… حالا تو فکر کن نشسته بودیم کنارِ همان پنجرهای که باز میشد به باغِ همسایه و یک سبزیِ همیشهخوشرنگ هم مثل همیشه آن پایین بود و شبیه همان باغِ مُصفّای پُردرختی بود که دروازهی بهشت بود برای ما و ردیفِ درختهای سیب و گیلاس داشت و یک بوی دلپذیرِ سیبی توی هوا بود که روح را همیشه صفا میداد و کنارِ یکی از همین درختها که باد میزد و شاخههایش را نزدیکتر میکرد صدای خوانندهی محبوبمان را گوش میکردیم و مثل همیشه مبهوت میشدیم از اینکه میخوانَد «یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد» و همین را چهجور غریبی میخواند و همینجور گوش میکردیم که «کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی» و خواندنش مثل همیشه غریبتر از آن بود که اجازهی همخوانی بدهد و همینجور که گوش میکردیم رسیدیم به آخرش که میخوانْد «از که میپرسی، از که میپرسی که دورِ روزگاران را چه شد، از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد» و مکث کردی و گفتی این فرود به همایون است و من مثل همیشه فقط سری تکان دادم که نمیفهمم و این چیزها را مثل خیلی چیزهای دیگر بلد نیستم و دوباره مکث کردی و گفتی «سواران را چه شد» و دوباره مکث کردی و دوباره گفتی «سواران را چه شد» و مثل هر بار که مینشستیم و این قطعه را گوش میکردیم یک غم غریبی توی چشمهات بود و حالا تو فکر کن پنجرهای در کار نبود و باغِ همسایهای هم در کار نبود و سبزیِ همیشهخوشرنگی هم در کار نبود و بوی دلپذیرِ سیبی هم در کار نبود و نشسته بودیم توی کافهای که همیشه خلوت بود و هیچوقت شلوغ نبود و دو میزِ آنطرفترِ ما هم مثل همیشه پیرمردِ همیشهخستهای بود که قهوهاش را همیشه توی همین کافه میخورد و شیر و شکر هم دوست نداشت و بهقول خودش فرانسهی تلخِ تلخ میخورد و جدولِ روزنامهی روزهای قبل را همیشه پشتِ همین میز حل میکرد و همیشه کراواتِ آبی فیروزهای میبست و پیراهنش همیشه سفید بود و هیچ لک نداشت و همیشه اتو داشت و کُتش همیشه سرمهای بود و دوازده نشده روزنامه را میبست و برمیخاست و از کافه میرفت بیرون و دو نشده برمیگشت و دوباره روی همان صندلی مینشست و روزنامه را باز میکرد و خودکاری از توی جیبِ کُتش درمیآورد و تا گره کراواتش را شل کند قهوهی فرانسهی تلخِ تلخش روی میزش بود که عطر و داغیاش تا میزِ ما میرسید و ما همینجور محوِ سکوتِ پیرمرد بودیم که چندسال دارد و چه حوصلهای دارد که تکّهای روزنامه کند و رویش چیزی نوشت و از جا بلند شد و تکّهی روزنامه را روی میزِ ما گذاشت و برگشت روی صندلیاش نشست و قهوهاش را خورد و حیرت کردیم که نوشته بود «عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد» و چشمهای تو سئوال بود وقتی روی کاغذ بود و حالا تو فکر کن کافهی همیشهخلوتی هم نبود و دو میز آنطرفتر هم پیرمردِ همیشهخستهای نبود و قهوهی فرانسهی تلخِ تلخ و داغی هم نبود و ما بودیم و کتابخانهای که کتابهای معرکهای داشت و همیشهخلوت بود و میزهای کوچکِ قهوهای داشت و صندلیهای لهستانی کهنه و گوشهی کتابخانه هم سماوری بود که آرام بود و چای هم بهراه بود و ما هم بینِ کتابها میگشتیم و کیف میکردیم از نامهای آشنا و کتابهایی که باید بخوانیم و اسمها را حفظ میکردیم و چای مینوشیدیم و کتابها را برمیداشتیم و میگذاشتیم روی میزِ کوچکِ قهوهای و لم میدادیم روی صندلی لهستانی و یکجورِ آسوده و خوبی کتاب میخواندیم و هرجای کتاب را که دوست میداشتیم برای همدیگر میخواندیم که یکدفعه چشمت افتاد به نواری که توی خانهی ما هم بود و همینجور که چای مینوشیدی نوار را برداشتی و باز کردی و چشمت افتاد به آن مرد موقری که کراوات بسته بود و هیچ شبیه آدمهایی نبود که در تلویزیون سرودهای بیمزه میخواندند و خواندی «شهرِ یاران بود و خاک مهربانان این دیار» و کتابِ خودم را بستم و گوش کردم که میخواندی «مهربانی کِی سرآمد، شهریاران را چه شد» و لیوانِ چای را برداشتم و صدای تو بود که دوباره میخواند «شهرِ یاران بود و خاک مهربانان این دیار» و اینرا جوری خواندی که چای پرید توی گلوی من و سرفهام گرفت و تو همینجور ادامه میدادی که «کس به میدان در نمیآید، نمیآید، نمیآید، سواران را چه شد» و دنیا پیشِ چشمهای من موج میبرداشت وقتی به آخرش رسیدی و گفتی «از که میپرسی، از که میپرسی که دورِ روزگاران را چه شد، از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد» و نواری که دستت بود همینجور موج برمیداشت و تار میشد و همینجور تار و تارتر میشد…
بایگانی برچسب: s
با چشمان کاملاً بسته
از پلههای اتوبوس که بالا رفتم چشمم به ساعت افتاد. ده دقیقه به نُه. از هشتْ چشمبهراه دوستوآشناهایی بودیم که گفته بودند میآیند. تلفنی خبر داده بودند میآیند. و آمدند. تنها. باهم. خانوادگی. از رنگ سیاه لباسشان معلوم بود کجا قرار است بروند.
چند دقیقه قبلِ بالا رفتن از پلههای اتوبوسْ بیصداتر از همیشه ایستاده بودم به تماشای این دوستوآشناها که خیلیهاشان را فقط به قیافه میشناختم. همه میآمدند جلو و دستشان را میگذاشتند روی سینه و میگفتند تسلیت عرض میکنم. مثل خواهر و برادرهایم میگفتم ممنون. چیز دیگری هم به ذهنم نمیرسید. چیز دیگری هم بلد نبودم. چشمم به درِ خانه بود که مادرم کِی بیرون میآید؛ با عصایی در دست. یکربع به نُه گفتند سوار شویم. دیر میشود. آمبولانس راه افتاد. مادرم که بیرون آمد و سوار ماشین شد، من هم سوار یکی از چندتا اتوبوسی شدم که یکراست میرفت بهشت زهرا.
روی یکی از صندلیهای عقب کنار برادرم نشستم و کتابی را که دوساعت قبل گذاشته بودم توی جیب کاپشن درآوردم. کتاب را همینطوری باز کردم و چشمم افتاد به این سطرها که «این امر مسلّم که ما میمیریم مهمترین واقعهایست که با آن روبهرو هستیم. هیچچیز به اندازهی بارِ مرگ بر زندگی ما سنگینی نمیکند.» تا برسیم بهشت زهرا کتاب را مدام ورق زدم. چشمم روی سطرها میلغزید. کلمهها را یکیدرمیان میدیدم و هیچ کلمهای در این کتاب که پیش از این هم خوانده بودمش برایم آشنا نبود. عجیب بود. همهچی عجیب بود. اتوبوس هربار که میپیچید خیال میکردم قرار است بگردیم.
تحویل گرفتن جسمی که پاکیزه در کفن جای میگیرد اصلاً آسان نبود. دیدن اسم بابا هم همینطور. اسم بابا را آن بالا روی یکی از صفحههای دیجیتال نوشته بودند. چیزی شبیه پرچم را سپرده بودند دستمان که روی اینیکی هم اسم بابا بود. نیمساعت بعد که کفن را کمی باز کردند جسم نحیف بابا بهنظر نحیفتر میرسید و چشمهایش هنوز همانطور بسته بود؛ درست مثل دو روز قبل که هشتونیم صبح خواستم بیدارش کنم و هرچه صدا زدم جواب نداد. پتو را که کنار زدم سردِ سرد بود و آنقدر غرق خواب بود که انگار همیشه در خواب دیده بودمش.
تا برسیم به قطعهای که قرار بود خانهی ابدی بابا باشد، زمین را کنده بودند و ما که رسیدیم خاکها را ریخته بودند کمی آنطرفتر؛ روی هم. تپهی کوچکی بود با پستی و بلندیهای زیاد و خاک هر از دقیقهای روی زمین میریخت. برف با اینکه از صبح نرمنرم میبارید حالا شتاب بیشتری گرفته بود. حواسم اصلاً به چیزهایی که مرد میکروفنبهدست میخواند نبود. دلم میخواست چشمهایم را ببندم و همانطور که ایستاده بودم چشمهایم را بستم. اینطوری به بابا شبیه میشدم. بابا هم از دو روز قبل چشمهایش را بسته بود. دو روز پیش فکر کرده بودم اگر چشمهایش را باز کنم بیدار میشود. بیدار نشد. هزار بار پیشانیاش را بوسیدم و بیدار نشد. خواب ابدی همین بود. در بیداری خواب ابدیاش را میدیدم.
با چشمهای بسته فکر کردم شبِ قبلِ آنکه چشمهایش را برای همیشه ببندد چهقدر بیحوصله بود. کیشلوفسکی گفته بود حقیقت این است که آدمها میمیرند چون دیگر نمیتوانند زندگی کنند. بابا هم آن چندماه آخر همینطور بود. شاید هم نمیخواست زندگی کند. ترجیحش این بود که زندگی نکند. زندگی صبر و حوصله میخواهد. علاقه میخواهد. با چشمهای بسته به فیلمهایی فکر میکردم که مردنِ آدمها را نشان میدهد. یکی میرود و یکی میماند. آنکه مانده کارش سختتر است. جای خالیِ آنکه را رفته حس میکند. میبیند. مثل روز برایم روشن بود. برادرم گفت خوابی؟ گفتم نه، ولی دلم میخواهد چشمهایم همینطور بسته بمانند. دلم نمیخواست دوروبرم را ببینم. دلم نمیخواست بهشت زهرا را ببینم. آن روز دلم نمیخواست هیچچی را ببینم.
تا دو سال بعد که مامان هم رفت، بهشت زهرا شد وعدهگاه همیشگی. خانواده روزبهروز کوچکتر شد. سالی یکی دوبار سوار همان اتوبوسها میشدیم و میرفتیم سروقت خاکی که میکَندند؛ تپهی کوچکی با پستی و بلندیهای زیاد. خوب میدانستم بهتر است همانجا بایستم و چشمهایم را ببندم. آنچه بود دیدن نداشت. به خیالِ خودم بیشتر اعتماد داشتم تا آنچه پیش چشمم اتفاق میافتاد. همهچی را دیده بودم. قبلاً دیده بودم.
از پلههای اتوبوس که پایین آمدم دمدمای عصر بود. هوا سردتر بود. برف روی زمین نشسته بود و هیچ دلم نمیخواست کسی را ببینم. دستهایم را فرو کردم توی جیب کاپشن. دستم به کتابی خورد که صبح سعی کرده بودم بخوانمش. خواندن چه فایدهای داشت؟ چه فایدهای میتوانست داشته باشد؟ کتاب را از جیب درآوردم و راه افتادم سمت خانه. حالا خانه چه حالی داشت؟ جای خالی را چهطور میشد نادیده گرفت؟ کلید را از جیبم درآوردم و در را باز کردم.
خانه بود. همانجا بود. مثل صبح. مثل روزهای قبل. اما جای چیزی حتماً خالی بود. جای کسی حتماً خالی بود.