشه را آرام میچکانده و هر ششبار ظاهراً گلولهای از لولهی تپانچه بیرون نزده و گرین زنده از جنگل بیرون زده امّا آدرنالینِ ناشی از ترس و هیجان احوالش را بهتر میکرده و افسردگیاش بهواسطهی همین بازیِ مرگبار درمان شده و آنقدر آرام شده که کمکم نوشتن را شروع کرده و اوّل نقد فیلم نوشته و بعد داستاننویس شده و کمکم شروع کرده به رمان نوشتن و دیگر نخواسته نقد فیلم بنویسد و هیچوقت هم دوباره به صرافت «رولتِ روسی» نیفتاده و نخواسته به جنگلی خلوت سر بزند.
پاساژ نیمهکارهای در خیابان میرداماد هست که من به چشم همین «رولتِ روسی» میبینمش و هر بار بالا و پایین رفتن از پلّههای سنگیاش و هر بار شنیدن صدای پیچی که ظاهراً شل شده یادآور بازیایست که گراهام گرین برای خودش تدارک میدید و از این هم موقعیّت زمانی و مکانی نابرابر است که او در خانهای نزدیک جنگل زندگی میکرده و دوروبرش تپانچهای پیدا میشده که میشده گلولهها را یکییکی در خشابش گذاشت و با اسلحهای در جیب از خانه به دل جنگلی خلوت زد و با خیال آسوده آدرنالینِ ناشی از ترس و هیجان را نثار خون کرد و به آرامش رسید و من نه خانهای نزدیک جنگل دارم و نه تپانچهای که گلولهها را یکییکی در خشابش بگذارم و نه اصلاً گراهام گرینم که جرأت و جسارت چنان کاری را داشته باشم و تنها کاری که از دست برمیآید سر زدن به همین پاساژ نیمهکاره است و بالا و پایین رفتن از پلّههای سنگی و سرک کشیدن از پشت شیشههای مغازهای که گربههای سفید و سیاه و خاکستری چهار گوشهی مغازه لم دادهاند و ظاهراً خستهاند که حوصلهی باز کردن چشمهایشان را ندارند و بعید میدانم حتّا علاقهای به بوی پاستای و پیتزای دو مغازه آنطرفتر داشته باشند که ظاهراً هر چه ادویه دم دستش بوده خالی کرده در غذا و دستکم در این مورد من هم با گربههای خستهی این مغازه همنظرم و ترجیح همیشه این است که بعد از بالا و پایین رفتن از پلّهها و شنیدن صدای پیچْ دوباره پایین بیایم و طبقهی همکف را بگردم و برگردم سراغ کفشهای اصل چرمِ رامیار که هیچ معلوم نیست حالا کجای این شهر پشت شیشههای کدام مغازهی کدام پاساژ سرگرم فخر فروختن و خودنمایی هستند و هیچ معلوم نیست رامیاری که یادش رفته این نوشته را با خودش ببرد اصلاً کفشفروشی میکند یا نه و خوب که این چیزها را دوباره در ذهنم مرور کردم یاد آن طلسم مجرّبی بیفتم که ممکن است این مغازهها را از رونق انداخته و به این فکر کنم که شاید آنکسی که این طلسم را به کار بسته از پلّههای سنگیای که پیچشان شل شده میترسیده که سری به طبقهی بالا نزده و تا بخواهم از پاساژ نیمهکاره بیرون بزنم درِ کافهی پُرروتق طبقهی همکف باز میشود و دود و موسیقی بیرون میریزند و باز به این فکر میکنم که گراهام گرین در آن سالها چه اسباب آرامش خوبی داشته.
بایگانی برچسب: s
عرصهی خاطره
عرصهی خاطره بوده این کشو. باز بوده همیشه. قفل نبوده هیچوقت. شبها میآمده توی این اتاق. لم میداده روی این صندلی. کشو را باز میکرده. نگاه نمیکرده. هیچوقت. دست دراز میکرده. دفترچههای مشکی را میگذاشته آنجا. اوّلی را برمیداشته میگفته نور نباید برسد. اتاق را تاریک میکرده وقتی مینوشته. نور داشته کاغذ توی تاریکی. تمام که میشده نور هم میرفته. تاریک میشده. مثلِ قبل. بعد دفترچه را میبسته. میگذاشته توی کشو. قفل نمیکرده هیچوقت. بعد میرفته بیرون. توی تاریکی. صبح که برمیگشته نور بوده توی اتاق. لم میداده روی این صندلی. چشمش به نور آفتاب. آفتاب در حیاط بوده. کشو را باز میکرده. نگاه نمیکرده. هیچوقت. دست دراز میکرده. میگذاشته روی دفترچهها. عرصهی خاطره بوده این کشو.
یک تکه از نامهای متعلق به روزها پیش
… یکروزِ دلانگیزِ بهاری بود شاید که همینطور بیهوا توی پیادهرو راه میرفتیم و همهی روزهای رفته را مرور میکردیم و دل خوش کرده بودیم به روزهای نیامده و به سالهای بعد و به ماههایی که قرار بود بهترین ماههای زندگی ما باشد و داشتیم راهِ خودمان را میرفتیم و حرفِ خودمان را میزدیم که دیدیم بیهوا رسیدهایم به آن وعدهگاهِ دوستداشتنی و آن گوشهی دنجِ همیشگی و آن کافهدرختی محبوبمان حالا خلوتِ خلوت است و این ساعتِ صبح کسی روی تنهی درختهایی که آن بیرون گذاشتهاند ننشسته و سایهبانهاش بالای سر کسی نیست و پرنده پر نمیزند توی آن گوشهی دنج و یک نگاهی انداختیم به همدیگر و هیچچی نگفتیم و داخل شدیم و بااینکه همهی صندلیها خالی بود رفتیم سراغِ همان صندلیهای همیشگی که صندلی نبود و تنهی درخت بود اصلاً و دوتایی گشتیم دنبالِ آن نوشتههای قبلی و آن جملههایی که آقای کافهچی داده بود با چاقوی تیز و باریکش روی میز بکَنیم و دیدیم آن «حالا ما اینجا…»یی که خطّ خوشِ تو بود سرِ جاش مانده و سالم و سرِحال است و مثلِ روزِ اوّل است و تا چای و نانوپنیرمان برسد به عمارتِ روبهرویمان نگاه کردیم و آدمهایی که ایستاده بودند کنارش و هی عکس میگرفتند و هی خوش بودند و هی میخندیدند و بعد که نانوپنیرمان را با چای میخوردیم و حرف میزدیم کمکم باران گرفت و اوّلش آنقدر نمنم و آرام و دوستداشتنی بود که هوس کردیم همانجا بمانیم و اعتنایی نکنیم و آخرین قطرههای چای را با لذّتِ بیشتری بنوشیم و آن لقمههای نانوپنیر را با ولعِ بیشتری بخوریم و آن «حالا ما اینجا…»یی را که خطّ خوشِ تو بود و خلاصهی زندگی بود برای من ببینیم و داشتیم به خوشیهای کوچکمان فکر میکردیم که باران جان گرفت و سرعت گرفت و آقای کافهچی اشاره کرد که تشریف بیاورید داخل و بیرون بد است و ما فقط به فکرِ آن «حالا ما اینجا…»یی بودیم که خیس میشد و نمیشد با خودمان ببریمش زیرِ سقف و باران همینطور عمود میبارید رویش و یکروزِ دلانگیزِ بهاری بود یا یک ظهرِ داغِ تابستان شاید که گرمیاش هلاکمان کرده بود و گُشنه و تشنه سَر درآوردیم از آن وعدهگاهِ دیگری که خوراکخانهی محبوبِ ما بود و غذاهایی میپُخت که بویشان هفت محلّه آنورتر را هم گُشنه میکرد و از پُشتِ شیشه دیدیم که داخلِ خوراکخانه جا هست امّا آقا و خانمِ محترمی که همسنِ بزرگترهای ما هستند نشستهاند پُشتِ میزِ محبوبِ ما و بیاعتنا به اینکه آن صندلیها مالِ ماست و آن میز بخشی از خاطراتِ ماست دارند خوراکشان را میخورند و قاشق را میزنند توی کاسهی ماست و همانجوری سالاد برمیدارند و ما فقط داشتیم نگاه میکردیم و بغضی توی نگاهِ تو بود که دیدم مالِ گُشنگی نبود و کاری نمیشد کرد و دیدیم آقای پُشتِدخلنشین تازه ما را بهجا آورده است و تازه فهمیده است ما مشتریهای همان میزیم و حالا بفرما میزند که میزِ دیگری را برایمان تدارک ببینند و همینجوری حرف میزند و احوال میپرسد و ما دقیقهای بعد شاید نشسته بودیم پُشتِ میز کناری و سرمان برگشته بود طرفِ آن میزِ همیشگی و آن صندلیهایی که خیال میکردیم جایگاهِ ماست تا قیامِ قیامت و وعدهگاهِ ماست و بعد که داشتیم خوراکِ محبوبمان را میخوردیم و نوشاکِ محبوبمان را سر میکشیدیم هنوز آرام بودیم و سکوت کرده بودیم و هیچ نمیگفتیم و چشم دوخته بودیم به آقا و خانمِ محترمی که نشسته بودند پُشتِ میزِ محبوبِ ما و بیاعتنا به اینکه آن صندلیها مالِ ماست و آن میز بخشی از خاطراتِ ماست خوراکشان را میخوردند و حرفی نمیزدند و چیزی نمیگفتند و چشمشان را نمیدوختند به چشمِ همدیگر و دیدم حالا نمِ اشکی توی چشمهایت هست که لابد مالِ همان بغض بود و بعد لم دادیم به صندلیها و دیدیم آن آقا و خانمِ محترم از جا بلند شدند و هیچچی نگفتند و دستِ همدیگر را نگرفتند و راهشان را گرفتند و رفتند و اعتنایی نکردند به این نمِ اشکی که گوشهی چشمِ تو مانده بود و به این حسرتی که به دلت مانده بود و به آن میزی که حالا سرشار از غذاهای ماندهی ازریختافتاده بود و یک ظهرِ داغِ تابستان بود یا یک غروبِ سردِ پاییز شاید که نشسته بودم توی این کافهی تنهاییها که گاهی خلوتاش سخت دلانگیز و دوستداشتنیست و توی این سکوتی که غنیمت بود برای من فنجانِ قهوهای را که روبهرویم بود هی میگرداندم و بیخودی پی چیزی میگشتم که نمیدانستم چی باید باشد و چی از توی فنجانِ قهوه اصلاً درمیآید که دیدم گوشهی آن میز نوشتهاند «حالا ما اینجا…» و آن سهنقطهی همیشگی آقای دوستداشتنی ما را هم گذاشتهاند سرِ جای خودش و این خطّی که گوشهی میز بود خطّ آشنایی بود و خاطرههای غریبی را با خودش میآورد که حالا فقط خاطره بودند و هیچچی نبودند و آدم دلش میخواست همه را فراموش کند و زل بزند به این پنجرهای که کنار میز است و آدمها را ببیند که آن بیرون سرگرمِ زندگیاند و هیچ اعتنایی نمیکنند به اینکه این خطّ هر آدمی نیست که روی این میز مانده و خطّ آدمیست که حالا اینجا نیست و پُشتِ این میز نمینشیند و فرانسهباشیرش را اینجا نمیخورَد و به این پایسیبهای بیبی لب نمیزند و دودِ این توتونِ بکوودز را به ریه نمیفرستد و هیچ اعتنایی نمیکنند که در غیابِ همچه آدمی زندگی معنایی ندارد و همین است که این قهوهها اینقدر بیمزّهاند و این پایسیبها طعمِ سابق را ندارند و همین است که این کافه اینقدر خلوت است و همین است که اینبنده اینقدر ناآرام است و دلش باران میخواهد و قول میدهد که بیچتر و کُلاه زیر آن باران قدم بزند و پیش خودش فکر کند که چی شد واقعاً این زندگی نشد آن چیزی که میخواست و چی شد که آن فرشتهی شهر یکدفعه بال زد و رفت و رحلِ اقامت انداخت در شهری دیگر و جایی دیگر و یک غروبِ سردِ پاییز بود…
یک تکه از نامهای متعلق به روزها پیش
… حالا تو فکر کن که جادهی خلوتِ خوبی بود که میرسید به یک باغِ مُصفّای پُردرختی که دروازهی بهشت بود برای ما و ردیفِ درختهای سیب و گیلاس داشت و یک بوی دلپذیرِ سیبی توی هوا بود که روح را صفا میداد و یک شکوفههای خوشمنظرهای داشت که سفیدِ سفید بودند و بهقولِ آن آقای بزرگوار انگار شکوفهها در اوجِ انفجار بودند و آفتاب روی این باغِ مُصفّا همچه میتابید که انگار ابرِ رحمت است روی سرِ ما و این آفتابِ مثلِ ابر گرم نبود و ما روی آن نیمکتِ چوبی کهنه نشسته بودیم که نزدیک تنهی بُریدهی یک درخت بود و صدای یک پرندهی کوچکی توی گوشمان که سخت محزون بود و حالا تو فکر کن که عصر بود و آفتاب غروب نکرده بود و این سایهی ما که روی نیمکتِ چوبی کهنه بودیم کِش میآمد و یک بادِ خنکی هم داشت میوزید و یکجورِ خوبی بود که شبیهِ یک عصرِ پنجشنبه بود که رفته بودیم کافهی درختی خودمان و روی آن تنههای بُریدهی درخت نشسته بودیم و یک بادِ خنکی هم میوزید و یک فنجانِ قهوهی داغ هم روی این تنهی بزرگ بود و یک کیکِ خوشتراشِ تُرشِ خوشرنگ توی بشقاب بود و حالا تو فکر کن که باران یکدفعه بگیرد و آسمانِ آبیِ آبی بشود سیاهِ سیاه و آب از آسمان همینطور بریزد و زیرِ همچه بارانی آدم هوسِ چای بکند و درِ اوّلین کافهی دنجِ سرِ راهش را باز کند و روی اوّلین صندلی نزدیکِ شومینه بنشیند و روی اوّلین چای فهرستِ کافه انگشت بگذارد و چشمبهراهِ چای داغ و پای سیب باشد و پیپاش را گذاشته باشد گوشهی لبش و بعد سرش را بچرخاند و ببیند که عکسِ معرکهای را زدهاند به دیوار و توی عکس آدمی هست که زیرِ آفتابِ عالمتاب شال و کُلاه کرده است و دارد میرود به سمتوسویی که هیچ معلوم نیست کجاست و هیچ معلوم نیست این آدمی که شالوکُلاه کرده است کیست و معلوم نیست این خیابانی که دارد این آدمِ شالوکُلاه کرده را به مقصد میرساند کجای این دنیاست وحالا تو فکر کن که یکروزِ برفی بود و شهر سفید بود و توی هیچ خیابانی جای پای هیچ آدمی نبود و سرمای غریبِ ناشناسی توی هوا بود و از پشتِ شیشه هیچچی بهاندازهی سفیدی برف معلوم نبود و این سفیدی مطلق اوّلش قشنگ بود و کِیف میداد و یک دوساعتی که گذشت حوصله را سر بُرد و توی آن برف و آن سفیدی مُطلقِ حوصلهسَربَر هیچچی بهاندازهی قهوهی تلخِ داغ مزّه نمیداد و یک کافه توی این دنیا بود که قهوهی تلخِ داغش مزّه داشت و روبهروی همین کوچهای بود که حالا سفیدِ سفید بود و توی این کافه که قهوهی تلخِ داغش مزّه داشت یک میز بود که کنارِ پنجره بود و آدم همچه که مینشست دستش را میگذاشت لبهی میز و بیرون را میدید که سفیدِ مُطلق بود وحالا تو فکر کن که اینجا نه باغِ مُصفّای پُردرختی داریم و نه نیمکتِ چوبی کهنهای داریم و نه کیکِ خوشتراشِ تُرشِ خوشرنگی که توی بُشقاب باشد و نه قهوهی تلخِ داغی که مزّه داشته باشد و آدمی هست که شالوکُلاه کرده و دارد میرود به سمتوسویی که هیچ معلوم نیست کجاست و حالا تو فکر کن برای همچه آدمی جایی اصلاً وجود ندارد و همچه خیابانی اصلاً وجود ندارد و همچه آدمی اصلاً وجود ندارد و حالا تو فکر کن…
کتابخانهام بایگانی آرزوهای من است
با صدای بلند میگوید این جمله را خوانده بودی؟ میگویم خوانده بودم؛ دفترِ خاطراتِ سوزان سانتاگ. بعد برایش از مقالهای میگویم بهنام «بلندخوانی». میگویم احمد اخوّت ترجمهاش کرده بود به فارسی. بعد میروم سراغ دفترچهی سیاه مالسکین و صفحهها را یکییکی ورق میزنم. میرسم به صفحهای که بالایش نوشتهام: سهشنبه، ۱ اسفند ۱۳۹۱. میگویم گوش کن. با صدای بلند میخوانم: «انگیزهی ناگهانیِ نوشتن تقریباً همیشه با خواندن آغاز میشود. خواندنْ عشقِ به خواندنْ چیزیست که آرزوی نویسندگی را در سرِ ما میاندازد. و مدتها پس از آنکه نویسنده شدهای خواندنِ کتابهایی که دیگران مینویسند ــ و دوبارهخوانیِ کتابهای عزیزِ گذشته ــ خواستهای وسوسهانگیزیست که ما را از نوشتن دور میکند. دورشدگی. دلخوشی. عذاب. و آری: الهام.»
بعد همینطور که دفترچه را میبندم و میگذارم روی میز. به کتابخانه نزدیک میشوم. نور زمستانی به میانهی اتاق رسیده. از میانه هم گذشته. به کتابخانه رسیده. مینشینم روی مبل دربوداغانی که کنار کتابخانه است. بیشتر وقتها روی مبل نمینشینم. ترجیح میدهم روی زمین بنشینم؛ یا دراز بکشم روی قالیای که این روزها نورِ زمستانی سرخیاش را دوچندان میکند. زمین گرم نیست. سرمای زمستان از در و پنجره داخل میشود. مهم نیست. نورِ آفتاب کافیست برای این ساعتِ روز. گاهی حوصلهی هیچچی را که ندارم به کتابخانه پناه میآورم. گاهی میایستم روبهروی کتابخانه. چشمها را میبندم. دست دراز میکنم و انگشتم را میگذارم روی کتابی که با چشم بسته نمیدانم «دربارهی ادبیات» است یا کتابی دیگر. اگر دربارهی ادبیات باشد یکراست میروم سراغ مقالهی اوّل: «دیالکتیکِ انزوا». خطِ سوم مقاله را حفظم: «همه در لحظاتی از حیات خودْ خویشتن را تنها احساس میکنند و تنها هم هستند.»
چشمها را باز میکنم. خودش است. با آن جلد نارنجی. با آن عطف ساده. بالا نوشته است: دربارهی ادبیات و کمی پایینتر: کتاب زمان. این چاپ دوم کتاب است؛ یک سال بزرگتر از من. روزهای آخر زمستان ۱۳۷۳ بود که در کتابفروشی پنجره دنبال کتاب دیگری میگشتم و چشمم به این کتاب افتاد. کنار وظیفهی ادبیات بود. نارنجیِ این کتاب کنارِ قرمزی آن کتاب به چشم میآمد. وظیفهی ادبیات را زودتر خریده بودم. روزهایی بود که میخواستم از تعهّد در ادبیات سر دربیاورم. همهی آنچه میخواستم در آن کتاب بود. نارنجیِ دربارهی ادبیات آن روز چشمم را گرفت. کتاب را که برداشتم چشمم اوّل به «ترجمهی احمد میرعلایی» افتاد. بعد اسم نویسندههایی را دیدم که بیشترشان را نمیشناختم.
حالا که نور تا پای کتابخانه رسیده کتاب را بازمیکنم. خط سوم مقالهی اوّل را میخوانم. روی مبل دربوداغان مینشینم. دفترچهی سیاه مالسکین را از روی میز برمیدارم. میروم سراغ شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۵. «تنهایی انزوا نیست. همیشه دو تن در یک نفریم. دیگران هم در ما حضور دارند. وقتی تنهایی به انزوا بدل میشود تحملش سخت است. کمی. خب آره؛ در سطحِ من پای تنیسی که بعدش هم بتوان با او گپ زد راحت پیدا نمیشود. من به ورزش احتیاج دارم، امّا نه از دیدگاهِ ارادهگرایانه. مهم ذهن است. از لحظهای که به اینکه داریم بازی میکنیم فکر کنیم بد بازی میکنیم.»
خوب میدانم این جملهها از کجا آمدهاند. حرفهای فیلمساز فرانسوی در گفتوگو با ماهنامهی لیر. دفترچهی سیاه مالسکین را ورق میزنم. میدانم جای دیگری هم از این حرفها نوشتهام. نیست. از همانجا که نشستهام طبقههای مختلف کتابخانه را میگردم. چشمم به دفترچهی قرمز مالسکین میافتد که روی کتاب شرایط عشق جا خوش کرده. باید همانجا باشد. همان دفترچه. دفترچهی قرمز را برمیدارم. تندوتند ورقش میزنم. در میانهی نوشتههای روزانه و ایدههای بیربط چشمم به کلمههایی میافتد که دنبالشان میگشتم: «باعثِ خوشبختیست که کتابها و فیلمها وجود دارند؛ هرچند فیلمها را نمیشود پیدا کرد؛ بد پخش میشوند. کتاب یک دوستِ واقعی است. خیلی تنها است؛ حال آنکه فیلم فقط در فکرْ همراهِ من است. باید بهسویش بروی و به ماشین متوسل شوی. کتابها اطرافتان پراکندهاند؛ میتوانید لمسشان کنید.» با صدای بلند میگوید «کی گفته این را؟» تازه میفهمم بلند خواندهام. میگویم ژانلوک گُدار. میگوید عجب. میگویم این را گوش کن: «کتابها چیزهایی را به من گفتند که زندهها نمیگفتند. ادبیات دربارهی جهان تحقیق کرده است؛ به این معنا درسی دربارهی اخلاق هنری به من داده است. «آگاهیِ اخلاقی» را مدیونِ ادبیاتم. ادبیات گفتاریست در برابرِ گفتارِ حکومت، دولت یا قدرت، نه گفتارِ احزاب که گفتارِ تکتک آدمها است.» میگوید برنامهی امروزت چی بود؟ سینما؟ فیلم دیدن؟ میگویم نه؛ میمانم خانه. آفتاب تا پای کتابخانه رسیده. دلم برای دیالکتیک انزوا تنگ شده است.