همهچیز بستگی دارد به اینکه کجا بایستیم؛ به اینکه وقتِ دیدن بیماری که ظاهراً در آستانهی مرگ است، بیماری که از مرگ خود خبر ندارد، بیماری که هنوز نمیداند بیماریاش چهقدر پیشرفت کرده، چهطور رفتار کنیم. رفتارِ مرسومِ این سالها، رفتاری که فیلسوفان غربی ترجیحش میدهند، این است که آدم، هر آدمی، حق دارد از بیماری خود باخبر باشد؛ باید خبر داشته باشد و دربارهی آیندهی زندگیاش تصمیم بگیرد.
پزشک و خانواده و هر کسی که از این بیماری خبر دارد، نباید دروغ بگوید و نباید از گفتن حقیقت خودداری کند؛ همانطور که کییر، یکی از آدمهای رمانِ مواجهه با مرگ، تنها رمانِ براین مگیِ فیلسوف (ترجمهی مجتبی عبداللهنژاد؛ نشر نو)، وقتی میخواست به مادرِ دوست عزیزش جان بگوید که بیماری و مرگ را نباید پنهان کرد، اینطور میگفت که «این بیچاره فقط یک زندگی دارد. یک مرگ دارد. مرگ و زندگیِ خودش است. حق دارد که بداند. اگر بخواهیم سرش را شیره بمالیم، مثل این است که مرگ و زندگی را ازش گرفتهایم.» و حواسش بود که «مهمترین مسأله در زندگیْ خوشی نیست. بعضی چیزها هست که مهمتر از خوشی است. یکی از این چیزها حقیقت است. یکی دیگر صداقت است. جان واقعاً معتقد است، بهتر است آدم در زندگی با خودش روراست باشد. صرفنظر از اینکه این روراستی چهقدر برایش هزینه دارد.»
بیلی، نوهی نیویورکنشینِ نای نای هم همینطور فکر میکند. مادربزرگ عزیزش، نای نای، با آن موهای سفید، با آنهمه مهربانی که فقط مخصوص مادربزرگها است، دارد میمیرد، یا دستکم این چیزی است که گفتهاند نتیجهی آزمایشها و عکسبرداریها نشان میدهد. همین است که خانواده میخواهند دور هم جمع شوند و مثل هر دورِ هم جمع شدنی بهانهای دستوپا کردهاند؛ نوهی پسریِ نای نای، که همهی این سالها با خانواده در ژاپن زندگی کرده، دست دختری ژاپنی را گرفته و با خودش آورده چین. قرار است ازدواج کنند؛ قرار است همه شاد و خوش و نغمهزنان در مراسمی شرکت کنند که هیچ بعید نیست جشنِ خانواده با حضور نای نای باشد.
بیلیِ سیساله تنها آدمی است که در این اجتماع خانوادگی، در این جمعِ نهچندان بزرگ، به این فکر میکند که گفتن حقیقت به نای نای مهمتر از این چیزها است. نای نای باید خبر داشته باشد که مرگش نزدیک است؛ شاید بخواهد در این چند ماه، در این دورهای که معلوم نیست چهقدر قرار است ادامه پیدا کند، چیزهایی را تجربه کند که پیش از این تجربهشان نکرده. آدم، هر آدمی، سنوسالش که بیشتر میشود، احتمالاً به این فکر میکند که با غروبِ آفتابِ هر روز و رسیدنِ شب، یک روزِ دیگر زندگی را پشت سر گذاشته و یک روز به مرگ خود، به لحظهای که برای همیشه چشمها را میبندد نزدیکتر میشود.
بچهها سعی میکنند طوری رفتار کنند که انگار هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده. آدمها پیر میشوند. همه پیر میشویم. آدمها پیر که میشوند جسمشان بیشتر آمادهی بیماری میشود. ضعیف میشوند و بیماری، مثل سرما که از درزها وارد خانه میشود، پا میگذارد به این جسم و آنقدر همانجا میماند که جسم دیگر تاب نمیآورد و از پا درمیآید. بچهها سعی میکنند طوری رفتار کنند که نای نای نفهمد چه بلایی دارد سرش میآید. چه بلایی؟ قرار است بمیرد؟ مردن که به همین سادگی نیست. آدمی که قرار است بمیرد احتمالاً خودش بهتر از هر کسی میفهمد که سرطان در وجودش خانه کرده. نای نای این چیزها را نمیداند؛ چون خواهرش، خواهر مهربانش، جواب همهی آزمایشها را به کمک اینوآن تغییر میدهد و تبدیلش میکند به متنی که وقتی نای نای میخواندش ببیند همهچیز روبهراه است؛ آب از آب تکان نخورده و همهچیز همانطور است که قبلاً بوده.
معلوم است نای نای بو بُرده که این آدمها، آدمهای زندگیاش، ریگی به کفش دارند؛ وگرنه چرا اینطور رفتار میکنند و چرا طوری رفتار میکنند که نمیخواهند چشم از نای نای بردارند و چرا میخواهند طوری رفتار کنند که نای نای از هر لحظهی زندگیاش لذت ببرد؟ آنها که همیشه اینجا نیستند؛ سروکلهشان یکدفعه پیدا شده. چرا حالا؟ چرا نوهاش حالا که ششماه هم از آشناییاش با آن دختر ژاپنی نمیگذرد، دلش خواسته ازدواج کند؟ نای نای هم که آدم کمهوشی نیست. حواسش به همهچیز هست؛ حواسش به آدمهای زندگیاش هم هست؛ میبیند که دارند نقش بازی میکنند؛ که وقتی به او میرسند لبخند روی لبشان مینشیند و حواسشان که پرت میشود صورتشان آنقدر خالی از حسوحال است که انگار هیچوقت در زندگیِ روزهای خوشی نداشتهاند. نای نای که روزهای خوش کم نداشته در زندگیاش؛ مثلاً همین روزها که خانوادهی نهچندان بزرگش از امریکا و ژاپن آمدهاند پیشش تا جشنشان را با حضور او برگزار کنند. معلوم است آدمی مثل نای نای به این هم فکر میکند که پیری دری است که به روی بیماریهای گوناگون گشوده میشود، اما آدمی مثل او، دستکم این را هم خوب میداند که تا آدم به خودش سخت نگیرد، سختی انگار زندگیاش را پُر نمیکند. سختی هست؛ همیشه هست.
آن ضربالمثلی که همان اوایل فیلم از زبانِ مادر بیلی، عروسِ نای نای، میشنویم ظاهراً جواب قاطع چینیها، یا آسیاییها، به فیلسوفانِ اخلاقگرای غربی است که میگویند اگر کسی در آستانهی مرگ است باید از مرگ خود آگاه باشد. چینیها میگویند، یا دستکم مادرِ بیلی بهعنوان یک چینی میگوید، آدمی که سرطان میگیرد، میمیرد؛ اما دلیل مردنش ترس است. ترس این وقتها بیشتر از بیماری، هرقدر هم سخت و پیشرفته، آدم را از پا درمیآورد.
عجیب هم نیست؛ آدمی که مطمئن است چیزی به پایان زندگیاش نمانده، ممکن است به این فکر کند که چند روز یا چند ماهِ مانده را بهتر است هیچ کاری نکند. چه کاری میشود وقتی همهچیز دستآخر دود میشود و به هوا میرود؟ چه کاری باید کرد وقتی ممکن است هر کاری نیمهکاره رها شود؟
اما وداع فقط داستانِ آسیا در برابر غرب نیست؛ داستان یکجور نگاه به زندگی هم هست. زندگی را تا هست باید غنمیت شمرد. دستکم این چیزی است که نای نای به آن باور دارد. کنار گذاشتن زندگی به نفع غموغصهای که بیماری با خودش میآورد چه فایدهای ممکن است داشته باشد؟ اینکه زندگی ارزشی دارد یا نه، بحث دیگری است.
عباس کیارستمی، دومِ تیر ۱۳۷۶، در سررسیدِ سبزش نوشته بود «درست است که زندگی بسیار غمانگیز و بیهوده است، اما تنها چیزی است که ما داریم.» نای نای فیلم وداع هم، در این سنوسال، با این موهای سفید، با اینکه همه میدانند سرطان روزبهروز بیشتر دارد در جسمش خانه میکند، بهتر از هر کسی میداند که آدم اگر به فکر خودش نباشد، درجا به خط پایان میرسد. آزمایشها را میشود ادامه داد، عکسبرداری با اشعهی ایکس را هم میشود ماه به ماه انجام داد، همهی اینها کمکم تبدیل میشوند به بخشی از زندگی؛ قرار نیست همهی زندگی شوند، قرار نیست همهی زندگی باشند. زندگی واقعی ظاهراً همین دورِ هم جمع شدن است؛ بابهانه و بیبهانه.
نیویورک حتماً هزار چیز خوب دارد؛ مثل هر جای دیگری در این دنیا؛ اما در نیویورک نمیشود کنار نای نای نشست، نمیشود کلوچهای را که نای نای پخته خورد، نمیشود به حرفهایش گوش داد، نمیشود در خیابانها با او قدم زد، نمیشود مثل او دنیا را تماشا کرد، نمیشود با او انرژیهای منفی را کنار زد.
زندگی معنایی اگر داشته باشد، اگر لذتی داشته باشد، ظاهراً همین چیزها است؛ چیزهایی که بیلی در سیسالگی، با سفر ناگهانی به چین، باید از آنها باخبر شود.
ـــ عنوان یادداشت طبعاً نام کتابی است از داریوش شایگان