چه میکنند آدمها وقتی زندگی، روزمرگیِ زندگی، نفسشان را بند میآوَرَد؟ چه میکنند آدمها وقتی ماندن، یکجا ماندن، زیر سقفی ماندن، نفسشان را بند میآوَرَد؟ چه میکنند آدمها وقتی بودن، خودِ بودن، نفسشان را بند میآوَرَد؟ دست به کاری میزنند که سودایش را پیش از این در سر نپروراندهاند. از خانه بیرون میزنند و عطای سقف را به لقایش میبخشند. به دیگران خیره میشوند و خود را لحظهای فراموش میکنند. چه میکنند این آدمها؟ زندگی را ادامه میدهند، اما زندگی درست از لحظهای که این چیزها به فکرشان رسیده، به چیزی تازه بدل میشود که ظاهرش همان زندگیست اما درست همان چیزی نیست که پیش از این بوده.
آدمهای فیلمهای هونگ سانگ سو، آدمهای این فیلمهای نهچندان بلند، آدمهای عادیاند؛ آدمهایی که در پیادهرویهای روزمره، در خیابانهای شلوغ، در کوچههای خلوت، در روزهای بارانی، در غروبی برفی، میشود شبیهشان را دید؛ آدمی که حرفی برای گفتن دارد، اما هیچکس ظاهراً آن آدمی نیست که این حرفها را گوش کند و هیچکس شنوندهی خوبی هم نیست؛ چون خودِ او هم دنبال کسی میگردد که حرفهایش را بشنود. هیچ اتفاق غریبی قرار نیست در فیلمهای هونگ سانگ سو بیفتد؛ چون چیزی عجیبتر از زندگی، عجیبتر از روزمرگیِ زندگی نیست و کنار آمدن با این حقیقت که زندگی چیزی جز روزمرگی نیست ممکن است آدم را در وهلهی اول ناامیدتر از آن چیزی کند که هر روز صبح، بعدِ بیدار شدن، بعدِ زل زدن به سقف بالای سر، گرفتارش میشود. اما اعتنا نکردن به این روزمرگی و تکراری خواندنِ این رفتارهایی که هر روز میبینیمشان، این رفتارهایی که هر روز از خودمان سر میزنند، سبب میشود معنای زندگی پوشیده بماند؛ اگر اصلاً به این فکر کنیم که زندگی ممکن است معنایی داشته باشد.
زندگیِ هیچ آدمی دقیقاً شبیه دیگری نیست و بهواسطهی همین تفاوتها، همین شبیه نبودنهاست که توجه آدمها بههم جلب میشود. واکنشی را میبینند که شباهتی به واکنشِ خودشان ندارد؛ خودشان اگر بودند کار دیگری میکردند؛ حرف دیگری میزدند؛ راه دیگری میرفتند و در نتیجهی همین برخوردها، همین واکنشها، به صرافتِ چیزهایی میافتند که ظاهراً از وجودشان غافل بودهاند. کشفِ مسألهی زندگی هم انگار کارِ آسانی نیست. میشود به زندگی و هر چیزی که بخشی از آن است، یا دستکم خیال میکنیم بخشی از آن است، بیاعتنا بود و طوری وانمود کرد که ظاهرِ زندگی را هم مثل خودش نباید جدی گرفت و روزمرگی هم چیزی جز عادتهای مکرر بیهودهای نیست که هیچ معنایی ندارند، یا پیش از این معنایی داشتهاند و دستکم فعلاً از معنا تهی شدهاند. اعتنا نکردن به روزمرگی شاید واکنشی به خودِ زندگی هم هست؛ به آنچه هست، نه به آنچه باید باشد. بااینهمه شاید حق با آنها باشد که میگویند توجه به روزمرگی میتواند تکلیفِ زندگی را تاحدی روشن کند و اصلاً در سایهی زندگیِ روزمره است که میشود از آدمها سر درآورد. هر رفتاری شاید واکنشیست به چیزی یا حرفی و پناه بردن آدمها به روزمرگی شاید فرار از چیزی بزرگتر باشد؛ چیزی عظیمتر از آنکه شانههای آدمی آن را تاب بیاورد و همین چیز عظیم است که زنی که فرار کرد را شکل داده.
بااینهمه پرداختن به روزمرگی در سینما، آن هم در زمانهای که زندگی بهنظر چیزی جز روزمرگی نمیرسد، صرفاً ادای دین به همین چیزِ عجیبی نیست که نامش را زندگی گذاشتهاند. هنر قرار نیست آنطور که از قول ویرجینیا وُلف گفتهاند نسخهی بدلِ واقعیت باشد؛ قرار است تفسیری از جهان ارائه دهد تا راه را برای تغییرِ آن باز کند؛ اگر اصلاً راهی برای تغییر جهان پیدا شود و روزمرگی هم به یک معنا همین کار را میکند. اما پرداختن به امرِ روزمره در سینما، در فیلمهای هونگ سانگ سو که سرشار از این روزمرگیها هستند، دلیلِ دیگری هم میتواند داشته باشد.
این روایتِ دیگریست از زندگی که قهرمانی در آن حضور ندارد. قهرمانها به چشم تماشاگران شاید آدمهایی هستند که ابعادی عظیمتر از آدمها دارند؛ قدرتی بیش از دیگران دارند، میتوانند دست به کارهایی بزنند که به چشمِ دیگران ناممکن است و از پسِ هر چیزی برمیآیند. به خاکستر هم که بنشینند، ققنوسوار از آن برمیخیزند و خم به ابرو نمیآورند؛ درست همانطور که محبوبترین فیلمهای تماشاگران در این سالها نشان دادهاند: اَبَرقهرمانهای شکستناپذیری که داستانهایشان تمامی ندارد و فیلم به فیلم زندگیشان ادامه پیدا میکند.
قهرمان بودن را هر کسی دوست میدارد، اما هر کسی نمیتواند یا نمیخواهد قهرمان باشد. برای رهایی از دستِ چنان قهرمانهایی، برای عادی بودن، برای معمولی بودن، برای یکی مثل همه بودن، میشود به روزمرگیها پناه برد؛ یا دستکم این روزمرگیها را جدیتر گرفت. قهرمانها شاید تصویرِ آرمانی و کمالِ مطلوب باشند، اما درست بهدلیل همین آرمانی بودن است که دور از دسترس بهنظر میرسند. آدمی هم که صرفاً به تصویرهای آرمانی دل خوش کند احتمالاً آیندهی روشنی نخواهد داشت؛ اگر اصلاً آیندهای داشته باشد.
همین است که تماشاگرانِ فیلمهای هونگ سانگ سو را، اگر رغبتی به روزمرگی نداشته باشند، دستخالی برمیگرداند و وامیداردشان به گفتن حرفهایی دربارهی اینکه سینما باید چیزی فراتر از اینها باشد و در فیلمها اتفاقی باید بیفتد و بیماجرا فیلمها را نمیشود تماشا کرد. روزگاری هنری جِیمز، رماننویس امریکایی/ انگلیسی، نوشت که شخصیت همان ماجراست و ماجرا همان شخصیت است. ماجرا از دل شخصیت بیرون میآید و چیزی جدا از شخصیت نیست. «زنی که فرار کرد» هم مثل فیلمهای دیگر هونگ سانگ سو ماجرایی به معنای مرسوم و متداول ندارد، اما شخصیتها هستند که ماجرا را میسازند، که ماجرا را پیش میبرند. سکوت این زنهاست که ماجرایی را میسازد؛ ماجرایی که ممکن است در چند کلمه خلاصهاش کنند و ممکن است بعدِ گفتن یکی دو کلمه قیدِ گفتنش را بزنند و چیز دیگری بگویند. همین است که در زنی که فرار کرد بهجای تماشای ماجراهای بزرگی که ظاهراً باید پشت هم اتفاق بیفتد و بهجای روایت زندگی آدمهای ویژهای که شبیه هیچکس نیستند و در شمار قهرمانها جای میگیرند، با واقعیت زندگی روزمره طرف میشویم و فیلمساز دست روی معمولیترین آدمها میگذارد که ظاهراً هیچ اتفاق ویژهای در زندگیشان نمیافتد؛ آدمهایی که اهل حرف زدن نیستند؛ آدمهایی که عمدهی وقتشان در سکوت میگذرد؛ یا به گفتن حرفهایی که نگفتنشان هم فرقی با گفتنشان ندارد.
گامهی، زن گلفروش، زنی که بعدِ پنج سال زندگی مشترک چند روزی صاحب خلوت خودش شده است، در این دیدارهای دوستانه، در این گفتوگوهای دوستانه، پی راهی میگردد برای گفتن همان چیزی که شانههای آدمی آن را تاب نمیآورد. گفتن ظاهراً کار سادهایست و به زبان آوردن حرفهایی که روزهای زیادی در کاسهی سر چرخیدهاند شاید پیشپاافتادهترین کاری بهنظر برسد که از هر آدمی برمیآید. اما حقیقت این است که اینطور نیست و گامهی هم این را خوب میداند. حالا فرصتی برایش فراهم شده برای اینکه بافاصله گذشتهاش را تماشا کند و همینطور دیروزش را و هر زمان گذشتهای را. یکی مثل همه بودن انگار چیزی نیست که کسی رغبتی به آن نشان دهد اما دستکم در این زمانه و در این روزهایی که دنیای هر کسی همان خانه یا اتاقیست که دری برای قفل کردنش دارد تنها راه پیش روی آدمهاست؛ راهی برای تماشای خود در آینه.