یک روزِ تعطیل بود؛ یکی از روزهای تعطیلِ عیدِ شصتوهفت که تهران بدل شده بود به خانهی اشباح و خیلیها از ترس جانشان خانهزندگی را رها کرده و رفته بودند جایی دیگر.
یک روزِ تعطیل بود که در کتابخانهی پدر چشمم افتاد به دوتا کتاب یکشکل؛ کتابهای جیبیای که رویشان نوشته بود نامههای وانگوگ. کتاب همسنِ برادرم بود. هشت سال قبلِ اینکه من به دنیا بیایم نامههای وانگوگ در کتابخانهی پدرم جایی برای خودش پیدا کرده بود. این را میشد از دستخط و تاریخِ اولِ کتاب فهمید.
ورق زدنش کیف داشت؛ چون مثل بیشترِ کتابهای آن کتابخانهی قدیمی بوی کهنگی میداد. این بوی کتابها و مجلههایی بود که قبلِ تولد من منتشر شده بودند. همان روزها چشمم به شور زندگی هم افتاد و در عالم بچگی اینیکی را هم گذاشتم کنار نامهها. آدم روی این کتابها شبیه بود.
چندسال بعد من هم کتابخانهای برای خودم داشتم و طبقهای از کتابخانه را گذاشته بودم برای مجلهها. ماهی یکبار برای خودم سروش نوجوان میخریدم که تنها مجلهی نوجوانهای آن سالها بود. یک روز داشتم مجله را ورق میزدم که دیدم پوستر فیلمی را چاپ کردهاند بهاسم ونسان و من. ونسان؟ کدام ونسان؟ آدم توی عکس شبیه همان ونسانِ روی جلد کتاب نامهها بود؛ شبیه ونسانِ روی جلد شور زندگی. فیلم را چند روز بعد دیدم. آنقدر اصرار کردم که دستم را گرفتند و بردند سینما. کدام سینما؟ یادم نیست.
آنچه سالها در یادم ماند همان پوستری بود که در مجله چاپش کرده بودند. و آن ایدهای که شده بود نقطهی مرکزیِ فیلم. باید دوستی برای خودت پیدا کنی. دوست پیدا کردن اصلاً کار سادهای نیست. سخت است سر درآوردن از آدمها و سختتر از آن نگه داشتنِ دوستیهاست. ونگوگ اگر تئو و گوگَن را نداشت چه میشد؟
*
چند سال بعد که دوبلهی شور زندگی را از دوستی امانت گرفتم و تصویرِ بیکیفیتش را چندبار دیدم و هر بار برای شنیدن صدای بیکیفیتش به تلویزیون نزدیک و نزدیکتر شدم، فقط به همین فکر میکردم. کسی که مردم را موعظه میکند آنها را دوست خودش میداند یا نه؟ و مردم، این کارگران بختبرگشتهی معدنهای زغالسنگ هم او را به چشم یک دوست میبینند؟ سختیِ کار برای ونگوگ از همینجا شروع میشود. دستکم در روایت ایروینگ استون و فیلم مینهلی.
مینهلی سالهای سال در طلب این کتاب بود. کتاب بود که او را به صرافت ساخت این فیلم انداخت یا ونگوگ؟ آن شور زندگی که به جانش افتاد از تابلوهای ونگوگ برآمده بود یا از ناکامیاش؟ ونگوگ آدم شادی نبود؛ هنرمند قدرندیدهی مغمومی بود که هیچ شباهتی به مینهلی نداشت. مینهلی فیلم به فیلم موفقتر میشد و هر بار که نامش روی پردهی سینما میافتد مردمان بیشتری قدرش را میدانستند.
سودای ساختنِ شور زندگی که به جانش افتاد شروع کردن به تماشای هزاربارهی تابلوهای ونگوگ. به فکر کردن دربارهی ونگوگ. این تابلوها را چهطوری کشیدهای ونگوگ؟ این رنگها، این نورها، این آبیها، این سبز و زردها را چهطوری کنار هم نشاندهای ونگوگ؟
مینهلی گفت شور زندگی فقط در صورتی ساخته میشود که روح تابلوهای ونگوگ در آن حلول کند. فکر کرد ایستمن کالر، که آن روزها رونق بسیار داشت، به دردِ این فیلم نمیخورد. به شیوهی قدیمی آنسکو کالر برگشت که آن رنگها و نورها و آن آبیها و آن سبزها و آن زردها را بهتر نشان میداد؛ ونگوگ را بهتر نشان میداد.
اما این پسزمینهی داستان بود؛ پسزمینهی آدمی که به جستوجوی دوست برمیآمد. آدمی که میخواست دوستش بدارند؛ آدمی که میخواست دوست بدارد و کار از همینجا سخت میشد. سختیاش در این است که آدمی مثل او شاید در گفتنِ کلماتی که نشانی از این دوست داشتن در آنها پیدا باشد، وارد نیست. بلد نیست.
بعضی دوست داشتن را بلدند. بعضی دوست داشته شدن را بلدند. ونگوگ با آن اخلاق تند و عصبیاش، با آن دستپاچگیاش، اینها را بلد نبود. کار را بلد بود و کارْ کشیدن همان تابلوهایی بود که خیلیها وقت دیدنشان میگفتند که چی؟ چرا اینطوری کشیده؟ و او اینها را که میشنید خودش را در زندگی غرق میکرد.
*
زندگی شاید همان چیزیست که در ونگوگِ موریس پیالا میبینیم؛ ونگوگی که اینجا هم به جستوجوی دوست برمیآید و مارگریت، بعدِ مرگش، آخرین جملهای که دربارهاش میگوید این است که ونسان دوستم بود. پس اینطور. گاهی هم ممکن است آدم «دوستی» را به دست بیاورد. هیچچیزِ زندگی برای ونگوگِ پیالا لذتبخش نیست. زندگی میگذرد. روز برمیآید و میرسد به شب. و زندگی ادامه دارد. آدمها در رفتارشان، در حرفهاشان، گاهی دوستی را از یاد میبرند.
ونگوگِ پیالا آدمی معمولیست؛ آدمی معمولی که نقاشی را دوست دارد و صبح تا شبش را صرف نقاشی نمیکند. نقاشی چه فایدهای دارد اگر کسی نباشد که دوستش داشته باشی، اگر کسی نباشد که دوستت داشته باشد؟ و در این نمایشِ زندگی آنچه بیش از همه به چشم میآید اندوه زندگیست. اندوه زنده بودن و دوستی را طلب کردن.
و همهی اینها در ماههای آخر زندگی ونگوگ اتفاق میافتد؛ روزهایی که در کتابهای مربوط به ونگوگ نشانی از آنها نیست. خیلی چیزها را در کتابها ننوشتهاند. کسی نبوده که این چیزها را بنویسد. یا کسی فکر نکرده که اینها را باید نوشت. حتا آن جملهای را که مارگریت بعد از مرگِ ونگوگ میگوید: ونسان دوستم بود.
*
در با عشق؛ ونسان، دوروتا کوبییلا یکراست رفت سراغ تابلوهای ونگوگ و با خودش عهد کرد که هیچکدام از فریمهای فیلم تماشاگرش را یاد چیزی غیرِ تابلوهای ونگوگ نیندازد.
اینبار خبری از ونگوگ نیست. ونگوگ مُرده؛ به ضرب گلولهای که خودش اصرار داشته کار خودش است: خودم شلیک کردم. خودم خواستم بمیرم. خسته شده بودم. الان هم خستهام. رهایم کنید. میخواهم بخوابم.
اما چرا آدمی مثل ونگوگ باید به جستوجوی مرگ بربیاید؟ آدمی که میتواند زندگی کند، نفس بکشد، راه برود، نقاشی بکشد، چرا باید دست بردارد از زندگی؟ کارآگاهِ فیلم از ما میخواهد به این فکر کنیم که در شش هفته چه اتفاقی میافتد که آدم دست برمیدارد از زندگی؟
یک وقتی عباس کیارستمی دربارهی فیلم گزارش گفته بود «آدم به مرحلهای میرسد که دیگر نیرویش برای مقابله کافی نیست. مسأله شکستِ خودت در خودت است؛ یعنی که تو دیگر نتوانی فاعل باشی.»
یعنی ونگوگ هم به مرحلهای رسیده بود که دیگر نیرویش برای مقابله کافی نبود؟ مسأله شکستِ خودش در خودش بود؟ مسأله آن کلمهی «دوستی بود» که میخواست از او دریغش نکنند؟ دوستیای که میخواست نثارِ دیگران کند؟
اما آدمی که اینطور فکر میکرد، آدمی که اسمش ونگوگ بود دنیا را چهطوری میدید؟ دنیای ونگوگ همان است که در نامههایش میخوانیم؟ در نقاشیهایش میبینیم؟ آدمها را چهطوری میدید؟ زمانهاش را؟ دوروبرش را؟
*
جولیان اشنابل وقتی به صرافت ساختن فیلمی دربارهی نقاش محبوبش افتاد سراغ ژانکلود کرییر رفت. داستان تازهای دربارهی ونگوگ مانده؟ معلوم است که نه. اما اگر بیاییم دنیا را از چشم او ببینیم چی؟ یا اصلاً فیلم را طوری بسازیم که تماشاگر خودش را به چشم ونگوگ ببیند چی؟ این شد که بر دروازهی ابدیت را ساختند.
یک وقت ممکن است ساعتها روبهروی تابلوهای ونگوگ بایستید و یک وقت ممکن است دستتان را دراز کنید و دری در تابلو به رویتان باز شود. در این صورت شما پا گذاشتهاید به دنیای تابلوهای ونگوگ.
شما دری را گشودهاید که دنیای ونگوگ است. در این تابلوها قدم میزنید. در این تابلوها نفس میکشید. در این تابلوها به دیگرانی نگاه میکنید که چشمشان به نقاشی است. چه اهمیتی دارد که واقعیت چیست؟ مهم واقعیتیست که ونگوگ در نقاشیاش کشیده؟ واقعیت؟ واقعاً؟ بله، همینطور است.
کافیست دوباره این نقاشیها را نگاه کنیم. بهدقت. گاهی دستِ دوستی به سوی دیگران دراز کردن فایدهای ندارد. اما طبیعت همیشه آمادهی دوستیست؛ با آغوش باز و ونگوگِ جولیان اشنابل این را خوب میداند؛ چون سالها با این حقیقت زندگی کرده است.