استاد نجفِ دریابندری در مقدّمهی کتابِ مستطابِ آشپزی چیزی قریب به این مضمون دارند که آشپزی فعلاً بهعهدهی نیمهی بهترِ بشریّت یعنی زنها گذاشته شده است و از این لحاظ میشود زنها را به سهدسته تقسیم کرد:
دستهی اوّل، آنهایی هستند که از دل و جان عاشقِ آشپزیاند، دستهی دوّم به آشپزی بیاعتنا هستند و در دستهی سوّم زنهایی قرار میگیرند که از آشپزی بیزارند.
جولیا چایلد هم پیش از آنکه بههمراهِ شوهرش رحلِ اقامت در پاریس بیندازد قاعدتاً در دستهی دوّم بوده و اعتنایی به این هنرِ ناپایدار نداشته است، امّا اقامتِ اجباری در پاریس و چشیدنِ اطعمهی فرانسویست که او را در وهلهی اوّل به یک عاشقِ آشپزی و بعد یک سرآشپزِ معرکه بدل میکند. درواقع برای سر درآوردن از کیفیتِ آن اطعمه و چگونگی استفادهی بهینه از کره است که جولیا چایلد بالأخره و درست بهعکسِ همیشه کاری را شروع میکند و آن را با موفقیّت به پایان میرساند.
و تازه این نیمی از فیلم است. نیمهی دیگرش سرگذشتِ جولی پاول است که در ینگهدنیا سرش را به کتابِ آشپزیِ مشهور و محبوبِ جولیا چایلد گرم میکند، به این امید که شاید روی خوشِ زندگی از پرده در آید و دنیا پیشِ چشمهاش به گلستان بدل شود.
امّا نکتهی اساسی شباهتِ نامِ دو زن نیست (بههرحال جولیا سَر است به او؛ خاصّه که یک الف اضافه دارد!) روندِ آشنایی و دلدادگیِ آنهاست به این هنرِ ناپایدار و البته در خاطر ماندگار. هردوِ آنها آشپزی را از نو کشف میکنند و درمییابند چه نسبتی هست بینِ غذای خوب خوردن و خوب زیستن و خوب بودن. آن رازِ سربهمُهری که سرآشپزهای فرانسوی (همانها که معروفند به chef) معمولاً به کسی جز شاگردانشان نمیآموزندش، شناختِ قریحه است؛ آشپزی هم بهزعمِ فرانسویها مثلِ هر هنرِ دیگری آدمی میخواهد صاحبقریحه و چنین است که ظرفِ غذای آنها هیچوقت پُر نیست، امّا خوشرنگ است، سبُک است و هرچه در آن یافت میشود بهسرعتِ برقوباد بلعیده میشود.
درعینحال جولیا و جولی بهکمکِ آشپزیست که زندگی را هم بهتر میشناسند. درواقع میفهمند نمک و فلفلاش چهقدر باید باشد و یاد میگیرند که برای پختِ هر غذایی مقادیری رنج لازم است، اگر آنچه روی سفره و میز میآید، حقیقتاً غذا باشد و شکمپُرکن نباشد صرفاً. پختنِ غذا یکچیز است و مهارتِ در پختن چیزی دیگر. هر کسی شاید بتواند چیزی بپزد و روی سفره بیاورد، امّا لزوماً آنچه پخته غذایی نیست که بعدِ تمام شدن آدمْ دچار احساساتِ دوگانه شود؛ خوشحال باشد که چیزی خورده خوشطعم و لذیذ، و ناراحت باشد که از چنان طعامی شاید فقط لکّهای چربی تهِ ظرف مانده است!
و این همان درسیست که جولیا و جولی میآموزند؛ اینکه میشود زندگی را هم به چشمِ طعامی دید خوشمزّه و خوشرنگ و اساساً همانطور که هیچ غذایی را نمیشود بدونِ موادِ غذاییِ مناسب پخت، هیچ زندگیای را هم نمیشود بدون توجّه به اصول اوّلیهاش اداره کرد و خانهای روشن داشت.
آشپزی هرچند بخشی از زندگیست، امّا راهی برای زندگیِ بهتر هم هست و با عنایت به سیرِ تطوّرِ تکّهگوشتی سُرخ که در تابهای پُر از کره و با پاشیده شدنِ دانههای فلفل و زردچوبه تغییرِ شکل و رنگ و البته طعم میدهد، میشود شکل و رنگ و طعمِ زندگی را هم دستخوشِ تغییر کرد.
همین است که جولی تجربههایش را نه از طریقِ تلویزیون که رسانهی دورانِ جولیاست، که از طریقِ رسانهی دورانِ خودش، یعنی اینترنت، و وبلاگِ پروژهی جولی و جولیا منتشر میکند و دیگران را هم از سفرهی گستردهی آشپزباشی بینصیب نمیگذارد.
آخرین فیلمِ نورا اِفران درواقع پردهبرداری از این مناسباتِ آشکار و پنهانِ آشپزی و زندگیست و این شاید به چشمِ هر تماشاگری چندان تازه بهنظر نرسد، امّا اِفران اساساً کارگردانِ فیلمهایی بود که بهجستوجوی زندگی در گوشههای فراموششده برمیآید؛ این است که بیخواب در سیاتلاش، یا نامه داریاش (فیلمهایی که بیشتر دیده شدهاند)، بیش از آنکه فیلمهایی جدّی و عبوس دربارهی شهرنشینی و ایبسا موقعیتِ شهرنشینانِ تنها و غمزده باشند، داستانهایی هستند دربارهی حقایقی که آدمها گاهی از آن غافل میشوند. در جولی و جولیا هم دو زن که طبقهی اجتماعیشان یکی نیست، از راهی واحد حرکت میکنند تا به سرمنزلی واحد برسند؛ آرامشی که اگر نباشد، زندگی به مفت نمیارزد.
قدیمها میگفتند باید از زندگی درس آموخت و حالا خوب که نگاه کنیم، هر گوشهی زندگی چیزی هست که درسی عظیم در آن نهفته باشد. کافیست نگاهی به دوروبر بیندازیم؛ به یخچالی که تکّههای گوشتِ یخزده را در آن گذاشتهاند تا سالم بماند، به چاقویی برّاق و تیز که روی میز خودنمایی میکند، به اجاقی که شعلهاش آبی میسوزد و آمادهی خدمتگزاریست، به تابهای پاکیزه که چشمبهراهِ روغنی شفّاف است.
هان، بنگرید ای صاحبانِ بصیرت که زندگی در یک قدمیست!