نویسندهای نشسته پشتِ میزش و درحالیکه با خودنویسش بازی میکند و چشمش به کاغذهای سفیدیست که روی هم چیده و چیزهایی را به یاد میآورد؛ چیزهایی که از گذشته با او مانده؛ چیزهایی که از گذشته در خاطرش مانده. گذشته دست از سرش برنمیدارد و در این گذشتهای که با او مانده، حضورِ یک نفر پُررنگتر از دیگران است؛ آنقدر که با شنیدن یک قطعهی موسیقی، یا خواندن یک کتاب، یا تماشای یک تابلو، یا نوشیدن یک فنجان قهوه، یا قدم زدن در بولونیا، او را به یاد میآورد؛ عموی ازدسترفتهای که از زندگی میگفته، عموی ازدسترفتهای که راهورسمِ کتاب خواندن را به برادرزادهاش یاد داده، عموی ازدسترفتهای که دست برادرزادهاش را گرفته و چند باری با خودش به سفر برده. اما چگونه میشود سالها بعد (در پیری) این موسیقی، این کتاب، این تابلو، این فنجانِ قهوه و آن شهر را نوشت؟ و چگونه میشود گذشته را از خلالِ چیزها احضار کرد؟ جان بِرجِر در سایبانِ سرخ بولونیا به حافظه پناه برده؛ چون، آنگونه که پیش از این هم گفتهاند، خاطرات ناخودآگاه زنده میشوند و هر خاطره داستانی دارد، یا خودش را به داستانی گره میزند و با هر بار به یاد آوردن، با هر بار تعریف کردن، انگار شاخوبرگ بیشتری پیدا میکند. در گذشته همیشه چیزی است که از یاد میرود و ذهنی که مدام در حال به یاد آوردن است دنبال راهی میگردد که این خاطرات را، این تکههای پراکنده را، جفتوجور کند؛ لحظهای که به یاد میآید و آنقدر روشن است که انگار لحظهای قبلْ آن را دیدهای، اما قبلِ آن چه؟ و بعدِ آن دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟ به یاد نمیآوری. آنچه داری، آنچه به یاد میآوری، لحظهای است که با سلیقهی خودت، آنگونه که دوست میداری، آنگونه که ترجیح میدهی، قاب کردهای. حافظه، آنگونه که کراکوئر نوشته، پُر است از شکافهایی که ارزشی برای تقویم و تاریخ قائل نیستند. چه اهمیتی دارد که قبلِ آن لحظهای که در حافظه نقش بسته چه اتفاقی افتاده؟ و چرا لحظهای بعدِ آن باید برایمان مهم باشد؟ اگر اهمیتی داشت لابد مثل این لحظه آنیکی را هم به یاد میآوردیم. «ناداستانِ خلاق»، یا «ناداستانِ روایی» را گاهی به حافظهای شبیه میدانند که هرچند نشانی از واقعیت در آن پیداست، اما نمیشود کاملاً به آن اعتماد کرد؛ چون ذهنِ هر آدمی در گذر زمان چیزهایی را کنار میگذارد و چیزهای تازهای به آنچه در ذهنش مانده اضافه میکند.
… آلبومِ خانوادگی، آلبومی که طول کشیده کامل شود، ناگهان مشمولِ بازبینی شده و در واقع این رادیوگرافی، این تاباندن اشعه بر آلبومی که تاریخ خانواده را به شکلِ سیاهوسفید پیش روی ما میگذارد، داستان عکسهاییست که صاحب آلبوم دوست نداشته پیشِ چشم این و آن باشند. عکسها ممکن است روانهی سطلی شوند که قرار است آخرِ شبْ محتویاتش را در کیسهای پلاستیکی خالی کنند و بگذارند دمِ در؛ مثل همهی عکسهایی که تاریخ وقتی مسیرش را عوض کرد، وقتی عکسهایی از روی دیوار برداشته شدند و مجسمههایی از روی میزها به انباریها منتقل شدند؛ از آلبومها درآمدند و اینبار ماژیکها و خودکارها شکلشان را، هویتشان را، عوض کردند و بهجای سر درآوردن از سطلها به اولین تجربههای هنریِ بچهی خانه بدل شدند؛ اینیکی نجاتِ گذشته است به دست بچهای که گذشته را از روی عکسها شناخته، یا بازسازی گذشته آنطور که بچهای مثل او دوست میدارد. عکسهایی که از سطلها بیرون کشیده شدند؛ عکسهای تکهپارهای که بخشی از گذشته بودند؛ به چیزهای تازهای بدل میشوند و این ادامهی چیزیست که فیروزهی دیگر، فیروزهی بیرون از قاب، میگوید: «یک روز مادر، با تصمیمی انقلابی، نشست پای آلبومهای قدیمی. هرچه عکسِ بیحجاب داشت پارهپاره کرد. داشت خودش رو از گذشتهای که دوست نداشت، تطهیر میکرد. من از پُشتِ شیشه شاهد بودم. جمع کردن تکهپارههای عکسها از سطل آشغالْ سرگرمی اون روزهای من بود.»
رابطهی آدم و آلبوم عکس البته پیچیدهتر از اینهاست: آدم برای به یاد آوردن، برای ثبتِ آنچه دوستش میدارد، عکس میگیرد. قولِ مشهوری از جان برجر را بارها نوشتهاند که پیش از اختراعِ دوربین عکاسی، آدمها نقاشی نمیکردند؛ چیزها را به حافظه میسپردند و عکس، دستکم از این نظر، ابزارِ حافظه نیست؛ ابداعِ حافظه است. یاد آوردنِ چیزهاییست که آدم نگران از دست دادنشان است؛ چون عکسها یادگار گذشتهاند و آن گذشته اگر هنوز در ذهن آنکه عکس را گرفته، یا عکسی را در آلبوم چسبانده، زنده باشد، عکس دیگر آن قاب ثابت و ایستایی نیست که فقط وقت ورق زدنِ آلبوم به یاد بیاید. این را هم همینجا اضافه کنم که چسبِ آلبومهای قدیمی را میشود صرفاً به چشم محافظ عکسها ندید. عکسها روی این چسبها که مینشستند انگار به چیزی از آنِ آلبوم بدل میشدند. صاحب عکس، صاحب آلبوم هر لحظهای که اراده میکرد میتوانست عکس را ببیند، اما جدا کردنش از چسبِ آلبوم کار سادهای نبود و آن لحظهای که در رادیوگرافی یک خانوادهی فیروزه خسرُوانی هویّتِ خانه رسماً عوض میشود همینجاست؛ لحظهای که آلبوم یا صفحههای چسبناکِ آلبومْ مقاومت میکنند و عکس پیش از آنکه کَنده شود پاره میشود. این هم البته چیزی نیست که مدام در زندگی اتفاق بیفتد، اما در زندگیِ هر کسی میشود لحظهای را سراغ گرفت که زمان ناگهان ثابت میشود، یا آنطور که گاهی میگویند منجمد میشود و همانطور میمانَد؛ مثل برق که یکدفعه میرود و همینکه برمیگردد، همینکه ظاهراً همهچیز دوباره عادی بهنظر میرسد، آدم با زمانی تازه طرف میشود؛ چیزی که ادامهی آن زمان قبلی نیست؛ تجربهی تازهایست که راه به جای دیگری میبَرَد…
آنچه در فارسی این سالها به جُستار مشهور شده صورت فارسیشدهی Essais فرانسویست که پیش از این آن را مقاله (و گاهی رساله) مینامیدند و Essayer دستکم در زمانهای که میشل دو مونتنی زندگی میکرد (بهقول سارا بیکوِل) به معنای امتحان کردن و آزمودن و تجربه کردن چیزی بود. این کاری بود که مونتنی در کتاب جُستارهایش کرد و همهی آنچه در آن کتاب مستطاب نوشت، هرچند دربارهی چیزهای مختلف بود، به خودش برمیگشت و لابهلای هر جُستار، هر فصل کتاب، که در چاپهای مکرر مفصلتر هم میشد، نشانی از خودش بود. کار شاهرخ مسکوب هم آزمودن و تجربه کردن چیزها بود؛ چه وقتی مقدمهای بر رستم و اسفندیار و چندسال بعد سوگ سیاوش را نوشت و استادان شاهنامهشناس گفتند این کتابها هرچه هست شباهتی به آنچه مقاله و تحقیق ادبی دانشگاهی میدانیم ندارد و چه وقتی که سالها بعد گفتوگو در باغ و مسافرنامه و سفر در خواب و خواب و خاموشی را نوشت. این آزمودن و تجربه کردن چیزها بود که راه نوشتن و شیوهی آنچه را که روی کاغذ میآید به او نشان میداد. داستان رستم و اسفندیار، یا داستان سیاوش، اگر در وهلهی اول ادبیات است و از دل کتابی بهنام شاهنامه بیرون آمده که کتابی متعلق به همهی مردمان ایران است، پس باید هر کسی به شیوهی خودش آن را بخواند و قرار نیست ادبیات را در چارچوب کتابهای ظاهراً محققانه، در قیدوبندهای دانشگاهی و ظاهراً روشمندانه، اسیر کنند. ادبیات قطعاً آن چیز سفتوسخت و دستنیافتنیای نیست که دانشگاهیان میگویند؛ چیزیست که باید آن را همیشه خواند و علاوه بر خواندن آن را آزمود؛ آن هم به شیوههای مختلف. ارزش و اهمیت کار مسکوب در نوشتن مقدمهای بر رستم و اسفندیار و سوگ سیاوش در وهلهی اول به این برمیگشت که چنین شیوهای را در زمانهای پیشنهاد کرد و به کار گرفت که استادان ادبیات فارسی ظاهراً اجازه نمیدادند کسی دربارهی چنین متونی چیزی بگوید و بنویسد. سوگ سیاوش خبر از نویسندهای میداد که علاوه بر دانش ادبی و فارسی پاکیزه، دانش اسطورهشناسی هم دارد، روانشناسی و فلسفه میداند و بر این باور است که چنین داستانی را میشود به شیوهای نو خواند؛ بدون آنکه صرفاً در قید نسخهشناسی و چیزهایی مثل این بماند. بااینهمه چیز دیگری هم بود که شاهرخ مسکوب را از نویسندگان همدورهاش جدا میکرد؛ علاقهاش به تاریخ و جستوجوی ادبیات در آن با رویکردی جامعهشناسانه. همین است که چند گفتار در فرهنگ ایران و داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع و هویّت ایرانی و زبان فارسی را به کتابهایی بدل میکند که هرچند ظاهراً از همان مصالح و دستمایههایی بهره میگیرند که در دسترس استادان ادبیات فارسیست اما هیچ شباهتی به رویکرد آنها ندارد. مسکوب در تاریخ نمیمانْدْ؛ تاریخ را به کار میگرفت تا چیزی را در ادبیات، یا در زبان، یا در شیوهی بیانْ روشن کند. همین است که مثلاً در هویّت ایرانی و زبان فارسی عمدهی تأکیدش روی این نکته است که اهل دیوان، دین و عرفان چه نقشی در اعتلا و انحطاط زبان فارسی داشتهاند. اما آن شیوهی آزمودن چیزها در مجموعهی دوجلدی روزها در راه و در حالوهوای جوانی شکل تازهای میگیرد؛ بهخصوص که کتاب دوم به دههی چهل تعلق دارد و نیمقرن بعد منتشر شده است. از خود نوشتن و زندگی خود را پیش روی دیگران گذاشتن البته چیز تازهای نیست؛ هرچند دستکم در ایران کم پیش میآید کسی جسارت نشان دادن تصویر کامل یا نسبتاً کاملی از خود داشته باشد. عمدهی از خود نوشتنها کتاب خاطرات و زندگینامهها هستند؛ با تأکید روی نقطههای عطف زندگی و خوشیها و پیروزیها. اما دو کتاب مسکوب شرح شکستها هم هستند؛ آنقدر که ممکن است خوانندهای به خود بگوید چگونه ممکن است کسی رضایت دهد که اینهمه شکست را، اینهمه ناتوانی را، با دیگران قسمت کند، وقتی میداند ممکن است تصویرش در ذهن آنها عوض شود؟ خاطرات روزانه درست به همین دلیل مهمتر از کتابهای زندگینامه و خاطرات پراکنده هستند؛ چرا که سیرِ یک زندگی را به نمایش میگذارند؛ آنچه بوده و آنچه خواسته و آنچه نتوانسته و آنچه در نهایت شده. این آزمودنی نیست که به مذاق هر کسی خوش بیاید و با اینکه ممکن است مسکوب این خاطرات را به چشم آنچه «جُستار» مینامند ندیده باشد اما خواستن و نخواستن او را میشود کنار گذاشت و این خاطرات روزانه، این شرح احوال بیپرده را هم به چشم یکی از این آزمودنها دید؛ گفتوگویی با خود به نیّت روشن کردن چیزها؛ به نیّت تاباندن نوری بر تاریکیها؛ اگر تاریکی را بشود روشن کرد.
میشود از اینجا شروع کرد که داستاننویس، هر داستاننویسی، تا کجا میتواند به واقعیت، به آنچه دوروبرش اتفاق افتاده، وفادار بماند و آنچه پیش روی خواننده، هر خوانندهای، میگذارد چهقدر ممکن است به زندگیِ شخصی داستاننویس، به آنچه از سر گذرانده، شبیه باشد؟
قول مشهوری است که داستاننویس، هر داستاننویسی، همهی عمر یک داستان را به شکلهای مختلف مینویسد و آنچه منتشر میکند نسخههای مختلف همین داستان است. لئونارد اسپیگلِ این فیلم هم ظاهراً دنبالهرو همین قول مشهور است و هر آنچه تابهحال نوشته، هر آنچه بعد از این هم قرار است بنویسد، همان زندگی روزمرهای است که صبح تا شب از سر میگذراند و آدمی مثل او، هر آدم دیگری، در زندگی به جستوجوی چیزهایی برمیآید که حس امنیت را در وجودش بیدار میکند؛ چیزهایی که قبلاً تجربه کرده، آدمهایی که قبلاً امتحانشان را پس دادهاند و حالا اگر قرار باشد این چیزها و این آدمها را بنویسد احتمالاً فقط اسم آدمها و جاها و فیلمها را عوض میکند و چیزهای دیگر را درست همانطور که اتفاق افتادهاند مینویسد؛ به این دلیل ساده که واقعیت معمولاً جذابتر و ایبسا منطقیتر از آن داستانی است که در ذهنمان میسازیم.
مشکلِ
لئونارد این است که آنقدر به واقعیت زندگیاش چسبیده که جدا شدن از آن و مجال
دادن به خیال برایش ممکن نیست و هر چه مینویسد انگار داستانی است واقعی دربارهی
خودش و هر کسی که این داستانها را میخواند میفهمد شخصیت اصلی این داستان خودِ
نویسنده است و همین کفایت میکند برای اینکه در قدم بعدی به جستوجوی آدمهای
زندگیِ نویسنده برآید و آنها را در داستان شناسایی کند.
آلن،
ناشر آرام و خندهروی لئونارد، ترجیح میدهد کتاب تازهی لئونارد را منتشر نکند و
در جواب اینکه چرا چنین تصمیمی گرفته میگوید کارش حوصلهسربَر است؛ تکراری است و
دوباره ماجرای یکی از پیوندهای ناپایدارش را روی کاغذ آورده و همین است که ما را
از نو میرساند به این سئوال که نویسنده تا کجا میتواند خودش و زندگیاش را وارد
چیزی کند که اسمش را گذاشته داستان و آنچه نامش را گذاشتهاند داستان حتماً با آنچه
ناداستان مینامندش تفاوت دارد و اگر قرار باشد داستان صرفاً در چند چیز جزئی با
واقعیت فرق داشته باشد آنوقت نمیشود بهسادگی آن را داستان نامید.
اما
از خود نوشتن و زندگی خود را با دیگران در میان گذاشتن ظاهراً مهمترین خصیصهی این
سالها است و از روزی که اینترنت وارد زندگی آدمها شده و آدمها هر لحظهای که میخواهند
میتوانند آنچه را دیدهاند با دیگران قسمت کنند، یا آنچه را به ذهنشان رسیده
برای دیگران بنویسند، مرزها ظاهراً تغییر کرده است.
عجیب
نیست که لور، معاونِ تازهی کتابهای الکترونیکی، میگوید آدمهایی مثل کلارنسْ توییت
را یکجور هایکوِ مدرن میدانند و یکعده هم به فکر چاپ کردن توییتهایشان افتادهاند؛
چون جنس شوخطبعی و تیزبینیشان ظاهراً به مذاق هر کسی خوش میآید. دستوپای آدمها
را که ببندید، اگر کلمههایی را که میتوانند به کار بگیرند محدود کنید، خلاقیتشان
گُل میکند و با همان کلمههای محدود چیزهای تازه و بامزهای مینویسند.
کمدیِ
پاریسیِ تازهی اُلیویه آسایاس یکجور سنجیدن حالوروز آدمها در زمانهای است که
هیچکس از آنچه دارد راضی نیست و هیچکس به آنچه دارد بسنده نمیکند و هر کسی به
جستوجوی چیزهای بیشتری است که معلوم نیست اگر آن چیزها را به دست بیاورد راضی
میشود یا نه. مرزها که تغییر کنند چیزهای دیگری هم دستخوش تغییر میشوند؛ مخصوصاً
آنچه نامش را گذاشتهاند زندگی.
مهم
نیست که آدمها زیر یک سقف باهم زندگی میکنند، چون همین آدمها میتوانند زیر سقفهای
دیگری صاحب زندگی دیگری هم باشند و آنچه به زبان نمیآورند، آنچه نمیخواهند بگویند،
گفتن همین چیزهایی است که میتواند جان تازهای به آنچه فکر میکنیم از دست رفته
ببخشد و مهم نیست که این چیز زندگی شخصی زوجی است که فقط زیر یک سقف زندگی میکنند
یا آنچه کتاب مینامیمش.
آلن
در جوابِ لور، معاونِ کتابهای الکترونیکی، که میگوید آن جملهی مشهورِ سالینا
را در رمان یوزپلنگِ جوزپه تومازی دی لامپه دوزا به یاد دارد یا نه، میگوید
بله؛ برای اینکه وضعیت مثل قبل بماند، همهچیز باید تغییر کند و این تغییر فقط
گذاشتن نقطهی پایانِ پیوند ناپایدار آلن و لور نیست، پیوندِ لئونارد و سلنا هم باید
به آخر برسد تا لئونارد و والری آن زندگیِ ازدسترفته، آن گذشتهی بربادرفته را،
دوباره زنده کنند.
اما
چیزی که از دست میرود چگونه ممکن است دوباره به دست بیاید؟ ظاهراً هیچچیز واقعاً
از دست نمیرود، دستکم این چیزی است که در کمدیِ پاریسیِ تازهی آسایاس میبینیم؛
زندگیای که به پایان رسیده در کتاب بعدی نویسنده از نو زنده میشود و صنعت چاپ که
ظاهراً در اغما بوده ناگهان بههوش آمده و حالوروزش از قبل هم بهتر است.
هیچکس
نمیداند داستان از چه قرار است؛ یا اگر میداند خودش را میزند به آن راه و
وانمود میکند از داستان خبر ندارد. آدمها فقط یکجفت چشم و دوتا گوش ندارند؛ مغزی
برای فکر کردن هم دارند و با این مغز، با آنچه در کاسهی سرشان خانه کرده، میتوانند
آنچه را دیدهاند بسنجند و چیزهای ظاهراً بیربط را کنار هم بگذارند و به نتیجه
برسند.
تیشه
زدن به ریشهی زندگی، یا هر چیزی که پیش از این وجود داشته، کار سختی نیست. چندبار
فرود آوردن تیشه کافی است تا آن چیز ظاهراً برای همیشه از دست برود؛ چه زندگیای
باشد که با پنهانکاری ادامه پیدا کرده و چه صنعتی مثل چاپونشر که در دورهی کثرت
کلمات، دورهای که هر کسی جایی برای نوشتن و انتشار نوشتههایش دارد، ظاهراً ارزش
و اهمیتش را از دست داده است.
بااینهمه ظاهراً هیچچیز دقیقاً جای چیزی دیگر را نمیگیرد و هیچکس دقیقاً جایگزین کسی دیگر نمیشود. همهچیز ادامه پیدا میکند و هربار چیزی به آن اضافه میشود که در مقایسه با قبل پایدارتر بهنظر میرسد. معلوم است که وقتی سلنا میداند آلن پیوندی ناپایدار داشته، آلن هم از حالوروز سلنا باخبر است، اما آدم، هر آدمی، بالاخره یاد میگیرد که گاهی بهترین کار گذشتن از کنار این چیزها است؛ طوری که انگار آن چیزها هیچوقت اتفاق نیفتادهاند و بهجای همهی اینها میتواند خودش را، وقتش را، صرف چیزی کند که از آن رهایی ندارد؛ چیزی که سالها است کتاب مینامیمش.
دستنوشتههای محسن آزرم ـــــ Manuscripts by Mohsen Azarm