احمد بعدِ این چه خواهد کرد؟ بعدِ اینکه همهی نقشههایش یکییکی نقش بر آب میشوند و همانطور که از دست مربیّان کانون اصلاح و تربیت فرار کرده و دارد از دیوار خانهی مادام اینِس بالا میرود، پرت میشود روی چمنهای حیاط. احمد بعدِ این چه خواهد کرد؟ بعدِ اینکه نفسش از درد در نمیآید از درد، همانطور که تکان خوردن برایش سخت است، همهی جانش را جمع میکند در یک کلمه: مامان. شنیدن این کلمه از زبان خودش کافی است برای اینکه شروع کند به اشک ریختن. احمد بعدِ این چه خواهد کرد؟ بعدِ اینکه کمکم خودش را روی زمین میکشاند و با میخ بزرگی که قرار بوده نقش چاقو را بازی کند به حفاظ حیاطِ خانهی مادام اینِس میکوبد؛ با صدای بلند، با همهی جانی که برایش مانده. احمد بعدِ این چه خواهد کرد؟ بعدِ اینکه صدای کوبیدن میخ بالاخره به گوش مادام اینِس میرسد و احمد را میبیند میپرسد «احمد؟ چی شده؟ حالت خوب است؟» کنار احمد مینشیند «احمد؟ صدایم را میشنوی؟» احمد آرامتر از قبل میگوید «آره.» مادام اینِس از جا بلند میشود «زنگ میزنم آمبولانس بیاید.» احمد دستش را میگیرد و میگوید «مادام اینِس، مادام اینِس» و همانطور که درد میکشد و همانطور که اشک میریزد، میگوید «لطفاً من رو ببخشید. لطفاً من رو ببخشید.» مادام اینِس سری تکان میدهد «زنگ میزنم آمبولانس بیاید.» احمد بعدِ این چه خواهد کرد؟ بعدِ اینکه سرش را میچرخاند، بعدِ اینکه چشمبهراه آمبولانس و مادام اینِس میماند، چشمهایش را میبندد.
*
صحنهی آخرِ فیلم را داردنها معمولاً به چشم صحنهای نمیبینند که همهچیز را تمام میکند؛ چون همهچیز با تمام شدن فیلم، با این قطع شدنهای ناگهانی، با این حجم سیاهیای که تصویر را پُر میکند، دوباره شروع میشود. این وقتها است که میپرسیم «بعدِ این چه خواهد کرد؟»؛ چون داردنها مسألهی اصلی فیلم را به روشنترین شکل ممکن پیش روی تماشاگرشان نمیگذارند و تماشاگر است که باید از این مسأله سر درآورد و حلّش کند؛ دلیلش هم ظاهراً این است که داردنها هم بیشتر از ما دربارهی این آدم نمیدانند؛ برای آنها روشن نیست که احمد ابوصلاحِ فیلم احمدِ جوان، با آن موهای فرفری و آن عینکی که ظاهرش را کمی بزرگتر نشان میدهد، نوجوانی است که مثل بیشتر همسنوسالهایش باید بازی کند و از زندگی لذت ببرد، اما هیچچیز آنطور که ابوصلاحِ نوجوان آرزو میکند پیش نمیرود؛ دستکم آنقدر که دیدهایم کافی است برای اینکه نتیجه بگیریم آرزوهای این پسر برباد رفتهاند.
آنچه مانده، آنچه دستآخر نصیب احمد شده، رنج است، شاید هم درد و فرقی هم نمیکند اسمش این باشد یا آن، چون این رنج یا درد را در وهلهی اول نمیشود دید و همشهریهای احمد، حتا آنها که جزء اقلیت مهاجران هستند، حواسشان نیست که ندیدن رنج و دستوپنجه نرم نکردن با آن چهطور مسیر همهچیز را تغییر میدهد؛ مخصوصاً مسیر زندگی پسری مثل احمد را که با آن ظاهرِ هری پاتروارْ سودای مبارزه و جهاد را در سر میپروراند و اسطورهی زندگیاش پسرعمویی است که ظاهراً به داعش، دولت اسلامی عراق و شام، یا یکی از این گروههای تروریستی پیوسته که به چیزی جز پیروزی و نابودی دیگران فکر نمیکنند.
با اینهمه هنرِ داردنها، مثل همیشه، این است که تن به قضاوت نمیدهند. قضاوتی در کار نیست؛ چون فیلمساز هم مثل باقی آدمها حق قضاوت ندارد. سر درآوردن از اخلاقِ معاصر، حتّا اگر بهقول جاناتان رُزنبام (در جُستاری در باب رُزتا) ممکن نباشد؛ کاری است که داردنها میکنند و شخصیتهای اصلی فیلمهایشان قطعاً تعریف تازهای از اخلاق را پیش روی تماشاگران میگذارند؛ فرصتی برای گسترش محدودهی اخلاق در زمانهای که شرایط اجتماع و محیط هر شخصیّتی را وادار میکنند که دست به کاری بزند، یا واکنشی نشان بدهد.
اینجا هم مسأله فقط احمد ابوصلاحِ نوجوان نیست که فکر میکند مادام اینِس مستحق بدترین چیزها است و باید او را به ضرب چاقویی از پا درآورد و اجازه نداد که بیش از این شاگردانش را گمراه کند؛ تعریف تازهی اخلاق را اتفاقاً باید در رفتار مادام اینِس دید که دستآخر، بعدِ همهی ماجراهایی که پیش میآید، از یاد نمیبَرَد که احمد را از پنجسالگی زیر بالوپر گرفته و کلمه به کلمه یادش داده که چهطور بخواند و چهطور بنویسد.
اینکه احمدِ این روزها شباهتی به احمدِ سالهای قبل ندارد نتیجهی همنشینیِ این نوجوان با آن جوانی است که ظاهراً باید شجاعتر از هر کس دیگری باشد و احمد به چشم الگو ببیندش، اما حقیقت این است که وقتی ماجرای سوءقصد را از زبان احمد میشنود، به دروغگویی بدل میشود که از او میخواهد همهچیز را گردن مردی بیندازد که ویدئوهایش در یکی از سایتهای اینترنتی منتشر میشوند و نوجوانهایی مثل احمد از شنیدن حرفهایش هیجانزده میشوند و فکر میکنند آمادهی هر کاری هستند؛ مخصوصاً سوءقصد به جان آدمها.
*
قول (۱۹۹۶)، همانطور که از اسمش پیدا بود، قولی را به یادمان میآورد که پسری نوجوان به کارگری در حال مرگ میداد. پسر (۲۰۰۲) از جایی شروع میشد که بچهای به دست یک دزد از پا در میآمد و این دزد، این قاتل، میشد شاگرد کارگاه نجاری پدر بچهی کشتهشده. رُزتا (۱۹۹۹) یکراست دعوتمان میکرد به تمرکز بر رفتار دختری که اولش نمیفهمیدیم چرا اینقدر انعطافناپذیر است. بچه (۲۰۰۵) با اینکه دربارهی بچه بود،اما بیشتر سرگذشت پدری بود که بچهاش را میفروخت. در پسری با دوچرخه (۲۰۱۱) سیریل میفهمید که دوچرخه را باید جایگزین خیلی چیزها کند و دو روز، یک شب (۲۰۱۴) اشارهی روشنی بود به زمان اندکی که در دسترس ساندرا بود تا زندگیاش را نجات دهد و آنچه در همهی این فیلمها به چشم میآمد این بود که داردنها علاقهای به تمرکز روی رهایی انسانها ندارند؛ چون دستکم از دید آنها رهایی ممکن نیست و بعید است هیچ تغییری هم اتفاق بیفتد.
ظاهراً همان روزهای نمایش رُزتا در جشنوارهی کن بود که لوک داردن در مصاحبهای گفت «فیلم نمیسازیم که دنیا را تغییر بدهیم. امیدواریم دنیا تغییر کند، ولی قرار نیست با فیلمهای ما چیزی تغییر کند.» منتقدی بریتانیایی سالها پیش نوشته بود طرح فیلمهای داردنها ملودرامهایی کاملاً ابتدایی است: پسر بدی که خوب میشود؛ دختری که میفهمد اشتباه کرده. اما از کجا معلوم که آن پسرِ بد خوب میشود؟ از کجا معلوم که آن دختر اشتباهش را میپذیرد؟ نمیشود از هیچچیز مطمئن بود و ظاهراً بهقول دکتر فیلم گذشتهی اصغر فرهادی «هر اطمینانی در این شرایط مشکوک است»، اما دستکم از این بابت مطمئنیم که احمد پیش از آنکه چاقو به دست روانهی خانهی مادام اینِس شود و در اولین سوءقصدِ زندگیاش شکست بخورد، نوجوانی است مثل بقیهی نوجوانها و حالا بعدِ گذراندن دورهای در کانون اصلاح و تربیت، بعدِ دور شدن از خانه و آغوش گرم مادر، بعدِ در کار مزرعه و همنشینی و گپ زدنهای مکرر با لوئیز و البته دعوای جانانهای با او که تنها جرمش از دید احمد ظاهراً این است که حرفهای او را نمیپذیرد، بعدِ فرار از دست مربیِ کانون اصلاح و تربیت و سر درآوردن از خانهی مادام اینِس، بعدِ اینکه از بلندی میافتد و حتا نمیتواند از جا بلند شود، بعدِ اینکه پشت هم از مادام اینِس عذرخواهی میکند، احمدِ جوان میشود؛ مثل آنتوان دوآنلِ چهارصد ضربه (۱۹۵۹) که بعدِ فرار از دست مربیان کانون اصلاح و تربیت به دریا رسید و چندقدمی که در آب برداشت، آب کفشهایش را پُر کرد. همیشه چیزهایی را باید پشت سر گذاشت و به چیزهای تازهتری رسید. ظاهراً که اینطور است.