اما خاطره مگر در هوا سرگردان است؟

Andrew Wyeth, Easter Sunday, 1975

لحظه‌ای از سریالی فرانسوی را به خواب دیدم که سال‌ها بود دوباره ندیده بودمش؛ لحظه‌ای که دوربین به جعبه‌ی پروانه‌های خشک‌شده روی دیوار نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و ناگهان پشت شیشه، شیشه‌ای که پروانه‌ها را از غبارِ دوروبر دور نگه می‌دارد، پروانه‌ای شروع می‌کند به بال زدن. نه، خواب نمی‌بینیم. آن‌قدر به پروانه‌ی پشت شیشه نزدیک شده‌ایم که انگار فاصله‌ای میان‌ ما نیست. پروانه مکث می‌کند. خواب دیده‌ایم؟ دوباره بال می‌زند و شیشه ترک می‌بردارد. از بال پروانه؟ نمی‌دانیم. و تا به خودمان بیاییم، تا فکر کنیم پروانه‌ای زنده بین مرده‌ها چه می‌کند، شیشه کاملاً خرد می‌شود. درست‌تر این‌که انگار چیزی درون جعبه منفجر می‌شود و راه را برای پروانه باز می‌کند. همین یکی. فقط همین پروانه. و بال‌زنان تا آستانه‌ی پنجره‌ی بسته می‌رود. اما یک‌دفعه کج می‌کند راهش را و شروع می‌کند به چرخیدن در خانه.
در خوابِ آن شب این جعبه‌ی پروانه‌های خشک‌شده، این جعبه‌ی پُرپروانه، روی دیوار خانه‌ی خودم بود؛ جایی که هیچ‌وقت هیچ پروانه‌ای در هیچ جعبه‌ای پشت هیچ شیشه‌ای نبوده. چرا؟ خانه‌‌ای در آن شهرِ کوچک فرانسوی چه‌طور جایش را به خانه‌ای در تهران شلوغ این سال‌ها داد؟ اصلاً چرا این کلمات را باید صرف نوشتن چیزهایی کرد که واقعیتی در وجودشان نیست؟ خواب از اسمش پیداست واقعیتی ندارد. و نمی‌تواند داشته باشد؛ چون گاهی نقطه‌ی مقابل بیداری است و گاهی چیزی از بیداری است که تغییر شکل داده. گاهی چیزی مهم‌تر از پروانه‌ای نیست که شیشه هم بال زدنش را تاب نیاورد و بیرون زد.
آن پروانه آن شب در آن خواب چه می‌کرد؟ لحظه‌ای از سریالی از یاد رفته چه‌طور سر از خواب آن شب درآورد؟ و حالا که دارم به این پروانه فکر می‌کنم یاد جان برجر می‌افتم که در مستندی تلویزیونی، در میانه‌ی گفت‌وگویی با روستاییان مشتاق، همان‌طور که راه می‌رفت، همان‌طور که با دست آسمان را نشان می‌داد، از خاطراتی می‌گفت که مثل پروانه‌هایی در هوا بال‌زنان می‌روند. به کجا؟ مهم نیست. مهم پروانه‌ای است که شاید فقط آدمی که چشمش به آسمان است می‌بیندش، آدمی سربه‌هوا به معنای تحت‌اللفظی‌اش. اما خاطره مگر در هوا سرگردان است؟
برجر جوابی نمی‌دهد، لبخند می‌زند. اما جوابی در کار است؟ این‌یکی را خوب به خاطر دارم: سوفیِ غم‌زده، دختری در سریالی دیگر، روی صندلی‌‌های بیمارستان کنار دوستش نشسته. نگران مادربزرگی است که می‌گویند ممکن است زنده نماند. می‌گوید خاطرات زیادی با هم دارند و یکی از این خاطرات که در نگاه اول اصلاً چیز مهمی به نظر نمی‌رسد داستان روزی است که مادربزرگ دستش را گرفته و دوتایی رفته‌اند جایی. کجا؟ برای سوفی مهم آن لحظه‌ای است که مادربزرگ پیش چشم جمعیتی که در صفی طولانی ایستاده بوده‌اند طناب را بالا برده که سوفی از زیرش عبور کند و اولین نفر پا به سالنی بگذارد که مدت‌ها آرزویش را داشته. همین؟ چه اهمیتی دارد؟ بستگی دارد. وقت تعریف کردن این خاطره همه‌چیز آن‌قدر عادی به نظر می‌رسد که سوفی انگار دارد بدیهی‌ترین چیزهای عالَم را می‌گوید، چیزهایی که قاعدتاً همه باید بدانند. اما لحظه‌ای بعد مکث می‌کند. باید توضیح بدهد که فقط دو نفر از این داستان باخبرند. داستانی عمومی که نیست؛ خاطره‌ای است در ذهن دو نفر: یکی صحیح و سالم نشسته روی صندلی و دارد این‌ها را تعریف می‌کند و یکی افتاده روی تخت بیمارستان و هیچ‌چیز را به یاد نمی‌آورد. حالا اگر مادربزرگی که روی تخت بیمارستان خوابیده به هوش نیاید، چند نفر جز سوفی به یاد می‌آورند که آن روز رفته‌اند آن‌جا و مادربزرگ طنابی را بالا برده که او زودتر به آرزویش برسد؟ خاطره همین نیست مگر؛ چیزی که گوشه‌ی ذهنی می‌ماند؟ چیزی که در ذهن زنده می‌ماند؟ چیزی که تا ابد با تو می‌ماند؟
خاطرات دوست‌داشتنی‌اند و آن‌طور که جیمز الکینز می‌نویسد دوست‌داشتنی‌ بودن‌شان نتیجه‌ی ناپایداری آن‌‌هاست. هر بار چیزی به خاطر می‌آید، هر بار به یاد می‌آوریم، اندکی تغییر می‌کند. به نظر درست می‌رسد. این خاطرات به یاد می‌آیند، چون تو بخشی از این خاطراتی، چون این‌ها خاطرات تواند. اما چه‌‌طور می‌توانی چیزی را به یاد بیاوری وقتی اصلاً چیزی در یادت نبوده؟ شاید با سر زدن به یاد دیگران؛ سر زدن به خاطرات دیگران؛ به آن لحظه‌ی ظاهراً معمولی‌ و پیش‌پاافتاده‌ای که سال‌ها بعد، روزی که اصلاً چشم‌به‌راهش نبوده‌ای، روزی که اصلاً به فکرش نبوده‌ای، به یاد می‌آید و گذشته را پیش چشمان آدم زنده می‌کند. روشن‌تر از هر آن‌چه پیش چشمت اتفاق می‌افتد. اما چه می‌شود اگر خاطرات دیگران سر از خاطرات تو درآورند؟ حالا چه می‌بینی؟ حالا چه چیزهایی را به یاد می‌آوری؟ چه‌طور به یاد می‌آوری؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *