چه میکنند این آدمها؟ در فاصلهی دو ترانه نفس میکشند، قدم میزنند، عاشق میشوند، زندگی میکنند و زندگی را فقط میگذرانند به نیّت رسیدن به ترانهی بعدی. از زندگی چه میخواهند این آدمها؟ همین که لحظهای خوش باشند؛ همین که حس کنند لحظهای از همهچیز رها شدهاند. دنیا را آنطور که میخواهند بسازند؛ آیندهای را که شاید همین حالا هم از راه رسیده است. این جایی است که باید لحظهی حال را نگه داشت و بین «حال و گذشته» و «حال و آینده» مرزی کشید؛ مرزی برای آنکه چیزی از گذشته پا به حال نگذارد و مرزی برای اینکه حال به آینده کشیده نشود.
این چیزیست که جمعیت انبوه کنسرتهای موسیقی در ترانه به ترانه میخواهند. آدمهایی از راههای دور و نزدیک آمدهاند و خود را سپردهاند به کلمهها و نُتهای موسیقی؛ خود را سپردهاند به کلماتی که از دهان خواننده بیرون میزند: دعوت به زمان حال، دعوت به ساختن آینده. جمعیت درهمفشردهی آدمها به چیزی جز این فکر نمیکنند که «حال» را باید جایی در وجود خود نگه دارند؛ در گوشهی مغزی که مدام میخواهد هزار راه برود؛ یا در گوشهی قلبی که صدای تپیدنش مدام بلندتر میشود و دیدن یار یا یادآوردن صورتش این تپیدن را دوچندان میکند. چه میکنند این آدمها؟ در دنیای ترانههای مکرر زندگی میکنند.
روزگاری مارکوس اورلیوس به خوانندگان و هواداران فلسفهاش توصیه میکرد که خود را در آنچه دارند غرق نکنند؛ به این فکر کنند که روزی قرار است چشم از این جهان ببندند و دیگر فرصتی برای گشودن دوبارهاش پیدا نمیکنند. باورِ فیلسوف این بود که با فکر کردن به مرگ احتمالاً از زندگی لذّت بیشتری خواهیم برد و هرچه کمتر دربارهی مرگ بدانیم احتمال اینکه مهمترین لحظههای زندگی را از دست بدهیم بیشتر است.
نکته این است که آدمها معمولاً ترجیح میدهند دربارهی چیزهایی که میخواهند داشته باشند فکر کنند؛ دربارهی آرزوها؛ دربارهی چیزهایی که ممکن است هیچوقت نصیبشان نشود امّا بههرحال فکر کردن به چنین چیزهایی را ترجیح میدهند؛ چرا که فکر کردن به فقدان و نبودن معمولاً مایهی تسلای خاطر نیست؛ اگر با آن کنار نیامده باشیم. فیلسوف رواقی توصیه میکرد آدمها مدام به از دست دادن فکر کنند؛ به از دست دادن همهچیز؛ به اینکه چه اتفاقی میافتد اگر همهی داشتههایشان را از دست بدهند؛ اگر عزیزترینهایشان دیگر نباشند؛ اگر آنچه دوروبرشان چیدهاند و مایهی تسلای خاطرشان است در یک چشمبههم زدن از دست بدهند.
توصیهی فیلسوف توصیهی آسانی نیست. قبولش سخت است. آدمها به دنیای رؤیاییشان وابستهاند؛ به آنچه میخواهند؛ به آنچه در طلبش زمین و زمان را زیر پا میگذارند؛ یا دستکم بخش اعظم وقت روزمرهشان را صرف فکر کردن به آن میکنند. دنیای رؤیایی آدمها گاهی ترانههایی است که در کنسرتها میشنوند؛ ترانههایی که گاهی از بر هستند؛ ترانههایی که اصلاً برای شنیدن و ایبسا با صدای بلند خواندنش روانهی کنسرت شدهاند. چه میکنند آدمها اگر موسیقی را از آنها بگیرند؟ کلمات و نُتها را؟ آرزوها را؟ رؤیاها را؟
ترانه به ترانهی ترنس مَلیک، از یک نظر، دربارهی همین لحظهها است؛ لحظههایی که خوشی را به جان آدمی میاندازند و چنان درگیرش میکنند که همهچیز را از یاد میبرد و فقط به همان لحظه وفادار میماند؛ به لحظهای که حس میکند آنچه خواسته نصیبش شده؛ لحظهای که رؤیا به واقعیت بدل شده؛ لحظهای که آرزو حقیقتی است پیش چشمش. همهی این لحظهها در وقفهی ترانهای به ترانهای نصیب آدمها میشوند؛ در فاصلهی دو ترانه؛ جایی که نه کلمهای هست و نه نُتی. سکوت است. آمادگی برای ترانهی بعدی. هیچ معلوم نیست قرار است چه کلماتی را بشوند و چه نُتهایی فضا را پُر کند. هیجانِ کلمات و نُتهای بعدی است که «حال» را برای آنها بدل میکند به لحظهای بهخصوص؛ به نقطهای خاص؛ محدودهای مخصوص خودشان؛ به جایی که میشود از «گذشته» و «آینده» جدا شد. همین جدایی از «گذشته» و «آینده» است که حس رهایی را نصیبشان میکند؛ یا دستکم امیدوارشان میکند به اینکه میشود رها شد؛ میشود بیوزن بود. در هواپیمای اختصاصی آدمها تمرین بیوزنی میکنند. روی صندلیها نمینشینند. به سقف میچسبند. برعکس میشوند. در هوا شناور میشوند. در فضای هواپیما. از سویی به سویی. این واقعیت است یا خواب و خیال؟ آرزویی است که آدمها دارند: بیوی؛ فِی و کوک. هر سه میدانند که میشود اوقات خوشی داشت. میدانند میشود لحظه را کمی طولانی کرد. میشود صبح را به شب رساند و شبی را تا صبح ادامه داد. امّا هرچه بیشتر بگذرد بیهوده است. چیزی در این فاصله از دست میرود؛ مثل عشقی که تلف میشود؛ هرز میرود.
آدمها تخصص غریبی در تلف کردن یکدیگر دارند؛ در نشان دادن راه نادرست؛ مسیرهای اشتباهی که راه به بیجا میبرند یا هیچجا. فرقی هم نمیکند؛ مهم این است که راه این نیست. در فاصلهی دو ترانه نمیشود نفس کشید و عاشق شد و زندگی را ادامه داد. چه میکنند آدمها اگر از این راز سر درآورند؟
با به سوی شگفتی بود که ترنس مَلیک پا به عرصهی ملودرام گذاشت؛ عرصهی احساساتی که با لحظهها نسبت نزدیکی دارند و آدمها معمولاً در نتیجهی احساسات دست به کاری میزنند که نباید و پلهای پشتِ سرشان را طوری خراب میکنند که راهی برای برگشت نداشته باشند. مشکل این است که بیشترِ اوقات تعریف و توصیفِ آدمها از احساساتشان اشتباه است و همین اشتباه نقطهی اوّل اشتباههای بعدی است و او را، به قول مرسر و شینگلر، در چرخهی ویرانگر سوءتفاهمها گرفتار میکند؛ جایی که رهایی ممکن نیست.
معمولاً این بدفهمی دیگران است که آدم را اسیر میکند و دیگر نمیشود از چنگ حوادث محتوم خلاص شد. آدمها یکییکی تَرَک برمیدارند و خُرد میشوند. مسألهی ملودرام ظاهراً این نیست که چرا چنین شده است؛ این است که بعد از این چه خواهد شد؛ این است که مگر میشود از این چرخهی ویرانگر خلاص شد و آشوبی را که اینگونه دامنگیر آدمی شده کنار زد و آرامش را دوباره به زندگی برگرداند.
همین است که در مواجهه با فیلمهای متأخرِ مَلیک همانقدر که باید درختِ زندگی را به یاد آورد نباید از به سوی شگفتی غافل شد؛ از موقعیت عاشقانهای که میسازد و سختی عشق را در زمانهای یادآوری میکند که مدام باید جملهی تالستوی را تکرار کرد: «هر اظهار نظری دربارهی عشق آن را به تباهی میکشاند.» و ظاهراً در این زمانه هر بار نام آوردن از عشق و بر زبان آوردنش هم تباه کردن چیزی است که سالها مهمترین ثروت آدمها بوده؛ چیزی شخصی و مایهی امیدواری. آدمها میتوانند زمینهی عاشق شدن را فراهم کنند؛ دستکم این چیزی است که فیلسوفان میگویند.
هر قدر که درختِ زندگی جنبههای ملکوتی و آسمانی داشت به سوی شگفتی بازگشتی به زمین بود و زیستن در زمینی که آدمها به چیزی عاشق شدن نمیاندیشند و عشق است که زندگیشان را شکل میدهد و راه را پیش پایشان میگذارد و وجودشان را پُر میکند از چیزی که به چیزهای دیگر اجازهی ماندن نمیدهد.
از به سوی شگفتی بود که لحظهها و حسوحالشان به مایهی تکرارشوندهای در سینمای مالیک بدل شد؛ لحظههایی که زندگی را میسازند؛ لحظههایی که زندگی را تباه میکنند. همین لحظههای سازنده، همین لحظههای تباهکننده است که ترانه به ترانه را ساخته. بازیِ بُرد و باخت؛ جایی که همیشه یکی باید بازنده باشد. چه میکنند آدمها اگر لحظهای برای لذّت نداشته باشند؟
چه اهمیّتی دارد که دیگری یا دیگرانی هم هستند و چشم دوختهاند به آدم وقتی نمیخواهد چشم در چشم دیگران باشد؟ آدمهای ترانه به ترانه نهایت تنهاییاند در جمع. آدمهایی که در عکسی دستهجمعی کنار هم ایستادهاند؛ مثل همهی آنها که از راههای دور و نزدیک خودشان را به کنسرتی رساندهاند که قرار است جانشان را تازه کند. مهم نیست که در این عکس دستهجمعی همه حاضرند؛ مهم این است که هیچکس واقعاً با دیگری نیست. این عکس جمعیِ آدمهای تنهایی است که لحظهای کنار هم ایستادهاند تا نفسی تازه کنند و با قدرت بیشتری تنهاییشان را ادامه دهند؛ آدمهایی که با خودشان بیشتر حرف میزنند؛ با دیگری یا دیگران در ذهنشان حرف میزنند. همیشه حرفی برای گفتن هست امّا خیلی حرفها را نمیشود گفت. حرفها همین که از دهان بیرون بیایند بار مسئولیت را روی دوش گوینده میاندازند. کسی قبول مسئولیت نمیکند. همین است که نگفتن حرفها کار آسانتریست. بهتر است چیزی نگویند. بهتر است با خودشان حرف بزنند. با صدای بلند در سرشان حرف میزنند؛ آن هم در زمانهای که دوست داشتنِ دیگری و بیعلاقه شدن به او انگار امری پیشپا افتاده است.
در چنین زمانهای چه میکنند آدمها؟ تنهاییشان را ادامه میدهند یا راهی دیگر انتخاب میکنند؟ در فاصلهی دو ترانه زندگی میکنند و نفس میکشند و عاشق میشوند و عشقشان را به دست فراموشی میسپارند و عشق تازهای پیدا میکنند؟ این راهیست که خیلی آدمها انتخابش کردهاند، امّا تنها راه نیست. راهِ دیگرْ بازگشت به زندگی ساده و معمولی است؛ نماندن در فاصلهی دو ترانه؛ هبوط از بهشتی گمشده و رسیدن به زمین؛ ساختنِ بهشتی تازه روی زمین؛ وفادار ماندن به عشق و ادامه دادن زندگی: انگار فرزندانِ آدم و حوّا چارهای ندارند جز ادامه دادن راه اجدادشان.
چه میکنند آدمها اگر زندگی در فاصلهی دو ترانه را ترجیح ندهند؟