بایگانی برچسب: s

همچون در یک آینه

حال‌وروز آدمی را که در آستانه‌ی طلاق است، یا پای برگه‌ی طلاق را امضا کرده و تعهد تازه‌ای را که نتیجه‌ی هم‌فکری وکلای خانواده است پذیرفته، حال‌وروز آدمی می‌دانند که چمدانی به دست دارد و همین‌طور که ایستاده و فکر می‌کند که بعدِ این چه باید کرد، مدام پشت سرش را نگاه می‌کند. همه‌چیز همان‌جا است؛ در گذشته‌ای که باید آن را پشت سر گذاشت. طلاق بدون ازدواج معنا ندارد و فیلم تازه‌ی نوآ بامباک هم با این‌که داستان طلاق است، ترجیح داده داستان ازدواجِ دو آدم را روایت کند که حالا با چمدانی در دست ایستاده‌اند و گذشته را نگاه می‌کنند. سر درآوردن از این‌که زن‌وشوهرها چرا از هم جدا می‌شوند، گوش دادن به همین داستان است. چارلی و نیکولِ داستان ازدواج، مثل همه‌ی آن‌هایی که فکر می‌کنند عشق در نگاهِ اول اتفاق می‌افتد، یک‌دیگر را دوست دارند و این دوست داشتن، این علاقه را، روی آن کاغذهایی که اول فیلم برای مشاور آورده‌اند نوشته‌اند، اما نیکول دوست ندارد این دوست داشتن را با صدای بلند اعلام کند؛ دست‌کم حالا که فکر می‌کند این ازدواج به آخر خط رسیده و اعلامِ این دوست داشتن می‌تواند جدایی و طلاق را به تعویق بیندازد.

نیکول می‌خواهد از چارلی طلاق بگیرد؛ چون به‌قول وکلای خانواده فکر می‌کند مدت‌ها است اتفاق نظر ندارند و نکته‌ی هر طلاقی ظاهراً این است که زن‌وشوهری که اتفاق نظر ندارند، برای طلاق گرفتن باید اتفاق نظر داشته باشند و طلاق به‌هرحال بستگی دارد به این‌که چه‌طور می‌خواهند از یک‌دیگر جدا شوند و بعدِ آن، بعدِ طلاقی که نقطه‌ی پایان پیوندی چندساله بوده، زندگی هر دو چه‌طور ادامه پیدا می‌کند. مهم نیست که وقتی رفته‌اند پیش مشاور و تکیه داده‌اند به پشتیِ مبل‌هایی که حتماً زن‌وشوهرهای دیگری هم قبلِ آن‌ها روی‌شان نشسته‌اند، نیکول لحظه‌ی آخر قیدِ همه‌چیز را می‌زند و می‌گوید آن چندصفحه را نمی‌خواند و علاقه‌ای هم به شنیدن آن چندصفحه‌ای که چارلی درباره‌اش نوشته ندارد؛ چون کمی قبلِ آنْ چارلی و نیکول، به‌نوبت، آن چندصفحه را برای‌مان خوانده‌اند.

مهم نیست که مشاور خانواده، مشاوری که کارش آشتی دادن زن‌وشوهری است که ادعا می‌کنند اتفاق نظر ندارند، این چندصفحه را خوانده یا نه، مهم این است که ما،‌ آدم‌هایی که از بیرون داریم داستان طلاق را می‌بینیم، یک‌راست می‌رویم سراغ داستان ازدواج؛ می‌رویم سراغ مقدمه و متن داستان. طلاق ظاهراً مؤخره‌ی این داستان است؛ درست همان‌طور که کتاب‌های فرهنگ لغت، یا فرهنگ‌نامه‌های نقد ادبی، در توضیح کلمه‌ی Epilouge می‌نویسند، بخشی است که به آخرِ داستان اضافه می‌شود و اطلاعاتی بیش از آن‌چه در طول داستان نصیب‌مان شده در اختیارمان می‌گذارد. چیزهایی که اگر بخوانیم‌شان عاقبتِ داستان را هم می‌فهمیم. اما داستانِ واقعی، اصلِ داستان، به‌هرحال همان است که پیش از این مؤخره خوانده‌ایم.

نکته‌ی اساسی انگار همین طول داستان است. شماری از فیلسوفان ازدواج را تداوم عشق در طول زمان می‌دانند. عشق اتفاق می‌افتد. هر کسی در زندگی‌اش ظاهراً یک‌بار، یا بیش‌تر، عاشق می‌شود و اگر همه‌چیز آن‌طور که دوست دارد پیش برود، ازدواج می‌کند؛ یا دست‌کم این برداشتِ آن فیلسوفان از عشق و ازدواج است. اما چه می‌شود اگر عشق، اگر آن‌طور که می‌گویند، فرآیندی شخصی نباشد؟ اگر فرآیندی خودانگیخته نباشد؟ اگر همه‌‌ی آن‌ها که عاشق شده‌اند، آن‌ها که ترجیح داده‌اند عشق‌شان را در طول زمان تداوم بدهند، کاری را کرده باشند که در فیلم‌ها دیده‌اند یا در کتاب‌ها خوانده‌اند؟ جمله‌ی مشهوری از فرانسوآ دولا روشفکو را به یاد می‌آوریم که گفته بود شماری از آدم‌‌ها اگر کلمه‌ی عشق به گوش‌شان نمی‌خورد و به چشم نمی‌دیدند که آدم‌های دیگری درباره‌ی این کلمه و اهمیتش حرف می‌زنند، احتمالاً هیچ‌وقت سراغی از عشق نمی‌گرفتند.

معلوم است که چارلی و نیکولِ داستانِ ازدواج در شمار این آدم‌ها نیستند و معلوم است که هر دو، در لحظه‌ای به‌خصوص، در آن مهمانی‌ای که سال‌ها بعد وقتی نیکول داستانش را برای وکیلش تعریف می‌کند، همین‌که چشم‌شان به‌ یک‌دیگر افتاده، قید همه‌چیز را زده‌اند و فکر کرده‌اند دست تقدیر آن‌ها را روبه‌روی هم نشانده تا از این به بعد زندگی‌شان را باهم قسمت کنند و مثل همه‌ی عشاقی که تعهد ازدواج را می‌پذیرند و مسئولیتِ زندگی مشترک را می‌پذیرند، آینده‌ای را بسازند که قاعدتاً برای پسرشان هنری باید آینده‌ی بهتری باشد.

نکته فقط مسئولیت مشترک و پذیرفتن تعهدها نیست، چون آدم‌ها حتا اگر عاشق‌ترینِ عاشقان باشند، یک‌جور فکر نمی‌کنند و سلیقه‌ی یکسان ندارند. زندگی مشترک ظاهراً تلاش برای توافق روی چیزهایی است که زن و مردِ هر داستانِ ازدواجی گمان می‌کنند بودنش ضروری است، اما همیشه چیزهایی هست که یکی از شخصیت‌های هر داستانِ ازدواج را خشمگین یا ناامید می‌کند. همین وقت‌ها است که نقصِ رفتار هرکدامِ این شخصیت‌ها کار دست‌شان می‌دهد. بر این خشم و ناامیدی می‌شود لحظه‌ای، یا چندروزی، غلبه کرد، اما به‌هرحال هردو این‌ها به آتشفشانی شبیه‌اند که به‌وقتش همه‌چیز را نابود می‌کند.

عجیب نیست که مشهورترین تصویر تبلیغاتی داستان ازدواج، تصویری که روی پوستر اصلی فیلم هم آمده، تماشاگرش را به یاد کریمر علیه کریمرِ رابرت بنتن می‌اندازد. چهل‌سال از آن تصویر گذشته است که زن‌وشوهری شاد و خوش با بچه‌شان عکسی به یادگار برداشته‌اند؛ عکسی که اگر خوب نگاهش کنیم معلوم است بچه خیلی هم شاد نیست، یا دست‌کم مثل پدر و مادرش یاد نگرفته که چه‌طور لبخند به لب بیاورد، یا ادای خندیدن را درآورد. وضعیت خانواده‌ی سه‌نفره‌ی چارلی، نیکول و هنری، ظاهراً کمی بهتر است.

اگر خانم و آقای کریمر فقط کنار هم ایستاده‌اند و لبخندشان را نثار ما کرده‌اند، رفتار چارلی مهربا‌ن‌تر است و فقط نیکول نیست که از این مهربانی خوش‌حال است، هنری هم به‌اندازه‌ی آن‌ها شاد است. اما به‌هرحال این عکسی است درباره‌ی داستان ازدواج، درباره‌ی همان گذشته‌ای که چارلی و نیکول و هنری داشته‌اند. حالا می‌شود قید آن چمدان را زد و به‌جای چمدانی که هرکدام‌شان به دست دارند به هنری فکر کرد؛ پسرکی که دارد بزرگ می‌شود، از نیویورک آمده لس‌‌آنجلس، پسرکی که از این به بعد باید بین دو زندگی در رفت‌وآمد باشد؛ پسرکی که از این به بعد دوتا خانه دارد، بیش‌تر روزها را با مادرش می‌گذراند و آخرهفته‌ها را با پدرش. داستانِ ازدواج فقط داستان چارلی و نیکول نیست، داستان هنری هم هست؛ یا درست‌تر این‌که داستان اصلاً داستان هنری است.

هر آدمی ممکن است تا آخر عمر یکی را دوست داشته باشد؛ ممکن است با همین آدم ازدواج کند و ممکن است چندسال بعدِ این ازدواج ببیند که ادامه دادن این زندگی، ادامه دادن این پیوند، تدام این عشق در طول زمان، ممکن نیست؛ یا از این به بعد ممکن نیست. همین است که در داستان ازدواجِ چارلی و نیکول، دست‌کم از دید نیکول، بحث دوست نداشتن مطرح نیست؛ چون در همان چندصفحه‌ای که برای مشاور نوشته، همان چیزهایی که برای ما تعریف می‌کند، معلوم است که هزارویک دلیل دارد برای دوست داشتن چارلی. بااین‌همه کنار آمدن با این زندگی، بیرون آمدن از زیر سایه‌ی چارلی و تشکیل زندگی تازه چیزی نیست که بشود نادیده‌اش گرفت؛ دست‌کم یکی مثل نیکول نمی‌تواند نادیده‌اش بگیرد.

اما تکلیف چارلی چیست؟ دل کندن از نیویورک و دست شستن از امیدها و آرزوهای بزرگ و زندگی در لس‌آنجلس؟ ظاهراً این کاری است که باید انجامش دهد؛ برای دیدن پسرش هنری، برای وقت گذراندن با پسرش هنری. راهی جز این ندارد. مثل نیکول که راهی جز جدایی از چارلی نداشت.

چه داستانی است داستانِ این ازدواج، داستان هر ازدواج.