جوهانای داستانِ آلیس مونرو آنقدر شجاع نیست که وقتی سراغِ کِنِ مریضاحوال میرود دربارهی نامههای گاه و بیگاهی حرف بزند که با خواندنِ هرکدام بیشتر به زندگی و آینده امیدوار شده و اصلاً داستانِ آلیس مونرو طوری پیش میرود که جوهانا و کِن بیآنکه از شیطنتِ سابیتا و ایدیت خبردار شوند از یکدیگر خوششان میآید و درست وقتی که هیچکس فکر نمیکند این دو نفر اصلاً کاری به کار یکدیگر داشته باشند زندگی تازهای شکل میگیرد امّا جوهانای فیلمِ جانسن هرچند شبیه جوهانای آلیس مونرو است ولی آنقدر شجاعت بهخرج میدهد که وقتی کِن از بستری بیماری برمیخیزد و میپرسد که چی باعث شده پرستار بچّهاش این راهِ طولانی را بیاید و از مرد بیمارِ معتادِ بیپول پرستاری کند ماجرای نامهها را بگوید و البته ایمیلهای مکرّری که بچّهها از طرفِ کِن میفرستند جای نامههای کاغذی ِ داستانِ مونرو را گرفته تا داستان بهروز شود و بهجای اینکه در یکی از شهرهای کوچک کانادا اتّفاق بیفتد سر از کشورِ همسایهاش امریکا درآورده؛ آنهم در روزهایی که اقتصاد ایالات متّحد حالوروز مساعدی ندارد و مُتلهای بین راه به ساختمانهای متروکه بدل شدهاند.
بااینهمه جوهانای فیلمِ جانسن درست همان لحظهای که فکر میکند راه را از اوّل اشتباه آمده و به بازیاش گرفتهاند به صرافت نقشهی تازهای میافتد که درنهایت او را به آرزوی قبلیاش میرساند؛ ماندن و پذیرفتن شرایطِ زندگیِ کِن و شروع زندگی تازهای که در همهی این مدّت خیالش را داشته؛ تغییر شیوهی زندگی و ازدواج با مرد شکستخوردهای که هیچکس امیدوار نیست بتواند زندگیاش را ازنو بسازد ولی آنچه جوهانای خوشدل را به ماندن و کنار آمدن با این زندگیِ تازه وامیدارد باورش به دوست داشتنِ دیگری و نیرویی است که بهواسطهی این دوست داشتن منتقل میشود؛ ترجیح دادنِ دیگری به خود و بازسازی زندگی زیر سایهی او و اگر چنین باوری نمیداشت دستآخر بهعنوان همسر کِن پیش صاحبکار قبلیاش برنمیگشت و جای خالی دخترِ ازدسترفتهی آقای مکآلی را پُر نمیکرد و خوب که فکر کنیم مرگِ خانم ویلتز در ابتدای فیلم شروع زندگیِ دوبارهی جوهانا است؛ زنی که برای خوب زندگی کردن مبارزه میکند و تازه بعد از اینکه زندگی آنطور که دوست میدارد ادامه پیدا میکند آرام میشود و خوب زندگی کردن اگر این نباشد چه چیز دیگری میتواند باشد؟