بایگانی برچسب: s

برسد به دستِ آقاپرکینز

همیشه این‌طور است که رفتار نوابغ به چشم دیگران عجیب و غیرعادی‌ست و رفتار تامس ولف هم ظاهراً دست‌کمی از باقی نوابغ نداشته و همین‌که حس می‌کرده از کسی خوشش نمی‌آید یا چیزی به‌نظرش درست نمی‌رسیده با صدای بلند اعلام می‌کرده و هیچ اعتنا نمی‌کرده به این‌که نویسنده هم باید سیاست به خرج دهد و دشمن‌تراشی نکند و با رعایت ادب و احترام گذاشتن به دیگران مسیر آینده را برای خودش هموار کند.
این‌وقت‌ها نوابغ به این فکر می‌کنند که کسی جلودارشان نیست و به کارشان می‌نازند؛ درست مثل تامس ولف که خوب می‌دانست بین نویسندگان هم‌دوره‌اش هیچ‌کس به‌اندازه‌ی او بلد نیست با کلمه‌ها نردِ عشق ببازد و هیچ‌کس نمی‌تواند به‌اندازه‌ی او کلمه‌ها را درست انتخاب کند. امّا مشکل این‌جا بود که وقتی دل به کلمه می‌داد و روی کاغذی می‌نوشتش دل‌ کندن از آن برایش ممکن نبود و خیال می‌کرد و هر چه بیش‌تر و طولانی‌تر بنویسد و نثرش را به رخ بکشد خواننده بیش‌تر حساب می‌بَرَد و البته حساب این را نمی‌کرد که رمانی بلندبالا حوصله‌ی خواننده را سر می‌برد و تشبیه و توصیف عجیب هم ممکن است مزید بر علّت شود و کاری کند که عطای خواندن رمان را به لقایش ببخشد و به صرافت خواندن کتابی دیگر بیفتد.
این‌جاست که آقاپرکینز واردِ ماجرا می‌شود، یا درواقع خودِ تامس ولف یک روز شال و کلاه می‌کند و به محضرِ مشهورترین ویراستارِ تاریخ ادبیات می‌رود و با چشم‌های خود مردِ موقّری را می‌بیند که وداع با اسلحه و مرگ در بعدازظهر و زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیندِ ارنست همینگ‌وی و جاده‌ی تنباکوی ارسکین کالدول و این‌سوی بهشت و گتسبیِ بزرگ و شب لطیف استِ اسکات فیتس‌جرالد به حسنِ سلیقه‌ی او منتشر شده‌اند و در چهارگوشه‌ی دنیا خوانندگان مشتاقی یافته‌اند.
حقیقت این است که ولف آن روز خیال نمی‌کند قرار است رمانش را چاپ کنند؛ چون عادت کرده به شنیدن این‌که کسی حوصله‌ی خواندن چنان رمان پرورقی را ندارد و آقاپرکینز هم با کمی تردید سطرهای اوّلِ رمانِ اوّلِ او را می‌خواند و بعد لابه‌لای جمله‌هایی غرق می‌شود که تا چهار صفحه ادامه پیدا می‌کنند. این فرصت مناسبی‌ست برای آقاپرکینز که نویسنده‌ی تازه‌ای را به دنیا معرفی کند؛ نویسنده‌ای که شبیه همینگ‌وی و فیتس‌جرالد نمی‌نویسد و حتا ممکن است جیمز جویس هم به رمانش حسادت کند. همین کار را می‌کند و از کار خودش هم راضی‌ست.
امّا مشکل جای دیگری‌ست و برمی‌گردد به این نابغه‌ی جوانِ خودشیفته‌ای که در راه پیشرفت اعتنایی به هیچ‌چیز نمی‌کند؛ حتا به آلین برنستین که همه‌ی این مدّت او را زیر بال‌وپر گرفته و حمایتش کرده و وقت‌ و بی‌وقت یادآوری کرده که بالاخره روزی مردم می‌فهمند تام ولف چه رمان‌نویس بزرگی‌ست و تام ولف البته بی‌اعتنایی را نثار آقاپرکینز هم می‌کند که درواقع کاشفِ اوست و آن رمان‌های درخشان فرهنگ‌ساز را از دلِ کاغذها و دست‌نوشته‌های او بیرون کشیده و سروسامان داده و جان دوباره‌ای به آن‌ها بخشیده.

این‌جاست که تام ولف هم مثل نوابغ دیگر فقط به خودش فکر می‌کند و فقط خودش را می‌بیند و در این انحصار رسماً مایه‌ی ناامیدی دوروبری‌هایش می‌شود. آشنایی با آقاپرکینز اوّلین چیزی‌ست که دلِ آلین را می‌شکند؛ بس‌که تام ولف وقتش را با او می‌گذراند و بیش‌تر سرش گرمِ کاری‌ست که باید انجام شود و پیوندهای انسانی را از یاد برده. روزی هم که آلین برنستین با تپانچه‌ی کوچکش درِ دفتر آقاپرکینز را باز می‌کند و می‌گوید او هم باید خودش را آماده‌ی بی‌اعتناییِ تام ولف کند حرفش کمی عجیب و دور از ذهن به‌نظر می‌رسد، امّا شبی که نابغه‌ی جوان در خانه‌ی فیتس‌جرالد و در حضورِ زلدای تازه از آسایشگاه برگشته دهان باز می‌کند و حرف‌های تندوتیزی نثارِ فیتس‌جرالدِ بخت‌برگشته می‌کند و بیرون خانه هم با آقاپرکینز حرفش می‌شود به این نتیجه می‌رسیم که حرف آلین اشتباه نبوده است. آلین که دست از تام ولف شسته و قیدش را زده و یک‌ روز هم به او می‌گوید احساسات قبلی پر کشیده و رفته‌اند.
امّا این کاری نیست که از دستِ آقاپرکینز بربیاید؛ ویراستارِ بزرگ او را به چشمِ پسرِ نداشته‌اش می‌بیند؛ پسری که رودرروی پدر می‌ایستد و از خانه بیرون می‌زند و هر کاری می‌خواهد می‌کند و دست‌آخر بیماری‌اش دل پدر را به درد می‌آورد. خودِ پسر هم می‌داند که باید عذرخواهی کرد. می‌داند همه‌‌چیز نتیجه‌ی سوءتفاهم و خودخواهی‌ست و همین است که آخرین نوشته‌ی زندگی‌اش نامه‌ای می‌شود خطاب به آقاپرکینز؛ نامه‌ای که این‌طور شروعش می‌کند: «مکسِ عزیز…» و چه‌کسی جز آقاپرکینز لیاقت چنین نامه‌ای را می‌توانست داشته باشد وقتی او تنها کسی بود که صبر کرد و روزها را صرف تراشیدن گوهری کرد که از دل کاغذهای تامس ولف بیرون آمد.
ارزشش را داشت؟ تاریخ ثابت کرده که داشت.

تو مگر این چیزها را حالا بدانی

چه می‌گذرد بر این مردمانی که قید زندگی در شهر را می‌زنند و به جزیره‌ای پناه می‌برند که ماندن در آن جای هر کسی نیست؟ چه می‌گذرد بر این مردمانی که از رسمِ زمانه سرپیچی می‌کنند و دل به رسمی خوش می‌کنند که انگار ترکیب غریب و پیچیده‌ی هزار چیز است؟ چه می‌گذرد بر آن‌که از زندگیِ معمولِ این سال‌ها پرتاب می‌شود به این جزیره و چشم در چشم مردمانی می‌شود که یا خشم‌شان را نشان می‌دهند یا به لبخند و خنده‌ای زورکی آماده‌ی پذیرایی از این غریبه‌ی تازه از راه رسیده‌ می‌شوند؟

جای عجیبی‌ست این جزیره‌ی اوسیا، جزیره‌ای که فقط ساعت‌های به‌خصوصی از روز می‌شود پا روی خاکش گذاشت یا از آن بیرون زد و این‌طور که پیداست ساکنان این جزیره، مردمانی که این خاک را خانه‌ی ازلی‌ ابدی خود می‌دانند، ‌ علاقه‌‌ای به بیرون زدن از اوسیای محبوب‌شان ندارند؛ جزیره‌ای که ساکنانش انگار تجربه‌ی شهرنشینی را در زمانه‌ی شهرنشینی به دستِ فراموشی سپرده‌اند و از مدنیتی که بیرونِ این جزیره روالِ زندگی‌ آدم‌هاست، دست برداشته‌اند و دل در گرو مناسباتی سپرده‌اند که نسبت و ربطی با شهرنشینی، یا حتا جزیره‌های دیگری که دوروبرش هستند ندارد؛ آن‌چه هست؛ آن‌چه می‌بینیم، آن‌چه قرار است ببینیم، چیز دیگری‌ست.

از این جزیره اول آن‌قدر نمی‌دانیم که معلوم شود ساکنانش، مردمان مرموزش، چرا آن‌‌جا خانه کرده‌اند و هرچه می‌دانیم، هرچه ساکنانش می‌گویند، به داستان و افسانه شبیه‌تر است تا واقعیت؛ آن‌ هم در زمانه‌ای که واقعیت ظاهراً در کسری از ثانیه در اختیار هر کسی‌ست که به جست‌وجویش برآید و سَم، این غریبه‌ی از گردِ راه رسیده، این پدرِ پسرازدست‌داده، این شوهری که معلوم نیست چرا دارد به همسرش دروغ می‌گوید، البته روایت دیگری از این جزیره دارد که ظاهراً به پدربزرگش مربوط می‌شود؛ پدربزرگی که، به گفته‌ی خودش، سال‌های جنگ جهانی دوم را این‌جا، در پایگاهی که معلوم نیست چرا این‌جا بنا شده، به کشورش خدمت کرده و از روزهای زندگی در این جزیره نفرتی چنان عمیق داشته که هربار نام اوسیا می‌آمده رفتارش به آدم بخت‌برگشته‌ای شبیه می‌شده که بهترین سال‌های زندگی‌اش را در اردوگاه نازی‌ها گذرانده؛ زیر شکنجه‌ای مدام و تحقیری ابدی.

طول می‌کشد تا بفهمیم این فرقه‌ای که دور از مردمانِ شهرنشین، دور از آن‌چه نامش را تمدن گذاشته‌اند، زنان و مردان را گردِ هم آورده چه نیتی در سر دارد. فرقه شاید بهترین تعبیری‌ست که می‌شود درباره‌ی این مردمان به کار بُرد. آن‌چه کم‌کم می‌فهمیم این است که مردمان، هر جای جهان که باشند و در هر دوره‌ای که پا به این جهان بگذارند، میل به گناه دارند؛ میل به سرپیچی و لغزش و بدشان نمی‌آید در راه رسیدن به خواسته‌های شخصی دیگران را زیر پا بگذارند و علاوه بر خطر کردن، آینده‌ای برای خود بسازند. اما این ظاهراً همان چیزی‌ست که تمدن و شهرنشینی برای مردمان به ارمغان آورده است؛ تباهیِ پیوسته‌ای که رهایی از آن اگر ناممکن نباشد بی‌نهایت سخت است.

مردمان به‌هرحال آسیب‌پذیرند؛ دست‌کم این چیزی‌ست که بارها به آن‌ها گفته‌اند و فرقی نمی‌کند کجای این جهان روزگارشان را می‌گذرانند؛ چون این جهان لغزنده است و آن‌ها که سودای دویدن و زودتر به مقصد رسیدن را در سر می‌پرورانند جایی در این مسیر لغزنده قطعاً زمین می‌خورند و آسیب می‌بینند و آسیب‌ها مردمان را از پا درمی‌آورند و مردمانی که آسیب دیده باشند و زخمی روح‌شان را خراش داده باشد به جست‌وجوی مرهمی‌ برمی‌آیند برای بهبودِ این زخم و دستِ رد به سینه‌ی کسی نمی‌زنند که ظاهراً راه را به آن‌ها نشان می‌دهد و اعتنایی نمی‌کنند به این‌که این راه، راهی که پیش پای‌شان گذاشته‌اند، حقیقتاً راه است یا چاهی عمیق و تاریک که بیرون آمدن از آن ناممکن است.

همه‌ی آن‌ها که از سال‌ها پیش مجذوب ایده‌ی چرینگتن شده‌اند و عضویت در این فرقه‌ی ظاهراً مسیحی را پذیرفته‌اند و کار و زندگی در این جزیره را به شهرنشینی، یا زندگی در جزیره‌ای دیگر ترجیح داده‌اند انگار بر این باورند که چرینگتن صلاحِ کارشان را می‌خواسته و خوب می‌دانسته که مردمان خیر و صلاح خود را نمی‌دانند و بزرگ‌تری باید باشد که راه را نشان‌شان بدهد و سنت و آیینی برای‌شان تدارک ببیند که با عمل به آن مسیر را گم نکنند و سرپیچی و لغزش سراغ‌شان نیاید و این مردمان بخت‌برگشته انگار باور کرده‌اند که راه همین راهِ چرینگتن است و چرینگتن هم مثلِ هر مُرادِ دیگری که دستِ تفقّد بر سرِ مُریدانش می‌کشد جزیره‌ی اوسیا را در چشمِ این مریدان به باغِ عدن بَدَل کرده؛ به جهانی که در آن مردمان خوش‌بختِ خوش‌بختند؛ حتا اگر زندگی‌شان جور دیگری به‌نظر برسد.

اما از آن‌جا که هیچ‌چیزِ این جهان هیچ‌کارِ مردمان این جهان پایدار نیست، خودِ چرینگتن خوب فهمیده که این آرمان‌شهر روی ویران‌شهری بنا شده که دیر یا زود دوباره از خاک بیرون می‌زند؛ مثل همه‌ی آن کر‌م‌ها و حشراتی که زیر خاک پنهانند و آن‌چه پیداست سبزی و دارودرخت است و مردمان معمولاً از یاد می‌برند که اگر کرم‌ها و حشرات به هزارویک دلیل سر از خاک برآورند و خودی نشان دهند، تحمل جهان با بودن‌شان کار آسانی نیست. همین‌طور است با بودن حشرات پرنده‌ای که ناگهان هجوم می‌آورند و زمین را پُر می‌کنند.

چرینگتن ظاهراً در آن دهه‌ی پراضطرابی که دومین جنگ جهانی را نصیب مردمان کرد، سودای جهانی بهتر را در سر پرورانده بود؛ جایی که مردمان دست یکدیگر را بگیرند و هر کسی راه‌گشای دیگری باشد، اما ساختن چنین جایی ظاهراً به نظم تازه‌ای نیاز دارد؛ به پشت پا زدن به نظم معمول و تدارک چیزهایی تازه؛ چیزی در مایه‌های سنت و آیینی تازه؛ چیزی که از دل تاریخ بیاید، اما تاریخ به دلایلی پارچه‌ای رویش کشیده باشد و کنار زدن این پارچه و بیرون کشیدنش البته تاوان زیادی دارد. جهان تازه‌ای که در این جزیره، در این اوسیا شکل گرفته، در عین تازگی بی‌نهایت کهنه است و مثل هر چیز کهنه‌ی دیگری نشانی از زمانه را نمی‌شود در آن دید.

حالا سَم سر از این جهان درآورده تا چیزهایی درباره‌ی خودش و گذشته‌اش بفهمد و با این‌که خیال می‌کند با پای خودش پا به این جزیره گذاشته و خواسته‌ی خودش بوده که به تماشای چنین جهانی بیاید، اما سخت در اشتباه است؛ آن‌چه رنگِ کهنگی به خود می‌گیرد ظاهراً نو شود و نو کردنِ این جهان کهنه بسته به چیزی‌ست که نامش را گذاشته‌اند خون؛ اوسیا خونِ تازه می‌خواهد و برای رسیدن به این خون تازه باید خون ریخت و جان گرفت و صاحب جانی تازه شد.

گرفتاریِ سَم تازه شروع شده است؛ از این‌جا به بعد ربطی به گذشته ندارد؛ دست‌کم به گذشته‌ی نزدیک و او حالا یک‌راست پا به گذشته‌ای دور گذاشته که یادآوری‌اش حال پدربزرگش را خراب می‌کرد؛ با این‌همه چه می‌شود کرد؟ چه می‌تواند بکند؟ خون ظاهراً کششی دارد که مردمان را به جاهایی می‌کشاند و مسیری را پیش پای‌شان می‌گذارد که در خواب هم ندیده‌اند. بی‌خود نیست که از ابتدا تا انتهای فصلِ تابستانِ روز سوم مدام با خون سروکار داریم؛ این چیزی‌ست که تاریخ را ساخته؛ چیزی‌ست که مردمان را پیش برده و هنوز کارِ خودش را می‌کند؛ حتا اگر یکی مثل سَم به فکرِ فرار باشد.

اما فرار از کجا؟ از جایی متعلق به خود؟ از خود؟

ـــ عنوان یادداشت سطری‌ست از رمان فیل در تاریکی، نوشته‌ی قاسم هاشمی‌نژاد