کمی بعدِ بچهی رُزمری رومن پولانسکی داشت در لندن مقدمات ساخت روز دلفین را فراهم میکرد که صبح شنبه، نهم اوت ۱۹۶۹، تلفنی بهش خبر دادند همسرش شَرون تِیت، که فقط دوهفته مانده بود بچهشان را به دنیا بیاورد، با سهتا از دوستوآشناها در خانهی لسآنجلس به قتل رسیده. پولانسکی بهسرعتِ برقوباد خودش را به خانهای رساند که حالا صحنهی جرم بود و پلیس داشت از درودیوار خانه خانه بالا میرفت و هرجا لکهی خونی میدید با صدای بلند اعلام میکرد و بیرونِ خانه هم خبرنگارها و عکاسها گوشبهزنگ ایستاده بودند و دنبال راهی برای پا گذاشتن به خانهی مردگان میگشتند. مجلههای تایم و نیوزویک هم هفتهای یکبار نمک به زخم فیلمساز میپاشیدند و بهقول پولانسکی، در کمال خونسردی، انگار وظیفهی خود میدانستند داستان را بهشکل آزاردهندهای تعریف کنند و این نکته را هم از قلم نیندازند که این جنایت در خانهی فیلمسازی اتفاق افتاده که فجیع بودن و ترسناک بودن صحنههای فیلمهایش شهرهی خاصوعاماند و همینچیزهاست که آدم را به فکر وامیدارد که شاید ریگی به کفشِ فیلمسازِ سیوششساله هم باشد.
خواندن این کلمهها شکنجهی تمامعیاری بود که پولانسکی به جان خریده بود و همان روزها به دوستی گفته بود این مجلهها را که ورق میزنم از جملههایشان خون میچکد؛ مثل همان خونی که روی درودیوار خانه خشک شده بود. یکسال بعد که بازداشتها و بازجوییها به نتیجه رسید و مقامات پلیس رسماً اعلام کردند این جنایت کار چهار نفر از اعضای خانوادهی منسون بوده، خبرنگاری از پولانسکی پرسید بهنظرش آن مجلهها نباید از او عذرخواهی کنند؟ و او جواب داد ترجیح میدهم کاری به کار آنها که خودنویسشان را با خونِ آدمهای بیگناه پُر میکنند نداشته باشم. اینطور که دوستوآشناهای پولانسکی گفتهاند در هرچه میدید و هرچه میگفت نشانی از خون در آن پیدا بود و تکهروزنامهای که اعترافات سوزان اتکینز، یکی از آدمکشها، در آن چاپ شده بود، ماهها روی میزش بود و دورِ این جمله را خط کشیده بود که اول آن سهتای دیگر را کشتیم و بعد نوبت شرون تیت رسید و خونش که بیرون زد دیدم این زیبارو چه خون گرم و چسبناکی دارد…
همین اعترافات، همین صراحت در گفتن و همین تعبیر ترسناک در ذهن پولانسکی ماند و وقتی سودای ساختن فیلمی بر پایهی مکبثِ شکسپیر را در سر پروراند، آن را به چشم داستانی خونین دید و با همکاری کِنِت تایننِ نمایشنامهنویس سرگرم نوشتن فیلمنامهای شد که میدانست نشانی از حالوروز خودش را در آن پیدا میکنند. به این فکر کرد که چهچیزی مکبثِ او را از مکبثهایی که پیش از آن ولز و کوروساوا ساختهاند جدا میکند و دید تاریخ شاید پسزمینهی خوبی برای این داستان باشد. کتابهای تاریخ را گذاشتند پیش رویشان و قصرهای شاهانه را آنطور که فاتحان نوشتهاند ساختند و استدلالشان این بود که تاریخ پُر از خونهاییست که ریخته شده و شکسپیر هم در مکبث و چندتایی نمایشنامهی دیگر، تا جایی که میشده، خون به پا کرده؛ چون خون بوده که راه را برای رسیدن به تاجوتخت باز میکرده.
اما هر برداشتی از شکسپیر، حتا وفادارترین برداشتها، همیشه مخالفان سرسختی دارد که شمشیربهدست آمادهی انتقام گرفتناند و کمی بعدِ آنکه مکبثِ پولانسکی روی پردهی سینماها رفت، فرانک کرمود، که او را در شمار بهترین شکسپیرشناسان جای میدادند، شمشیربهدست از راه رسید و در نقد فیلم پولانسکی نوشت که شکسپیر صاحب چنان شأن و منزلتیست که کمتر کسی جسارت نزدیک شدن به آن دارد و کسی اگر میخواهد پا به دنیای شکسپیر بگذارد و نمایشنامهای از او را دستمایهی ساختن فیلمی کند دستکم باید حواسش باشد کلام شکسپیر را نباید ضایع کرد و هر کلمهای که او نوشته حکمتی دارد. و این هم البته بیدلیل نبود؛ چون پولانسکی و تاینن چیزی حدود یکسوم نمایشنامه را کنار گذاشته بودند و درعوض آن بخشهای داستان را که شکسپیر صرفاً از زبان اینوآن روایت کرده بود به تصویر کشیده بودند. پولانسکی همان روزها گفت فیلم را نمیشود عینِ نمایشنامه ساخت. نمایشنامه را میشود روی صحنه اجرا کرد. ولی فیلم فرق دارد. رو به دوربین نمیشود گفت آن سردار را اینیکی کشت و این سردار گریخت. کشتن و گریختن را باید نشان داد. مکبث بهزعم پولانسکی داستان جنایت بود و جنایت یعنی خون، یعنی آن تصویر مهیب و هولناکی که توی صورت تماشاگر میخورَد و حالش را دگرگون میکند. جنایت بدون خشونت بیمعناست؛ خشونت است که جنایت را پیش میبَرَد؛ خون است که از درودیوار میبارد. و مکبثِ او روایتِ بهقولی خونسردِ جنایتهای پیاپی است؛ آنقدر که گاهی در کتابها و رسالههایی در باب اقتباس از شکسپیرْ صفتِ خشنترین و خونبارترین مکبثِ سینما را نثار فیلم پولانسکی میکنند.
قتل و خونریزی در روایت پولانسکی جای گفتوگوها را گرفته: قتل و جنایت اتفاق میافتد؛ گفته نمیشود؛ دیده میشود. پولانسکی همان سالها گفته بود میداند که شکسپیرشناسها مضمون اصلیِ نمایشنامه را قدرت میدانند؛ نکتهی غلطی هم نیست، اما پای فیلم ساختن که در میان باشد باید نشان داد این قدرت چهطور به دست میآید و اینجاست که دستهای آلودهبهخون را باید نشان داد. همین است که شکسپیرشناس لهستانی، یان کات، هم بر این باور است که خون در این نمایشنامه خونی حقیقیست که از تنِ کشتگان بیرون میزند و روی دستها و صورتها و شمشیرها و خنجرها، روی صحنه بهجای میماند؛ خونی غلیظ و چسبنده؛ خونی که در فیلم پولانسکی هم جاریست؛ شاید شبیه اعترافات سوزان اتکینز، شبیه حرفهایی که ماهها روی میز پولانسکی مانده بود؛ حرفهایی که دستآخر بدل شد به مکبثی خونین و خشن.
بایگانی برچسب: s
کُپی برابر اصل
نوشتن، کارِ نوشتن، برای آنکه مینویسد، برای آنکه هفتروزِ هفته چندساعتی از روزش را یکجا، روی صندلی، روبهروی صفحهی سفیدِ وُرد یا هر برنامهی دیگری مینشیند و انگشتها را روی صفحهکلید میگذارد، کار لذتبخشی نیست. مصیبتِ نوشتن درست از همان لحظهای شروع میشود که چشم نویسنده به صفحهی سفید میافتد؛ سفیدِ یکدستی که معلوم نیست چگونه باید با کلمهها و جملهها پُرَش کرد؛ کلمههایی که در طول روز، وقتی سرش به کار دیگری گرم است، در ذهن نویسنده میچرخند و درست لحظهای که باید آن صفحهی سفید را پُر کنند، یا دستکم نویسنده را امیدوار کردهاند که قرار است اتفاق تازهای بیفتد، ناگهان غیب میشوند و نویسنده بعد از آنکه چنددقیقه یا چندساعت به این صفحهی سفید زل میزند، تازه میفهمد ذهنش قفل شده، قلمش خشکیده و ظاهراً دچار انسداد مَجاریِ نوشتاری شده است.
امّا فقط وقت نوشتن نیست که نویسنده از قفل شدن ذهن و خشکیدن قلم و انسداد مَجاری نوشتاریاش باخبر میشود؛ وقتی کاری را به آخر میرساند و کتاب چاپشدهاش را میبیند، وقتی خوانندههای کتابش روبهرویش میایستند و با لبخندی به پهنای صورت ستایشش میکنند و عشق و علاقهشان را به زبان میآورند، نویسنده به این فکر میکند که چه میشود اگر این آخرین فرصتش بوده باشد و چه میشود اگر بعد از این کتاب دیگری در کار نباشد و چه میشود اگر کتاب بعدی، کتابی که هنوز معلوم نیست قرار است چهجور کتابی باشد، کتابی که هنوز کلمهی اولش هم روی صفحهی سفید وُرد نیامده، به مذاق این خوانندههای لبخندبهلب خوش نیاید و دلسردشان کند؟ این هم مصیبت دیگری است برای نویسنده؛ مصیبتی که درست به اندازهی قفل شدن ذهن و خشکیدن قلم و انسداد مَجاری نوشتاریْ ذهنش را بههم میریزد و حالوروزش را عوض میکند.
اما دلفینِ براساس یک داستان واقعی فقط گرفتار همین چیزها نیست؛ مجلس رونمایی و امضای رمان تازهاش شب وین آنقدر باشکوه است و خوانندههای کتابش آنقدر از دیدنش خوشحالند که ترس و دلهره کمکم به جانش میافتد و کمکم دیگر نای امضا کردن هیچ کتابی را ندارد. بااینهمه حتماً فرقی هست بین آدم معمولیای مثل نویسندهی این یادداشت و نویسندهای حرفهای مثل دلفینِ این فیلم.
نویسندهی حرفهای، آنکه هفتروزِ هفته چندساعتی از روزش را صرف نوشتن میکند، خوب میداند که همهچیز را میشود به داستان تبدیل کرد، یا داستان را از دل هر چیزی بیرون کشید؛ بهخصوص از دل واقعیتی که در دسترس همهی آدمهایی است که ممکن است در صف امضای کتاب ایستاده باشند.
داستان مشهوری است که میگوید روزی میکلآنژِ مجسمهساز سنگی عظیم را به دیگران نشان میدهد و میگوید مجسمهی داوود در این سنگ پنهان شده و کار او در مقام مجسمهسازی چیرهدست چیزی جز این نیست که این سنگ را آنقدر بتراشد که مجسمهی داوود بیرون بیاید. اما آنچه میکلآنژ میگوید اتفاقاً نشانهی فروتنی نیست؛ نشانی از خلاقیت سرشار مجسمهسازی است که چیرهدستی خود را به رخ دیگران میکشد.
همین است که ارزش واقعیت را در این سالها بالا برده و همین است که هر آنچه مُهر واقعیت بر آن خورده باشد، به چشم خوانندگان و تماشاگران ارزشی والاتر دارد؛ چرا که ظاهراً قرار است به زندگی آدمهای معمولیای مثل ما شبیهتر باشد؛ آدمهایی که اشتباه میکنند، شکست میخورند و برای موفقیت در زندگی خود را به آبوآتش میزنند و هر موفقیت کوچکی خوشحالشان میکند.
اما نویسندهی حرفهای، نویسندهای که میتواند داستان را از دل سنگِ عظیم زندگی روزمرهی آدمهای دوروبرش بیرون بکشد، بلد است که جای داستان و واقعیت را هم با یکدیگر عوض کند و اینگونه است که میتواند داستانی را طوری روایت کند که انگار چیزی جز واقعیت نمیتواند باشد و هیچکس، هیچ خوانندهی خوبی، با خواندنش حتا لحظهای شک نکند که نویسنده هنر نوشتنش را به رخ کشیده است.
مهم نیست اِل خودش را الیزابت مینامد؛ مهم این است که تا آخر کار، تا وقتی آشوب از بین میرود و آرامش دوباره حکمفرما میشود، اِل همان «او»یی است که ناگهان سر از زندگی دلفین درآورده؛ «آن زن» یا «آن دختر»ی که دلفین درست در همین روزهای آشوب به وجودش احتیاج دارد و مثل هر آدم تازهازراهرسیدهای کمکم صاحب همهچیز میشود و خودش را در قبال همهچیز مسئول میداند و آماده است همهچیز را آنطور که خودش دوست دارد و ترجیح میدهد پیش ببرد.
هیچ بعید نیست تا اینجای یادداشت، بهخصوص با خواندن این چند سطر بالا، احتمالاً یاد میزریِ راب راینر و البته رمان استیون کینگ افتاده باشید، اما حقیقت این است که دنیای کینگ و دنیای دلفین دو ویگان، نویسندهی اصلی رمان براساس یک داستان واقعی، که میشود اسمش را گذاشت آن دلفینِ دیگر، هیچ شباهتی به یکدیگر ندارند.
رمانِ (بهقول جاناتان رامنی) هیچکاکیِ دلفین دو ویگان قاعدتاً باید نصیب فیلمسازی مثل رومن پولانسکی شود که از روز اول فیلمسازی نشانههای هیچکاکی در کارهایش بوده؛ بدون آنکه مثل بعضی از فیلمسازان فرانسوی همدورهاش دقیقاً همان فیلمهایی را بسازد که معروفند به فیلمهای هیچکاکی. آنچه پولانسکی را از همان ابتدا صاحب امضایی شخصی کرد، روابط بیمارگونه و تحقیرآمیزی بود که از چاقو در آب فیلم به فیلم کاملتر شد و خبر از توجه بیحد پولانسکی به روان درهم و فروپاشیدهی آدمهایی میداد که هرچند ظاهراً آزارشان به هیچکس نمیرسد اما بهوقتش تبدیل میشوند به موجوداتی دیگر؛ مخلوقاتی که ظاهراً از دل همان موجود قبلی درآمدهاند.
همین است که کیفیت رابطهی دلفین و اِل، که از همان اول معلوم است نباید او را الیزابت دانست، بهمرور پیچیدهتر میشود و مثل الاکلنگی که همیشه یکطرفش پایین است و طرف دیگرش بالا، آنها هم گرفتار پستی و بلندیای میشوند که قرار است دلفین را به نتیجهی تازهای برساند. شب وینِ دلفین به چشمها آنها که خوانندهاش هستند کتاب جذابی است، اما جذابیتش بیش از آنکه نتیجهی تلاش نویسنده باشد، نتیجهی توجه او به یک ماجرای واقعی است و همین واقعیت است که کمکم یقهی دلفین را میگیرد و به زمین گرم میزندش؛ آنقدر که راه رفتن هم برایش سخت شود.
اما دلفین، دلفینِ فیلم، خوب میداند که همهچیز را میشود با روکش واقعیت پیش چشم دیگران گذاشت؛ حتا داستانی را که اتفاق نیفتاده؛ حتا سرگذشت آدمی را که نبوده؛ آدمی که هرکدام از این آدمهای دوروبر میتوانند باشند؛ آدمی که میتواند در جلسهی رونمایی و امضای کتاب روبهروی نویسنده بایستد و با لبخندی به پهنای صورت بگوید که از خواندن این کتاب واقعاً لذت برده و آنقدر با شخصیت اصلی این کتاب همذاتپنداری کرده که خودش هم تعجب کرده است.
واقعیت همین است که میبیند. واقعیت همین است که میبینید.