ظاهراً از ژانلوک گُدار پرسیده بودند چرا شخصیتهای یکی از فیلمهایش واقعی بهنظر نمیرسند و گُدار که خوب میدانسته واقعیت برای آنکه این سؤال را پرسیده همان دنیایی است که در آن زندگی میکند جواب داده که شخصیتهای فیلمش کاملاً واقعیاند؛ اصلاً آدمهایی حقیقیاند؛ حقیقیتر از آدمهایی که صبح تا شب در کوچه و خیابان میبینیم و اصلاً خوب که نگاه کنیم ایراد کار از دنیا است که با واقعیت سرِ سازگاری ندارد. جملهی بعدی گُدار تیر خلاصی است نثار هر کسی که به جستوجوی واقعیت برمیآید. میگوید دنیا فیلمنامهی درستی ندارد و زندگی هم فیلمی است که آنرا بد ساختهاند.
شاید اگر واقعیت را آنگونه که هست ببینیم و آنگونه که دوست داریم دستهبندیاش نکنیم، تصویری که پیش رویمان قرار میگیرد دنیایی از جنس گربهی کوچک عجیب باشد؛ دنیای ظاهراً بینظم و پیچیدهای که انگار کسی تکّههای مختلفش را برداشته و جایشان را عوض کرده و از ما خواسته تکّههای درست را کنار هم بنشانیم؛ اگر اصلاً بشود چنین کاری کرد و به تصویری تماموکمال رسید؛ تصویری که اگر کمی عقبتر بایستیم بهتر بهنظر میرسد و رنگها و نورها و صداها درنهایت چیزی را پیش چشممان میآورند که بیشتر میشود از آن سر درآورد.
همین است که تکّههایی از گربهی کوچک عجیب تماشاگرش را میتواند به یاد نقّاشیهای گرهارد ریشتر بیندازد؛ نقّاشیهای که مرز واقعیت و انتزاع را بهقولی داشتهاند و آنچه پیش روی ما است و میبینیم هم واقعیت است و هم انتزاع؛ واقعیتی است برآمده از دل انتزاع و انتزاعی است که از دل واقعیت سر بلند میکند. ترکیب پیچیدهی استادانهای است حاصل دقّتی کمنظیر که خود را از قیدوبند ظاهر رها کرده و به جستوجوی چیزی دیگر برآمده. شک کردن به واقعیت است و راه دادن به انتزاع برای آنکه بیشتر به چشم بیاید و شک کردن به انتزاعی است که شاید واقعیتی پشت پردهاش چشمبهراه نشسته باشد.
اینجا است که گربهی کوچک عجیب را هم میشود به چشم فیلمی دید که مرز واقعیّت و انتزاع را برداشته؛ واقعیتش چنان انتزاعی است که تماشاگرش را لحظهای به شک میاندازد و همینکه به انتزاعش دل بدهد واقعیت دوباره پیدا میشود. بااینهمه نخستین ساختهی رامون زورکر بیش از آنکه یادآور نقّاشی خاصّی از گرهاد ریشتر باشد، به دورههای مختلف کارنامهاش شبیه است؛ هم نشان از واقعگرایی عینی دورهی اوّلیهی کارنامهی نقّاش دارد و هم به نقّاشیهای غیرفیگوراتیوش؛ از سوژهای که آشکارا به چشم میآید تا کنار گذاشتنِ سوژه؛ از قابهای چشمنواز تا ترکیب پیچیدهی همهی چیزهایی که باید بافاصله به تماشایشان ایستاد.
چیز دیگری هم هست که گربهی کوچک عجیب را به ریشتر و نقّاشیهایش نزدیک میکند؛ اینکه فرق زیادی بین انسان و اشیاء نمیگذارد و آنها را تقریباً به یک چشم میبیند. اینجا است که هم میشود دنیا را بازنمایی کرد و هم میشود آن را بازآفرینی کرد و همهچیز بستگی دارد به اینکه در آن لحظهی بهخصوص بازنمایی درستتر باشد یا بازآفرینی. نکته این است که هیچ واقعیتی دقیقاً همهی واقعیت نیست؛ بخشی از آن است؛ تکّهای که بیشتر به چشم میآید و درعینحال نکته این نیست که بین انسان و اشیاء باید یکی را انتخاب کرد؛ انسان است که اشیاء را توضیح میدهد و اشیاء هم با توضیح انسان این رابطه را کامل میکنند. به ظاهر و سطحِ هیچچیز نباید دل خوش کرد. همیشه عمق است که باید جدّیاش گرفت و همیشه عمق است به چشم نمیآید اگر سطح را بهدقّت نبینیم.
گربهی کوچک عجیب از این نظر مواجههی کمنظیری است با زندگی؛ با آنچه معمولاً روزمرّگی نامیده میشود و چشمههایی از آن را سالها پیش از این در ژان دیلمانِ شانتال آکرمان دیدهایم؛ نهایتِ دقّت در نمایش آنچه میگذرد تا از دلِ این چیزها زمان را پشت سر بگذاریم؛ اگر اصلاً چنین چیزی ممکن باشد و چیزی همیشه سدّ راهمان نشود. روزمرّگی را نمیشود بدیهی انگاشت و پیشزمینهی هر تغییری در جهان (بهزعم آنری لُفور) این است که برای شناختش از روزمرّگیها شروع کنیم و با آنچه روزمرّه مینامیمش روبهرو شویم. نزدیکی و آشنایی قبلی با روزمرّگی راه به جایی نمیبرد.
همهچیز ظاهراً عادی است اگر نخواهیم دقّت کنیم. تکرارِ چیزها است ما را به این نتیجه میرساند بیآنکه باور کنیم تکرارها متفاوتند معمولاً و هیچ تکراری در روزمرّگی دقیقاً همان قبلی نیست؛ همیشه چیزی هست که تغییر کرده و همین تفاوت است که ما را به مقایسهی روزمرّگی وامیدارد. بیاعتنایی به امرِ روزمرّه و تکراری خواندنِ رفتارها است که سبب میشود معنای زندگی پوشیده بماند. زندگیِ هیچ آدمی دقیقاً شبیهِ دیگری نیست و بهواسطهی همین تفاوتها است که توجّه آدمها جلب میشود به چیزی یا کسی. واکنشی را میبینند که شباهتی به واکنشِ خودشان ندارد و در نتیجهی همین برخورد به صرافتِ قابلیتهایی میافتند که ظاهراً از وجودشان غافل بودهاند. کشفِ مسألهی زندگی هم ظاهراً کارِ آسانی نیست. میشود به زندگی و هر چیزی که بخشی از آن است بیاعتنا بود و طوری وانمود کرد که ظاهرِ زندگی را هم مثلِ خودش نباید جدّی گرفت و روزمرّگی هم چیزی نیست جز عادتهای مکرّرِ بیهودهای که فاقدِ هر معنایی هستند، یا دستکم فعلاً از معنا تهی شدهاند.
امّا بیاعتنایی به امرِ روزمرّه واکنشی به خودِ زندگی هم هست؛ به آنچه هست، نه به آنچه باید باشد. بااینهمه شاید حق با آنها باشد که میگویند توجّه به امرِ روزمرّه میتواند تکلیفِ زندگی را تاحدّی روشن کند و اصلاً در سایهی زندگیِ روزمرّه است که میشود از آدمها سر درآورد. هر رفتاری شاید واکنشی است به چیزی و پناه بردنِ آدمها به امرِ روزمرّه فرار از چیزی بزرگتر باشد؛ چیزی عظیمتر از آنکه شانههای آدمی آن را تاب بیاورد.
این همان کاری است که گرهارد ریشتر در نقّاشیهایش میکند؛ واقعیّتی که لابهلای رنگها پنهان شده و راه دیدنش تراشیدن رنگها نیست؛ درست دیدنِ نقّاشی است و این همان کاری است که رامون زورکر هم در گربهی کوچک عجیب کرده؛ پنهان کردن واقعیّتی لابهلای رنگها و روزمرّگیها که برای سر درآوردن از آن باید انسان و اشیاء را به یک چشم دید؛ در تکرارشان و البته تفاوتهایی که هر تکرار پیش چشممان میآورد.