همهچیز شاید از لوئیس بونوئل شروع شد؛ از حسادتی که به دوستیِ گارسیا لورکای شاعر و دالیِ نقّاش میکرد که آنروزها آوازهی دوستیشان شهرهی آفاق بود. بونوئل پیِ راهی بود برای نابودیِ این دوستی، یا کمرنگ کردنش و البته نزدیک شدن به دالیِ نقّّاش که سوررآلیستتر از باقیِ آنهایی بود که ظاهراً از واقعیت میگریختند امّا دل در گروِ واقعیت داشتند. بااینهمه دالی علاقهای به همنشینی با بونوئل نشان نمیداد و ترجیح میداد با گارسیا لورکای شاعر همکلام شود. این بود که بونوئل، وقت و بیوقت، نفرتش از شاعر را اعلام میکرد؛ چه در حرفهای شفاهی و چه در نامههایی که به دوستان مینوشت «نفرتانگیز است این نامههایی که دالی میفرستد. خودش هم نفرتانگیز است. هم دالی آدمِ نفرتانگیزیست هم فدریکو. اینیکی اهلِ آسکروساست و آنیکی نفرتانگیز.» و آسکروسایی که در نامهی بونوئل آمده، روستایی بود از توابعِ گرانادا، زادگاهِ گارسیا لورکا، جاییکه خانوادهاش سالهای سال آنجا زندگی میکردند و البته از سرِ شیطنت یا حسادت بود که بونوئل آسکروسا را روی کاغذ آورده بود؛ کلمهای که اگر معنایش کنند میشود نفرتانگیز.
بونوئلْ گارسیا لورکا را دوست نمیداشت؛ نه خودش را و نه نوشتههایش را. آن روزها گارسیا لورکا شاعرِ جوان و مشهوری بود که کتابهای شعرش را خوب میخریدند و نمایشنامههایی که مینوشت روی صحنهی تئاتر خوش میدرخشید و ترانههایی که مینوشت محبوبِ خوانندههای اسپانیا بود. امّا بونوئلْ آنروزها هنوز راهش را پیدا نکرده بود. ترانههایی که مینوشت طرفداری نداشت و نوشتههایش، داستانهای سوررآلیستیاش، بینِ نوشتههای دیگران به چشم نمیآمد. کینهی بونوئل تمامی نداشت و باید پیِ راهی میگشت برای جداییِ دالی از گارسیا لورکا و شاید سفری به پاریس و زندگی در آن شهرِ رؤیایی میتوانست دالی را وسوسه کند. و ظاهراً که این وسوسه نتیجه داد.
ترانههای کولی که منتشر شد، خوب فروخت و روزنامهها او را بزرگترین و بهترین شاعرِ آنروزهای اسپانیا دانستند. امّا آنروزها برای گارسیا لورکا روزهای خوشی نبودند؛ روزهای بیحوصلگی بودند و دلمُردگی امانش را بریده بود؛ آنقدر شبها نمیخوابید و مینشست کنارِ پنجرهای که رو به گرانادای محبوبش باز میشد، گرانادایی که آنوقتِ شبْ تاریکِ تاریک بود و در آسمانش پرندهای پر نمیزد. غصّههای گارسیا لورکا دوچندان شد وقتی نامهای از دالیِ آنروزها دور از دسترس به دستش رسید؛ نامهای که از پاریس رسیده بود و بوی دوستیِ سابق را نمیداد و نوشته بود ترانههای کولیاش را خوانده و با اینکه شورِ شاعرانه موج میزند در آنها، ولی بوی کهنگیاش حالِ آدم را بههم میزند و زیادی دهاتیست و آنقدر عقبمانده است که باید سالها پیش منتشر میشد. ترانههای کولی به چشمِ دالی کتابی عامّهپسند بود، بابِ سلیقهی دهاتیها و دستآخر نوشته بود اگر میخواهی شعرهای خوب بنویسی، باید از دستِ عقلی که توی سرت داری فرار کنی و رو بیاوری به سوررآلیسم و اصول و قواعدی را که از قبل بلد بودهای دور بریزی و بشوی همان آدمی که هستی و چیزهایی را بنویسی که مالِ خودت هستند، نه چیزهایی را که دیگران دوست میدارند و پسند میکنند و تشویقت میکنند همانها را بنویسی.
گارسیا لورکای عاشقپیشه آنقدر خاطرِ دالی را میخواست که گفت همهی چیزهایی که دربارهی کتابش نوشته درست است و باید از این زبان و این شعرهای دهاتی فاصله بگیرد. میخواست هرجور شده دالی را دوباره به گرانادا برگرداند. امّا خبر نداشت دالی پاریس را پسندیده و بونوئل بهنظرش جذّابتر از گارسیا لورکاست؛ چون چیزهایی که میگوید و مینویسد و ایدههایی که در سر دارد، شگفتانگیزتر از شعرها و شورِ شاعرانهی گارسیا لورکاست. روزهایی که گارسیا لورکا چشمبهراهِ نامهی دیگری از دالی بود، نقّاشِ پاریسنشین به پروژههای مشترکش با بونوئل فکر میکرد. پیش از آنکه دالی نامهای به گارسیا لورکا بنویسد، بونوئل هم کتابِ ترانههای کولی را خواند و گفت از آن کتابهاییست که بابِ سلیقهی منتقدانِ بیسواد و بیشعور است. کسی که ذرّهای با شعر آشنا باشد، میداند که اینها شعر نیستند و لابد حرفهای او در نامهای که دالی برای گارسیا لورکا نیست بیاثر نبود. بونوئل شعرهای سوررآلیستیِ بعدیِ گارسیا لورکا را هم دوست نمیداشت و میگفت اینها را با غریزه و احساسش ننوشته، عقلش سرِ جایش بوده و برای همین اینقدر ساختگی و مضحک بهنظر میرسند. همهی این حرفها، البته، یک دلیل داشت؛ بیعلاقهکردنِ سالوادور دالی و نگهداشتنش در پاریس.
نقطهی اوجِ این جدال، یا حسادت و کینه وقتی بود که بونوئل و دالی فیلمِ کوتاهِ مشترکشان را ساختند و نامش را گذاشتند سگِ اَندُلُسی؛ مشهورترین فیلمِ سوررآلیستیِ تاریخِ سینما. همهچیز وقتی وقتی لو رفت که کمی بعد مقالهای دربارهی فیلم در یکی از روزنامهها چاپ شد؛ مقالهای که توضیح میداد دالی و بونوئل در روزهای اقامتشان در خوابگاهِ دانشجویان، به دانشجویانی که از جنوبِ اسپانیا میآمدهاند، سگهای اَندُلُسی میگفتهاند و سرکردهی این جوانهای جنوبی هم گارسیا لورکا بوده است. گارسیا لورکا هم این فیلمِ مشترک را دید، منظورشان را فهمید و البته دربارهاش چیزی ننوشت، هرچند کمی بعد، به دوستی گفته بود بونوئل چیزی بهاسمِ فیلم ساخته که پرتوپلاست. اسمش را هم گذاشته سگِ اَندُلُسی و خب، آن سگی که اسمش را روی فیلم گذاشتهاند من هستم. شخصیتِ اصلیِ فیلمِ بونوئل و دالی شباهتهایی به گارسیا لورکا داشت؛ از جمله اینکه نمیتوانست عاشق زنها شود و میلش نمیکشید که با آنها خصوصیتی بههم بزند. دالی از رازهای مگوی گارسیا لورکا خبر داشت و چیزی در زندگیِ شاعر نبود که به دالی نگفته باشد. این بود که گارسیا لورکا با دیدنِ سگِ اَندُلُسی فکر کرد که دوستیاش با دالی به نقطهی آخر رسیده و دنیا بعدِ این فیلم برایش جای بیربطی شد که نمیشد به کسی اعتماد کرد. بستهشدنِ درِ نمایشخانهای که کارهای گارسیا لورکا را اجرا میکرد، افسردگی و بدبینیاش را دوچندان کرد؛ آنقدر که دوستان و دوروبریها پیِ راهی میگشتند برای بهبودِ حالش و ایدهی سفر به نیویورک و دوری از گرانادا از همینجا شروع شد.
سفرِ یکسالهی گارسیا لورکا به امریکا و اقامتش در نیویورک هرچند بهنیّتِ آموختنِ زبانِ انگلیسی و درسخواندن در دانشگاهِ کلمبیا بود امّا نتیجهی بهتری برای شاعر داشت؛ کتابِ شاعر در نیویورک که بهقولی مهمترین کتابِ اوست؛ شعرهایی در نهایتِ پُختگی و سخت زیرِ سایهی تصویری که از شهری مثلِ نیویورک در ذهن داشت؛ شهری که شبیه هیچ شهری نبود بهنظرش و حالا که این شهر را با گرانادای محبوبش مقایسه میکرد، میدید که گرانادا چهقدر کوچک و خلوت است در مقایسه با نیویورک. تنهایی را در این شهر کشف کرد و از موهبتش بهرهمند شد. از نیروی تنهایی کمک گرفت و دوباره نوشت. و البته چیزهای دیگری هم بود. ظاهراً کتابِ ینگهدنیای جان دوس پاسوس هم در ساختنِ تصویرِ ذهنیِ گارسیا لورکا بیاثر نبود و شهریترین شعرهای این کتاب شباهتی به تصویرهای رمانِ عظیمِ او دارد. با اینهمه، شاعر در نیویورک چیزی دارد که در هیچ کتابِ دیگرِ گارسیا لورکا یافت نمیشود؛ پیشبینیِ آیندهای که در راه است. افسانهی سه دوست که زیرِ بارانِ گلوله آواز خواندند ظاهراً شعریست دربارهی اِنریکه، اِمیلیو و لورِنسو. امّا در آخرین سطرهای شعر مینویسد:
شکلهای ناب که غرق شدند
زیرِ جیرجیرِ گلهای مُروارید،
فهمیدم که مرا کُشتهاند.
کافهها را گشته بودند بهخاطرِ من، گورستانها را، و کلیساها را،
از سرِ کُنجکاوی بُشکهها و گنجهها را گشوده بودند،
سه اسکلت را نابود کردند که دندانهای طلایشان را درآورند.
امّا دیگر پیدایم نکردند.
پیدا نکردند؟
نه، پیدایم نکردند.
امّا فهمیدند که ماهِ هفتم از برابرِ سیلاب گریخته است،
و دریا ـ ناگهان! ـ به یاد آورد نامِ همهی آنها را که غرق شده بودند.
همین است انگار؛ بهقولِ یک داستاننویس «ظرفیتِ جسم تا اندازهایست. و از این مظروف گریزی نیست.» و گارسیا لورکا در سفری به نیویورک «از همهکس و همهچیز جدا شد» تا برسد به این تنهایی…
بعدِتحریر: همهی اطلاعات دربارهی گارسیا لورکا و زندگیاش برگرفتهست از کتابِ فدریکو گارسیا لورکا: یک زندگی، نوشتهی یان گیبسن، انتشاراتِ پانتئون، ۱۹۹۷.