بایگانی برچسب: s

این غمِ ظاهراً سخت زیبا

غم

غم سمّ است؛ زهر است؛ کُشنده است؛ جانِ آدم را می‌گیرد و چیزی در ازایش نمی‌دهد. تلخ است؛ زهرمار است؛ چنگ می‌اندازد به جانِ آدم و او را به‌سوی خود می‌کشد و آن‌قدر می‌کشد که از پا درآید. حالِ آدم را دگرگون می‌کند؛ بدل می‌کُندش به موجودی دیگر؛ به آدمی که دیگر خودش نیست؛ آدم تازه‌ای است که چیز دیگری می‌خواهد؛ چیزی که قبل از این نمی‌دانسته. غم، سمّی که زیر پوستش می‌لولد، زهری که به جانش افتاده، مغزش را از کار می‌اندازد. فکر کردن به چه کاری می‌آید وقتی می‌شود تسلیم غم شد؟ وقتی می‌شود این زهر را به جان خرید و پذیرایش شد؟

همین غم، همین سمّ، همین زهرِ کُشنده است که وکیل ترحّم را اسیر خود کرده. در غم ظاهراً کیفیتی است که شادی حریفش نمی‌شود و آن‌که طعم غم را چشیده، آن‌که غم در جانش خانه کرده، به هر دری می‌زند که این غم را پایدارتر کند. هر جا شادی‌ای هست نادیده می‌گیردش و هر جا غمی هست به چشمش چنان باشکوه می‌رسد که همه‌ی عمر انگار چشم‌به‌راه دیدنش بوده. غم است که وکیلِ بی‌نام را  راه می‌اندازد؛ غم است که هر روز صبح بیدارش می‌کند؛ وامی‌داردش به تکرار مناسکی روزمره. مناسکی که اگر لحظه‌ای به تعویق بیفتند حالش را دگرگون می‌کنند؛ چشم‌به‌راه ضربه‌ای به درِ خانه ماندن و گرفتن کیک پرتقال از همسایه و تشکر از لطف و مهربانی‌اش. غم است که ظاهرش را به مردی بدل کرده که زندگی را دوست ندارد. غم است که وکیل را روبه‌روی پسرش می‌نشاند تا هر دو بُرشی از کیکِ روزانه‌ی همسایه بخورند و آماده‌ی رفتن شوند.

بااین‌همه این غم، این غمِ ظاهراً سخت زیبا، وکیل خوش‌پوش را بیمار کرده بی‌آن‌که خودش خبری از این بیماری داشته باشد؛ بیماری‌ای که وامی‌داردش به غصه خوردن؛ به رفتاری که ترحّم دیگران را برانگیزد. چیزی ظاهراً برای وکیل خوش‌تر از این نیست که دیگران دل به حالش بسوزانند و هوایش را داشته باشند. غم است که او را در معرض دید دیگران قرار می‌دهد. حالا که زنش در اغما است، حالا که معلوم نیست از این اغما بیرون می‌آید یا نه و پزشکان هیچ امیدی به او نداده‌اند، هر روزش، هر ساعت زندگی‌اش، می‌تواند همان‌طور باشد که دوست می‌دارد؛ همان‌قدر غم‌زده که باید باشد. نشستن روی تخت و با صدای بلند اشک ریختن همان کاری است که مردی مثل او را آرام می‌کند؛ آرامشی که مایه‌ی دل‌خوشی است وقتی به یاد بیاورد که فردا، فردای فردا و هر روز دیگری در این هفته می‌تواند این کار را تکرار کند و این غم را، این سمّ را در وجودش جاری کند.

تا همسرِ وکیل در اغما است، تا هر روز، رأس ساعتی به‌خصوص، می‌تواند از دفترش سری به بیمارستان بزند و او را ببیند که بی‌هوش، غرقِ خواب است و چشم‌ها را باز نمی‌کند، زندگی برای وکیل به بهترین شکل ممکن پیش می‌رود. می‌داند که هر جا برود، هر کسی ببیندش، فرصتی برای خودنمایی دارد که غمش را، اندوه ظاهراً عمیقش را، به رخ‌شان بکشد. غمی که بیش از همه صدایش را می‌بُرّد؛ صدایش را قطع می‌کند؛ خاموشش می‌کند و هر سئوالی، هر چیزی که دیگران بگویند، دوباره صدایش را به او برمی‌گرداند؛ جرأتش می‌بخشد تا بگوید غمگین است؛ تا بگوید زنش، همه‌ی زندگی‌اش، در اغما است و امیدی به بیدار شدنش نیست و این داستان را آن‌قدر برای همه تکرار کرده که هر کسی می‌بیندش آن را از بَر است؛ همه می‌دانند چه حال خرابی دارد، اما خبر ندارند که خرابیِ حالش نتیجه‌ی ترسی است که از آینده دارد: اگر زنش، همه‌ی زندگی‌اش، آن‌طور که خیال کرده، آن‌طور که آرزویش را در سر پرورانده، نمیرد و چشم‌هایش را باز کند چه می‌شود؟ اگر به هوش بیاید و به زندگی ادامه دهد چه می‌شود؟

همیشه همان می‌شود که آدمی مثل وکیل نمی‌خواسته؛ تراژدیِ یونانی آن‌طور که یونانیِ قرن بیست‌ویکم خواسته پیش نمی‌رود. پرده‌ی سوم چیز دیگری است؛ مُرده از آن دنیای دیگر، از سرزمین مردگان، برمی‌گردد. چشم‌ها را می‌گشاید و از نو پا می‌گذارد به زندگی؛ آن‌طور که انگار پیش از این هیچ‌وقت به آن دنیای دیگر نرفته بوده است. طبیعی است که دیگران، آن‌ها که در این مدت غم وکیل را دیده‌اند، از بازگشتِ همسرش به زندگی خوش‌حال باشند، اما تکلیف وکیلِ بخت‌برگشته چیست؟ چه‌کسی هوای او را دارد؟ اکسیژنِ او، هوای سالمِ او، در این مدت همین غم بوده؛ همین سمّی که خودش نثار وجودش می‌کرده تا به زندگی ادامه دهد و حالا با برگشتن همسرش به خانه هیچ‌کس حواسش به او نیست. پس این‌همه غمگین بودن، این‌همه تلخی را زیر پوست حمل کردن، این‌همه سمّ و زهر را در خونِ خود جاری کردن چه فایده‌ای داشته؟

همین است که غم، همین سمّی که در وجود وکیل خانه کرده وامی‌داردش به این‌که بازی را به‌هم بزند. تابلوی ساحلی آرام را که روی دیوار خانه است با تابلو کشتی‌ای در دریای توفانی عوض کند. سگ‌اش را که دوست می‌دارد به آب بیندازد و بهانه‌ای داشته باشد که دیگران برایش دل بسوزانند. چیزهایی را که سالم‌اند خراب کند و با خراب کردن هر چیزی به جست‌وجوی آرامش برآید. غم است که جنون را در وجودش بیدار می‌کند و غم است که وامی‌داردش به طلب کردن ترحّم. دروغ گفتن، وارونه کردن حقیقت، کم‌ترین کاری است که از دستش برمی‌آید. دست‌کم می‌‌تواند به آن‌ها که نمی‌شناسندش دروغ بگوید و ترحّم‌شان را طلب کند و این کار را آن‌قدر ادامه دهد که همه‌ی وجودش در حسرت ترحّم بسوزد.

یک‌جای کار می‌لنگد؛ حسابی هم می‌لنگد، اما وکیل بخت‌برگشته روزبه‌روز بخت‌برگشته‌تر می‌شود. زندگی آن‌طور که دوست دارد پیش نمی‌رود؛ شادی جای غم را گرفته و خوشی جای ناخوشی را پُر کرده. اما این چیزی است که همه‌ی آدم‌ها می‌خواهند؛ همه‌ی آن‌هایی که دوروبرش هستند و آدمی مثل او خوب می‌داند که شادی از دست می‌رود؛ کم‌رنگ می‌شود؛ به فراموشی سپرده می‌شود و خوشی‌ها ناپایدارند؛ آن‌چه می‌پاید؛ آن‌چه می‌شود دل به آن خوش کرد، همین غم است؛ همین سمّ؛ همین زهر؛ همین چیزی که کُشنده است؛ چیزی که جانِ آدم را می‌گیرد و چیزی در ازایش نمی‌دهد. وکیلِ ترحّم همین را می‌خواهد؛ روی دیگرِ سکّه‌ی زندگی را.