بن، این شورشیِ بادلیل را، باید در شمار گونههای کمیابی جای داد که نسلشان روی زمین منقرض شده است؛ آنها که سعی کردهاند تن به مناسبات مرسوم و متداول و مصالح عمومی و توصیههای اینوآن ندهند و در برابر آنچه شهرنشینی و صنعتی شدن مینامند مقاومت کنند؛ بیاعتنا به اینکه بخشی از زندگی خود را در شهر گذراندهاند و اصلاً آداب زندگی را همانجا آموختهاند.
برای بن که از سالها پیش قید زندگی در شهر را زده و روانهی کوه و در و دشت شده و سقفی جز آسمان بالای سر خودش و خانوادهاش نبوده، چیزی ترسناکتر از این نیست که دوباره به شهر برگردد و زندگی را کنار کسانی ادامه دهد که درکی از طبیعت و دنیای اطرافشان ندارند و به تنها چیزی که فکر میکنند خالی نماندن حساب بانکی و یخچال و کمد لباس است.
دل کندن از این چیزها برای بن هم آسان نبوده، امّا سالها است که دیگر این چیزها را جدّی نمیگیرد. همهی آنچه را به گمان خودش لازمهی زندگی است میداند و همهی آنچه را میداند در اختیار شش بچّهی قدّونیمقدّش میگذارد و هیچ اعتنایی نمیکند به اینکه همهچیز را میشود به بچّهها نگفت و فکر میکند بهترین راه برای اینکه بچّهها دنیا را درست ببینند این است که از همان بچّگی با همهچیز آشنا شوند و این واقعاً همهچیز را در بر میگیرد؛ از جمله خشونتی که همان ابتدا پیش چشمانشان اتّفاق میافتد؛ پنهان شدن در طبیعت و شکار و تکّهتکّه کردن گوشت شکار و کَندن پوست حیوان بختبرگشتهای که خون از تنش جاری است.
تماشای بچّههایی که چاقوبهدست نشستهاند و سرگرم چنین کاری هستند احتمالاً حال هر معلّم و مدیرِ مدرسهای را بد میکند و وامیداردش به گفتن اینکه چنین کارهایی بدآموزی است و ذهنیّت بچّهها را خراب میکند و چنین پدری قاعدتاً سرپرست مناسبی نیست و حتماً حق با آنها است اگر مناسبات مرسوم و متداول و مصالح عمومیای را در نظر بگیریم که در کلانشهرها جریان دارد؛ مناسباتی که کلانشهرها را از شهرهای کوچک جدا میکنند.
سالها پیش گئورگ زیمل در یکی از مشهورترین مقالههایش نوشته بود کلانشهرها زیاد از حد شلوغند؛ آدمها زیادند؛ اشیاء هم زیادند و از هر طرف که برویم به آدمها برمیخوریم؛ یا به اشیاء. این شلوغی بیحد است که چیزی از جنس ناآشنایی را در وجود آدم زنده میکند. از کنار هم میگذریم بیآنکه بشناسیم. همهچیز ظاهراً آشنا است، امّا نیست. برخوردها حسابگرانه است. آدمها مصلحتاندیشی میکنند و پیش از آنکه دست به کاری بزنند به این فکر میکنند که نتیجهی کارشان چه خواهد بود.
درواقع بیشتر به این فکر میکنند که چه سودی نصیبشان خواهد شد اگر جوابی بدهند یا کاری بکنند. علاوه بر این در رفتارشان احتیاط را رعایت میکنند؛ نه به این دلیل که شرط عقل است؛ به این دلیل که فکر میکنند دیگران را نمیشناسند و همین نشناختن و ناآشنایی اجازه میدهد از دیگران دور و دورتر شوند. گم شدن در شلوغی شهر ظاهراً عجیب نیست؛ خاصیّت شهر است امّا راههای دیگری هم برای احتیاط و دوراندیشی است و یکی از این راهها همین راهی است که بن انتخاب کرده؛ اینکه دست خانوادهاش را بگیرد و از شهر بیرون بزند و به طبیعت روی بیاورد. زندگی در طبیعت احتمالاً انتخاب عجیبی بهنظر میرسد امّا راهی است برای رسیدن به خوشبختی.
ظاهراً آنچه خوشبختی مینامند تعبیرِ سادهتری از خوشبختی ساده است؛ چیزی که (بهزعم جین کازز) میشود لذّت را مترادف مجازیاش دانست؛ حسّ خوبی که وجود را پر میکند و البته همیشه در نوسان است. نکته این است که نمیشود تنها یک چیز را در زندگی سراغ گرفت و گفت چیزی مهمتر از این وجود ندارد. درواقع اگر میشد اگر میشد چنین چیزی را پیدا کرد آنوقت دیگر بحث ضرورتها در زندگی مطرح نمیشد؛ اینکه چیزهایی مهمترند و البته در چنین صورتی لابد ملال زندگی دوچندان میشد. حفظ هیجان روزمرّه لابد دلیل خوبی بوده برای بن که از شهر بیرون بزند و به جایی پناه ببرد که زیستن در آن آسان نیست. هرچند بن همانقدر که از شهر و شهرنشینی دور است از مواهبش هم بهره میبرد؛ آنچه نمیخواهد و کنارش میگذارد مصائبی است که آدمها را از هم دور میکند؛ همان ناآشنایی و احتیاط و مصلحتسنجی و بهترین راه برای دوری از چنین چیزی پناه بردن به جایی است که انگار به مرحلهای پیش از شهرنشینی تعلّق دارد.
اینجا است که باید دوباره به ابتدای فیلم برگشت و به یاد آورد که بچّهها و پدرشان طوری خود را استتار کردهاند که به چشم نیایند و شکار از چنگشان نگریزد. عجیب نیست اگر خیال کنیم به سفری تفریحی آمدهاند؛ سفری برای دوری از شهر و شکار و خوردن کباب کنار آتش. امّا چیزی در رفتار پسرک هست که این خیال را کنار میزند؛ خشونتی بدوی که ظاهراً نتیجهی ناآشناییاش با زندگی شهری است؛ چرا که همهی عمرش را در جامعهی کوچکی گذرانده که بیشتر به قبیله شبیه است. همین است که رفتارش نشان میدهد اگر خشونت به خرج ندهد و شکار نکند گرسنه میماند.
میشود وضعیت زندگی بن و نگاهش را با بخشهایی از جمهورِ افلاطون مقایسه کرد و به این نتیجه رسید که وقتی سالها پیش بن و لزلی از شهر بیرون زدهاند سودای شهری سالم را در سر میپروراندهاند؛ شهری سعادتمند؛ شهری که همه خوشبخت باشند و نیازی هم به دولت و حکومت نداشته باشند و هرکس کسبوکاری را که دوست میدارد انتخاب میکند؛ عدالت برقرار است و همین برقراری عدالت است که خوشبختی را به ارمغان میآورد.
اشارهی لزلی به خلق بهشتی که از دل جمهورِ افلاطون بیرون میآید درواقع به همین تکّهها برمیگردد. امّا درعینحال کار مهم و اساسی بن دور کردنِ بچّهها از مدرسه است؛ از نظام درسومشق و آموزش و پرورشی کاملاً دولتی که سعی میکند همهی بچّهها را یکجور بار بیاورد.
اینجاست که گوشهی دیگری از شخصیّت بن را به یاد میآوریم؛ علاقهی غریبش به نوآم چامسکی؛ بهخصوص که تابلویی از صورت او در اتوبوس/ کاروانِ بن و بچّههایش جا خوش کرده و به وقتِ شادی و پایکوبی هم در جمع خانوادهی خوشبخت حاضر میشود.
چامسکی گاهی خود را هوادار آنارکوسندیکالیسم دانسته و دستکم بخش اوّل این تعبیر تقریباً همان چیزی است که در شیوهی زندگی و رفتار بن هم آشکارا میبینیمش: جامعهای بدون دولت، بدون نظم یا درواقع با نظمی خودخواسته؛ یا شکستن نظم و قاعدهی همیشگی. دوری بن از شهر تنها برای رسیدن به آرامش نیست؛ هرچند ورزشهای روزانه و آرامشی را که در نتیجهی یوگا نصیب خودش و بچّهها میشود نباید از یاد برد. او به چیزی عظیمتر میاندیشد؛ به اینکه اختیار زندگیاش را در دست بگیرد؛ به اینکه اعتنایی به قاعده و قانون همگانی نکند و آنطور که دوست میدارد رفتار کند.
خلافآمد عادت بودن درسیست که به بچّههایش هم داده؛ آنها خیلی وقتها درست مثل او رفتار میکنند. خیلی چیزها برایشان عادی و طبیعی است و برای کسانی که در دل طبیعت زندگی میکنند چنین چیزهایی عجیب نیست. مهم این است که خود را با محیطشان هماهنگ کنند؛ با جاییکه زندگی میکنند؛ با جاییکه نفس میکشند؛ با جاییکه دربارهی همهچیزش خودشان تصمیم میگیرند.
درسِ مهمترِ بن تعطیل کردنِ درسومشق به سیاق مرسوم است؛ یعنی نفرستادن بچّهها به مدرسه و تن ندادن به نظام آموزش و پرورش؛ چون او هم لابد مثل فیلسوفی فرانسوی باور دارد که پا گذاشتن در مدرسه و نشستن سر کلاس درس مقدّمهی تسلیم شدن به سلطهی مخوف دولتهاست. بچّهها قرار است در مدرسه قوانین رفتار خوب را بیاموزند؛ قرار است با اصول اخلاقی آشنا شوند؛ با سلطهی طبقاتیای که اندکاندک آنها را اسیر میکند.
این جاییست که مدرسه را دیگر نمیشود صرفاً مداخلهی سادهای در زندگی بچّهها دانست؛ چون همیشه نیروهایی فراتر از دسترسی هستند که بچّهها را تعریف میکنند. آنها را بدل میکنند به چیزی که در خیال هیچکس نمیگنجیده؛ موجوداتی که رفتارشان از قبل تنظیم شده و همین کمک کرده به نیروی انسانی یکدستی تبدیل شوند که هدفی بهخصوص را پی میگیرد. همین است که بن بچّهها را باسواد بار میآورد؛ داناتر از آنچه باید باشند. چیزهای زیادی میدانند که اصلاً نیاز بچّههای آنسنّوسال نیست؛ چیزهایی که بزرگترها هم نمیدانند. کتابهایی میخوانند که مخصوص بچّّهها نیست؛ رمانهایی که باید دربارهشان فکر کرد و اتّفاقاً این کاریست که بعد از خواندن میکنند. چیزیست که بن میخواهد؛ هرچه داناتر بهتر. باید دربارهی آنچه خواندهاند بگویند؛ نه اینکه خلاصهی داستان را تعریف کنند.
امّا میشود بدون سر درآوردن از آنچه نامش را جامعه گذاشتهاند به دانایی رسید؟ رسیدن به پاسخ آسان نیست؛ بهخصوص وقتی پسرِ بزرگ خانواده، بو، را به یاد بیاوریم که زبانهای بسیاری را بلد است و کتابهای زیادی را خوانده و در رشتههای مختلف علمی چیزی از نابغهها کم ندارد امّا نمیداند چگونه باید با دیگران حرف زد و در جواب حرف دختری که میخواهد باب گفتوگو را با او باز کند خجالت میکشد و سکوت میکند. دستآخر هم او است که تصمیم میگیرد به سفر برود.
این دوّمین سفرِ فیلم است؛ اوّلی سفرِ لزلی است؛ همسرِ بن و مادرِ شش بچّهها که ظاهراً آخرین سالهای زندگیاش را در فاصلهی شیدایی و افسردگی گذرانده و دستآخر خودش نقطهی پایان زندگی را انتخاب کرده. سفرِ لزلی است که همهچیزِ این خانوادهی پرجمعیّت را تحت تأثیر قرار داده و مهمتر از همه وصیتنامهاش درسی به بچّهها داده که هیچوقت از یاد نمیبرندش: نظم و قاعدهی معمول را باید با موفقیّت شکست. اگر همین یک درس را هم آموخته باشند به سختی و تلخیاش میارزد.
باید پیش رفت؛ به هر قیمتی و بیاعتنا به هر حرف و تهمتی.