شهریورِ دوازدهسال قبل بود که عباس کیارستمی برای نمایش فیلم شیرین به جشنوارهی ونیز رفت و روبهروی دوربین عکاسهایی ایستاد که کارشان از بام تا شام عکس گرفتن از فیلمسازانیست که روی فرش قرمز قدم میگذارند و همانجا بود که یکی از این عکاسها با صدای بلند از کیارستمی خواست که عینک آفتابیاش را لحظهای از چشم بردارد و ظاهراً اولین و آخرین عکسِ رسمی از کیارستمیِ بیعینک آن روز پیش از نمایش شیرین برداشته شد. کیارستمی مثل همیشه با ظاهر مرتب و قامتی افراشته ایستاد و با دست راست عینکش را از روی چشم برداشت و همانطور که لبخند روی لبش نشسته بود به عکاسهای ذوقزدهای که روبهرویش ایستاده بودند فرصت ثبت این لحظهی تاریخی را داد.
یازدهسال قبلِ آن روز تاریخی، فیلمسازِ همیشهمعترضِ آن روزها سیوچندساله، فیلمی در ستایش مردی ساخت که بهزعم خودش آرماندوست و آرمانگرا و حقیقتطلب و عدالتخواه بود و برای حمایت از دوستش دست به اسلحه میبُرد و مردمان دیگر را با اینکه گناهی نداشتند گروگان میگرفت تا به خواستهاش برسد. در میان مردمانِ گرفتارِ او مردی با بارانی بلند هم بود که عینکی دودی به چشم زده بود و هرچند علاقهای به حرف زدن نشان نمیداد اما خیال میکرد همه باید او را بشناسند و خودش را فیلمسازی معرفی میکرد که دارد میرود فرانسه و آمده بلیت هواپیما بخرد و این بارانیپوشِ عینکی قرار بود یادآور کیارستمی باشد که کمی قبلتر اولین و فعلاً آخرین نخل طلای جشنوارهی کن را با فیلم طعم گیلاس برای سینمای ایران به ارمغان آورد.
اما چه اهمیتی دارد که آن فیلمساز همیشهمعترض دست گذاشته روی عینکِ مهمترین و بهترین فیلمساز تاریخ سینمای ایران؟ از پشت همین عینک بود که عباس کیارستمی دنیا را بهتر از هر فیلمساز دیگری دید؛ فیلمسازی که حتا پیش از آنکه کتاب شعرهایش را منتشر کند، پیش از که عکسهایش را در مهمترین گالریها به تماشا بگذارد، شاعر بود و شعر دقیقاً همان چیزیست که فصلهای مختلف کارنامهی او را بههم وصل میکند؛ عکسها را به شعرها و شعرها را به فیلمها و دستآخر هر تماشاگری را به این نتیجه میرساند که سیارههای منظومهی هنری عباس کیارستمی آنقدر بههم نزدیکند که نمیشود یکی را دید و آنیکی را از قلم انداخت؛ بهخصوص که خودش در دو دههی آخر زندگی گردش این سیارهها را سریعتر کرد و لحظهای که همه چشمبهراه فیلمی تازه بودند و میخواستند ببینند تجربهی تازهاش در سینما چه چیزی میتواند باشد با عکسهای تازهاش روبهرو میشدند و وقتی آمادهی دیدن عکسهای دیگرش بودند شعرهای تازهاش از راه میرسیدند؛ عکسهایی که کمکم سر از فیلمهایش درآوردند و شعرهایی که انگار میشد به چشم عکسی کاغذی دیدشان.
مهم همین دیدن است که از پشت شیشههای سیاه عینکی به تیرگی عینک کیارستمی ممکن شده؛ عینکی که اجازه نمیداد دیگران چشمهایش را ببینند و او دیدن هیچ چیزی را از دست نمیداد. فیلمسازی که واقعیت را به چشم فضیلت نمیدید و بیش از آنکه به واقعیتگرایی اهمیت دهد، به واقعیتی که با چشم خودش میدید علاقه نشان میداد، همهچیز را آنگونه که میخواست میدید. آدمها ظاهراً بههم شبیهاند؛ چشم و گوش و دهان و ابرو دارند، اما تفاوتهایشان بیش از اینها است. حتا اگر کنار هم بایستند و چیزی یا چیزهایی را ببینند، آنچه دیدهاند، وقتی شروع کنند به گفتن از آن چیز یا چیزها، نتیجهاش یکی نیست.
در نتیجهی همین یکی نبودن است که وقتی یکی مثل عباس کیارستمی از پشت آن شیشههای سیاه عینکش دنیا را میبیند نتیجهاش میشود فیلم ۲۴ فریم که خیال میکنم کاملترین شکل ترکیب سینما و عکاسی و شعر در کارنامهی اوست؛ فیلمی دربارهی دو نکتهی مهم و ظاهراً بدیهی بهنام مرگ و زندگی که ظاهراً همه میشناسندشان، اما بعید است کسی واقعاً چیزی دربارهشان بداند. از یک نظر عکاسی، که نقطهی شروع ۲۴ فریم است، با اینکه چیزی را برای همیشه ثبت میکند، اما درنهایت مرگِ آن چیز را یادآوری میکند. همین است که فریم پانزدهم ۲۴ فریم، آخرین فیلم کیارستمی، دنیای زندهها و مردهها را به ما نشان میدهد، همهچیز معنای تازهای پیدا میکند؛ عکس مردهها و گذر زندهها از کنار آنها.
بااینهمه ۲۴ فریم آشکارا فیلمی در ستایش زندگیست؛ با صحنهی پایانیِ یکی از بهترین و کلاسیکترین فیلمهای هالیوود (بهترین سالهای زندگی ما، ساختهی ویلیام وایلر)؛ با در آغوش گرفتنی که کلمهی «پایان» روی آن نقش میبندد. همهچیز روزی بالاخره به پایان میرسد. چه بهتر اگر پیش از رسیدن «پایان» آدمها یکدیگر را در آغوش بگیرند؛ بیاعتنا به کلاهی که از سر میافتد. همهچیز از پشت این شیشههای سیاه دیدنیتر است.
چیزی انسانیتر از این سراغ دارید؟ بعید میدانم.
بایگانی برچسب: s
پنجرهای رو به حیات
«همیشه فکر میکنم هنرمند برای به تصویر کشیدن واقعیتِ صحنه چهقدر تلاش میکند. نقاشها فقط یک فریمِ واقعیت را ترسیم میکنند؛ نه چیزی را که قبلِ آن بوده و نه چیزی را که بعدِ آن است. ساختن ۲۴ فریم را با یک نقاشی مشهورِ شروع کردم ولی بعد عکسهایی را استفاده کردم که خودم، در طول سالهای گذشته، گرفته بودم. تصور کردم برای هر عکس، حدوداً چهاردقیقهونیم قبل و بعدِ ثبتش، چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد.»
۲۴ فریم را عباس کیارستمی ظاهراً به همین نیّتی که در پیشانینوشتِ فیلمش آمده شروع کرده؛ سر درآوردن از واقعیت صحنهای که تماشاگر قرار است ببیندش؛ واقعیتی که تماشاگر دستآخر فقط آن را میبیند. واقعیت ظاهراً همان چیزی است که سیسال پیش از آنکه ۲۴ فریم کامل شود، بهزعم منتقدان، مهمترین ویژگی سینمای کیارستمی بود؛ رآلیسمی که از دید آنها در آن سالها، در ظاهر، به ایدهی سینماحقیقت شباهت داشت و تأثیرِ نئورآلیسمِ سینمای ایتالیا را هم میشد در آن دید.
مشکل این بود که فیلمهای کیارستمی هرچه بیشتر دیده شدند، هرچه حرفهای بیشتری دربارهشان زدند، هرچه بیشتر دربارهی این فیلمها از کیارستمی پرسیدند، شباهتشان به ایدهی سینماحقیقت کمتر شد و آنچه تأثیر نئورآلیسمِ ایتالیا مینامیدند، حالا بیشتر به بازیگوشیِ فیلمسازی شبیه بود که نمیخواست فیلمهایش شبیه فیلمهای دیگر باشد و در جستوجوی شیوهای تازه این فیلمها را ساخته بود.
بااینهمه، واقعیت، و تأکید کنیم خودِ واقعیت، ظاهراً نقطهی مرکزیِ بخش مهمِ سینمای کیارستمی است؛ بیاعتنا به همهی تفسیرهای موافق و مخالفی که سالها پیش در مجلههای سینمایی ایران منتشر میشدند. کیارستمی اوایل دههی هفتاد، در مصاحبهای با مجلهی فیلم، گفت «هنر از جایی آغاز میشود که تو واقعیت را بهعنوان نقطهی شروع و آغاز کارت [انتخاب میکنی.] کار هنر از نقطهی عزیمت از واقعیت شروع میشود.»
و این دوجمله فقط توضیح مختصری دربارهی زندگی و دیگر هیچ یا زیر درختان زیتون نیست که صدای منتقدان مخالف فیلم را درآورد؛ رویکرد سودبخشی است که به کار بررسی و مرور فیلمهای بازیگوشِ کیارستمی هم میآید؛ فیلمهایی که ظاهراً داستانی بهنظر نمیرسند، فیلمهایی مثل پنج: تقدیم به اُزو، نامهها، جادهها و ۲۴ فریم.
«کار هنر از نقطهی عزیمت از واقعیت شروع میشود»، اما «هنرمندِ [فیلمساز] برای به تصویر کشیدن واقعیتِ صحنه چهقدر تلاش میکند» و این شروع طرحی است که برای کیارستمی با دست بردن در تابلوهای مشهور، تابلوهای تاریخساز، شروع شد: آنچه هنرمندِ نقاش روی بوم کشیده یک فریمِ ثابت است؛ لحظهای است که برای ثبت شدن، برای کشیدن، انتخابش کرده. اما کار نقاش که ثبت کردن نیست؛ آفریدنِ چیزی تازه است. آنچه روی بوم کشیده، حتا اگر شباهت بیحدی داشته باشد به آنچه دیده، دقیقاً همان چیزی نیست که در واقعیت اتفاق افتاده. همان چیزی نیست که آدمهای دیگر دیدهاند.
نقاش را نباید دستکم گرفت؛ چون همانقدر که صافیِ واقعیت است، مانعِ واقعیت هم هست. سدّ راه واقعیت میشود و فقط به چیزهایی اجازهی عبور میدهد که با سلیقهاش جور باشد. واقعیت برای آنکه روی بوم نقاشی جان بگیرد، باید وارد چشم نقاش شود، به مغزش برسد و تصویری که در مغز ساخته میشود، تصویری که در مغز شکل میگیرد، از دستِ نقاش به بوم میرسد و تا نقاشی تمام نشده معلوم نیست آن واقعیت، واقعیتی که دیگران هم ممکن است دیده باشند، چهقدر در این نقاشی حضور دارد. بااینهمه هیچچیز به همین سادگی هم نیست. طول میکشد تا واقعیت، آنچه بوده، به چیزی تبدیل شود که نامش را هنر میگذارند، نه واقعیتِ محض.
اما کیارستمی چند فریمِ اولی را که با تابلوهای مشهور نقاشی ساخت کنار گذاشت و رفت سراغ عکاسی؛ عکسهای خودش که پیشتر در کتابهایش منتشر شدهاند. عکسها احتمالاً به واقعیت نزدیکترند؛ بهخصوص اگر عکاس چندینوچند فریم را پشتِ هم گرفته باشد و بعد شروع کند به انتخاب عکسی که ترجیح میدهد اسمش بهعنوان عکاس کنارش بیاید. یا دستکم ما، مخاطبان معمولیِ عکسها، اینطور خیال میکنیم. اینجا هم بههرحال پای یک فریمِ ثابت در میان است؛ لحظهای که عکاس، بین لحظههایی شبیه این، لحظههایی که در نگاه اول تفاوتشان معلوم نیست، انتخابش کرده.
۲۴ فریم فیلمِ انتخاب است؛ فریمهای ثابت، لحظههای منتخب را، بهسادگی نمیشود انتخاب کرد؛ آنچه میبینیم فریمهای متنوعی است که لحظههای متنوعی دارند. برای کسی که در بهارخوابِ خانهای رو به دریا ایستاده و صدای دریا و مرغهای دریایی از بام تا در گوشش پیچیده، فرقی نمیکند موجها بالا میآیند یا آرامِ آرامند؛ چون هر بار که پا میگذارد به این بهارخواب دریا همان دریا است و مرغهای دریایی همان مرغهای دریایی و آب همان آب و آسمان همان آسمان. این پا گذاشتن در بهارخواب و ایستادن رو به دریا را نمیشود دیدن، یا نگریستن، نامید. آنچه پیش چشمش اتفاق میافتد آنقدر عادی است که فکر میکند حتا نیازی به دوبارهدیدنش هم نیست.
۲۴ فریم تمرینِ همین دوبارهدیدن است؛ تمرینِ نگریستن به واقعیتی که لحظه به لحظه تغییر میکند و همهچیز بستگی دارد به اینکه آن لحظهی بهخصوص کجا ایستادهایم و چه میبینیم. عکاس هم عکس میگیرد لحظهای درنگ میکند؛ حس میکند اتفاق تازهای در راه است؛ موجها اینبار که بلند شوند چیزی را به ساحل میآورند؛ مرغ دریایی اینبار تیر میخورد.
همین چیزها است که ۲۴ فریم را در زمانهی کثرت تصویرها، در زمانهای که تماشاگر به خودش میگوید «ترجیح میدهم نبینم»، به شیوهای تازه برای نگریستن بدل میکند؛ راهحل دلپذیری برای کنار آمدن با آنچه نامش را گذاشتهاند واقعیت.
آنچه پیش روی ما است، آنچه از برابر چشممان میگذرد، لحظههایی هستند که جایگزین ندارند. فریمهایی هستند که شبیهشان را پیش از این هم دیدهایم، اما آنچه اینبار تماشا کردهایم، با قبلیها فرق دارد. اینبار انگار واقعیت را درست دیدهایم، از کنارش نگذشتهایم و با خیره شدن در چشمهای واقعیت، آن راه باریکی را که به حقیقت میرسد کشف کردهایم؛ اگر کشفی در کار باشد؛ اگر راهی در کار باشد.
مردّد ایستادهام بر سر دوراهی
شعر ظاهراً همان چیزیست که فصلهای مختلف کارنامهی عباس کیارستمی را بههم وصل میکند؛ عکسها را به شعرها و شعرها را به فیلمها و دستآخر آدم را به این نتیجه میرساند که سیارههای منظومهی هنری عباس کیارستمی آنقدر بههم نزدیکند که نمیشود یکی را دید و آنیکی را از قلم انداخت؛ بهخصوص که خودش، در دو دههی آخر زندگی، گردش این سیارهها را سریعتر کرد و لحظهای که همه چشمبهراه فیلمی تازه بودند با عکسهای تازهاش روبهرو شدند و وقتی آمادهی دیدن عکسهای دیگرش بودند شعرهای تازه از راه رسیدند؛ عکسهایی که کمکم سر از فیلمهایش درآوردند و شعرهایی که انگار میشد به چشم عکسی کاغذی دیدشان.
در پنج: تقدیم به اُزو بود که کیارستمی مرز سینما و عکاسی و شعر را برداشت؛ چون، بهقول خودش، شکل امروزی سینما بنبستیست که باید راهی برای بیرون آمدن از آن پیدا کرد. مسألهی کیارستمی شیوهی بیان حکایتی در سینما نبود؛ آنگونه که بسیاری از فیلمسازان میخواهند؛ مسألهی کیارستمی ساختن چیزی بود که محدود کردنش آسان نباشد.
از این نظر پنج: تقدیم به اُزو یک فیلم کاملاً تجربی بود که اگر کسی پشتصحنهاش را ندیده باشد خیال میکند کیارستمی دوربین را کاشته و همهچیز کاملاً اتفاقی ثبت شده و بعد تکههای ثبتشده را بههم چسبانده. اما برای کیارستمی که هیچ اعتقادی به واقعیتگرایی نداشت و فضیلتی در آن نمیدید، چیزی جذابتر از این نبود که واقعیت را آنگونه که خودش میخواست بسازد و استدلالش معمولاً این بود که هیچ واقعیتی را نمیشود ثبت کرد؛ چون همهچیز بستگی دارد به اینکه مثلاً دوربین را کجا گذاشته باشند؛ یا در نور روز یا تاریکی شب چیزی را ثبت کنند؛ یا از سهپایه استفاده کنند یا دوربین در حال حرکت باشد.
پایدار نبودن واقعیت و این پرسش که فیلمساز تا کجا میتواند به واقعیت وفادار بماند و اصلاً دلیل وفاداری به واقعیت چیست، کیارستمی را به صرافت ساختن فیلمهایی مثل پنج: تقدیم به اُزو انداخت که البته شباهتی به دنیای اُزوی ژاپنی ندارد؛ مگر اینکه بخواهیم بین طبیعتِ فیلمهای او و فیلم کیارستمی ربط و نسبتی پیدا کنیم؛ طبیعتی که شکلهای مختلفش را پیش از این هم در فیلمهای کیارستمی دیدهایم و البته به روش همیشگی او صرفاً واقعیتیست که فیلمساز پیش چشم تماشاگرش گذاشته تا به حقیقتی فراتر از اینها برسد.
اینجاست که میشود دوباره شعر برگشت و این تکهی حرفهای عباس کیارستمی را در کلاسهای درسش به یاد آورد: «آیا کسی هست که شعری را بهخاطر اینکه نمیتواند آن را درک کند مورد سرزنش قرار دهد؟ درک شعر اصلاً یعنی چه؟» شعر، اگر آنطور که تری ایگلتون در فصل دوم کتاب چگونه شعر بخوانیم گفته، «گزارهای اخلاقی، داستانی و بهلحاظ کلامی خلاقانه است که در آن، بهجای دستگاه چاپگر یا واژهپرداز کامپیوتری، مؤلف است که تصمیم میگیرد سطرها کجا باید پایان یابند.» آنوقت روبهرو شدن با پنج: تقدیم به اُزو، جادههای کیارستمی، نامههای کیارستمی به ویکتور اریسه در نامهها و دو تجربهی آخرش، یعنی مرا به خانه ببر و ۲۴ فریم جذابتر میشود.
مسألهی پنج: تقدیم به اُزو این است که هر اپیزود میتواند تکرار شود و احتمالاً با جابهجا کردن اپیزودها معنای تازهای هم پیدا میکنند. اما شکل استفادهی کیارستمی از سینما و عکاسی و شعر و ترکیب آنها با یکدیگر در پنج: تقدیم به اُزو بود که شاید برای اولینبار مرز بین شعرها و عکسها و فیلمهای او را برداشت: هیچکدام از اپیزودهای آن فیلم را نمیشود از عکسها و شعرهایش جدا کرد.
جادههای کیارستمی، با نمایش عکسهای برفی و میل غریب کیارستمی به جادهها و راهها و پیچوخمهایی که به امضای او تبدیل شدند، اصلاً توضیح این نکته بود که بهتر است مرزها را برداریم و عکسها را به سینما بیاوریم و سینما را با شعر پیش ببریم و دنیای عکسها را در شعرها دوباره بسازیم. شعرخوانی کیارستمی روی تصویرهای طبیعت و جاده هم این نکته را روشنتر میکرد که او تصمیم خودش را گرفته و تجربههای بعدیاش قاعدتاً پیوند را بیشتر نشان میدهند.
طبیعتی که در پنج: تقدیم به اُزو، جادههای کیارستمی و نامهها میبینیم در ۲۴ فریم شکل کامل و متعادلی پیدا میکنند. رابین وود در نقد فیلمهای کیارستمی، بهخصوص خانهی دوست کجاست؟، باد ما را خواهد برد و ۱۰ روی این نکته تأکید میکند که «فیلم ـ شعر»، بهزعم او، باید براساس ساختار شعر شکل گرفته باشد؛ نه اینکه فقط لحنی شاعرانه داشته باشد و اگر نکتهی اساسی همین شکل گرفتن فیلم براساس ساختار شعر باشد، آنوقت میشود بخش دیگری از حرفهای کیارستمی را دربارهی سینمای شاعرانه به یاد آورد: «وقتی سخن از سینمای شاعرانه میرود منظورم نوعی سینماست که خصوصیات شعر را در بر دارد، که گسترهی بیان شاعرانه را طی میکند. قابلیتی دارد چون منشور. شکن و پیچی دارد. ماندگاری دارد. چون پازلیست که هنوز تمام نشده و به شما اجازهی رمزگشایی میدهد تا تکههای مانده را هر جور که مایلید کنار هم بگذارید.»
پازلی که تمام نمیشود و تکههای ماندهاش را میشود هر بار بهشکلی کنار هم نشاند و چیزی تازه آفرید. این کاریست که کیارستمی در ۲۴ فریم کرده؛ فیلمی که قطعاً باید آن را روی پردهی سینما دید؛ چون کاملترین شکل ترکیب سینما و عکاسی و شعر در کارنامهی اوست. پیشانینوشت فیلم تکهای از حرفهای کیارستمیست که توضیح میدهد: «همیشه به این فکر میکنم که هنرمند برای به تصویر کشیدن واقعیت صحنه چهقدر تلاش میکند. نقاشها فقط یک فریم از واقعیت را ترسیم میکنند؛ نه چیزی را که قبلِ آن بوده و نه چیزی را که بعدِ آن است. ساختن ۲۴ فریم را با یک نقاشی مشهور شروع کردم ولی بعدِ آن از عکسهایی استفاده کردم که خودم در طول سالهای گذشته گرفته بود. تصور کردم برای هر عکس حدوداً چهاردقیقهونیم قبل و بعدِ ثبتش چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد.»
این همان اتفاقیست که در ۲۴ فریم افتاده و همان چیزیست که مرز سینما و عکاسی و شعر را برمیدارد. وقتی به عکس فکر میکنیم قاعدتاً میل به نوستالژی هم در وجود ما زنده میشود و بهقول سوزان سانتاگ اصلاً روزگارِ ما میلِ به نوستالژی و گذشتهای دور از دست دارد. عکاسی هنریست که رو به مرثیه دارد؛ از چیزی میگوید، یا آن چیز را تصویر میکند، یا تفسیرش میکند، که دیگر نیست و چیزهایی که عکاسی شدهاند صرفاً بههمیندلیل اندوهبارند و غمی از گذشته را به امروز منتقل میکنند. در عکسها چهچیزی هست که اینهمه بهیاد میمانند؟ چهچیزی هست که عکس را در مقایسه با فیلم و تصویرهای متحرک، بهقولِ سانتاگ، ماندگار میکند؟ زمان جریان دارد و هر لحظهای اتفاقیست به چشمِ عکاس. محدودهی فیلم گستردهتر است. زمانِ بیشتری دارد و این گستردگی را آشکارا به رخ میکشد، چیزی را نشان نمیدهد؛ چیزها را نشان میدهد؛ همهچیز را در محدودهی این زمان. اما عکسها منتخبند؛ گزیده. بُرشی از زمان. همهی زمان نیستند؛ بخشی از زمانند؛ انتخابی از زمان. نکتهی اساسی همین است: ساکن است، ایستا، ثابت. لحظهایست از زمان؛ نه جریانِ زمان. و این شروع فیلمیست بهنام ۲۴ فریم.
فریم اولِ ۲۴ فریم با تابلو شکارچیان در برفِ پیتر بروگل شروع میشود؛ درختهای بیبرگ و شکارچیهایی که در حال بازگشتند. پرستویی در آسمان و کلاغهایی روی شاخهی درختان. این یک روز کاملاً برفیست که اتفاقاً همهچیز بهخاطر سفیدی برف بیشتر به چشم میآید. کار کیارستمی این است که به همهچیز جان بخشیده. قبل و بعدِ لحظهای را که بروگل تصویر کرده پیش چشم تماشاگرش آورده. نوستالژیای که سانتاگ دربارهاش میگوید همین است. لحظهی قبل معمولاً از دست رفته، اما حالا در دسترس است.
اما انتخاب شکارچیان در برف انتخابی اتفاقی نیست. آسمان و درخت و شکار و کلاغ و هر چیز دیگری در این تابلو میبینیم در فریمهای بعد هم حضور دارند. مثلاً درختهای برفگرفتهی کیارستمی را در فریمهای چهارم (گوزنهایی که در جنگل برفی میگریزند)، پنجم (آهویی آرام در جنگلی برفی)، دهم (گوسفندهایی که دور درختی برفی جمع شدهاند)، یازدهم (درختان در برف و گرگها و روباههایی که در برف میدوند) و هفدهم (شاخههایی در برف و گنجشکی که به جستوجوی غذا برآمده) هم میبینیم. همینطور شکار که در فریمهای چهارم (صدای تیر و گوزنهای گریزان) و پنجم (آهویی که تیر میخورد) نقشی اساسی دارد. یا کلاغها که در فریمهای شش (دو کلاغ پشت پنجره)، هفت (کلاغی بر حصار که دریا را مینگرد)، هفده (کلاغی که روی برف قدم میزند)، بیست (کلاغی به جستوجوی غذا در برف) و بیستویک (کلاغ و ابرهایی که میگذرند) حاضرند. درواقع نکته این است که کیارستمی این تابلو بروگل را فقط به چشم افتتاحیهی یک فیلم ندیده؛ همهی ۲۴فریم به یک معنا در ستایش همین تابلوست: در ستایش جزئیات.
اینجاست که میشود دوباره به دنیای شعر برگشت و هایکوهای ژاپنی را به یاد آورد؛ شعرهایی وابسته به فصلها، شعرهایی وابسته به طبیعت؛ ثبت لحظهها و تصویرها؛ بیآنکه توضیح بیشتری لازم داشته باشند. از این نظر نهفقط شعرهای کیارستمی که تجربههایی مثل پنج: تقدیم به اُزو، جادههای کیارستمی و نامهها، مرا به خانه ببر و ۲۴ فریم هم وامدار هایکوهای ژاپنی هستند؛ اما به شیوهی کیارستمی.
هنر کیارستمی قطعاً این است که همهچیز را از آن خودش کرده؛ حتا وقتی در ژاپن فیلم ساخته نتیجهی کارش کاملاً محصول ذهن کیارستمیست و در ۲۴ فریم هم که کاملترین تجربهی هایکووار اوست این ثبت لحظهها و تصویرها را میبینیم؛ فیلمی دربارهی دو نکتهی مهم و ظاهراً بدیهی بهنام مرگ و زندگی. از یک نظر عکاسی با اینکه چیزی را برای همیشه ثبت میکند، اما درنهایت مرگ آن چیز را یادآوری میکند. (اگر فریم پانزدهِ فیلم را به یاد بیاوریم که دنیای زندهها و مردهها را به ما نشان میدهد، همهچیز معنای تازهای پیدا میکند؛ عکس مردهها و گذر زندهها از کنار آنها) ما دیگر آن چیز را نمیبینیم؛ عکسش را میبینیم و ایدهی کیارستمی در ۲۴ فریم و کمی قبلتر در مرا به خانه ببر زنده کردن همان چیزیست که اگر فقط عکس باشد باید آن را مرده محسوب کرد. اما کیارستمی این کار را به روشی شاعرانه میکند، یا بهقول رابین وود سعی میکند «فیلم ـ شعر»ی تازه بسازد؛ آن هم با ساختاری شاعرانه؛ چون بهقول خودش «شعر از ما میخواهد که از راه تلفیق احساسات و افکار شخصی با احساسات و افکاری که روی کاغذ است به معنای آن پی ببریم و این بدان معناست که برداشت ما به خود ما برمیگردد… اگر درجهای از عدم درک در شعر را باید بپذیریم، چرا این در مورد سینما هم نمیتواند جاری شود؟»
۲۴ فریم آن «فیلم ـ شعر»یست که کیارستمی در همهی این سالها سعی کرد راهی برای ساختنش پیدا کند؛ فیلمی که دستآخر در ستایش زندگیست؛ با صحنهی پایانیِ یکی از بهترین و کلاسیکترین فیلمهای هالیوود؛ با در بر گرفتنی که کلمهی «پایان» روی آن نقش میبندد. همهچیز روزی بالاخره به پایان میرسد. چه بهتر اگر پیش از رسیدن «پایان» آدمها یکدیگر را در بر بگیرند؛ بیاعتنا به کلاهی که از سر میافتد و خود این لحظه آیا به شعرهای کیارستمی، به هایکویی دربارهی دو دلبند، شبیه نیست؟