بایگانی برچسب: s

بر دروازه‌ی ابدیت و دروازه‌های دیگر

یک روزِ تعطیل بود؛ یکی از روزهای تعطیلِ عیدِ شصت‌وهفت که تهران بدل شده بود به خانه‌ی اشباح و خیلی‌ها از ترس جان‌شان خانه‌زندگی را رها کرده و رفته بودند جایی دیگر.
یک روزِ تعطیل بود که در کتاب‌خانه‌ی پدر چشمم افتاد به دوتا کتاب یک‌شکل؛ کتاب‌‌های جیبی‌ای که روی‌شان نوشته بود نامه‌های وان‌گوگ. کتاب هم‌سنِ برادرم بود. هشت سال قبلِ این‌که من به دنیا بیایم نامه‌های وان‌گوگ در کتاب‌خانه‌ی پدرم جایی برای خودش پیدا کرده بود. این را می‌شد از دست‌خط و تاریخِ اولِ کتاب فهمید.
ورق زدنش کیف داشت؛ چون مثل بیش‌ترِ کتاب‌های آن کتاب‌خانه‌ی قدیمی بوی کهنگی می‌داد. این بوی کتاب‌ها و مجله‌هایی بود که قبلِ تولد من منتشر شده بودند. همان روزها چشمم به شور زندگی هم افتاد و در عالم بچگی این‌یکی را هم گذاشتم کنار نامه‌ها. آدم روی این کتاب‌ها شبیه بود.
چندسال بعد من هم کتاب‌خانه‌ای برای خودم داشتم و طبقه‌ای از کتاب‌خانه را گذاشته بودم برای مجله‌ها. ماهی یک‌بار برای خودم سروش نوجوان می‌خریدم که تنها مجله‌ی نوجوان‌های آن سال‌ها بود. یک روز داشتم مجله را ورق می‌زدم که دیدم پوستر فیلمی را چاپ کرده‌اند به‌اسم ونسان و من. ونسان؟ کدام ونسان؟ آدم توی عکس شبیه همان ونسانِ روی جلد کتاب نامه‌ها بود؛ شبیه ونسانِ روی جلد شور زندگی. فیلم را چند روز بعد دیدم. آن‌قدر اصرار کردم که دستم را گرفتند و بردند سینما. کدام سینما؟ یادم نیست.
آن‌چه سال‌ها در یادم ماند همان پوستری بود که در مجله چاپش کرده بودند. و آن ایده‌ای که شده بود نقطه‌ی مرکزیِ فیلم. باید دوستی برای خودت پیدا کنی. دوست پیدا کردن اصلاً کار ساده‌ای نیست. سخت است سر درآوردن از آدم‌ها و سخت‌تر از آن نگه داشتنِ دوستی‌هاست. ون‌گوگ اگر تئو و گوگَن را نداشت چه می‌شد؟
*
چند سال بعد که دوبله‌ی شور زندگی را از دوستی امانت گرفتم و تصویرِ بی‌کیفیتش را چندبار دیدم و هر بار برای شنیدن صدای بی‌کیفیتش به تلویزیون نزدیک‌ و نزدیک‌تر شدم، فقط به همین فکر می‌کردم. کسی که مردم را موعظه می‌کند آن‌ها را دوست خودش می‌داند یا نه؟ و مردم، این کارگران بخت‌برگشته‌ی معدن‌‌های زغال‌سنگ هم او را به چشم یک دوست می‌بینند؟ سختیِ کار برای ون‌گوگ از همین‌جا شروع می‌شود. دست‌کم در روایت ایروینگ استون و فیلم مینه‌لی.
مینه‌لی سال‌های سال‌ در طلب این کتاب بود. کتاب بود که او را به صرافت ساخت این فیلم انداخت یا ون‌گوگ؟ آن شور زندگی که به جانش افتاد از تابلوهای ون‌گوگ برآمده بود یا از ناکامی‌اش؟‌ ون‌گوگ آدم شادی نبود؛ هنرمند قدرندیده‌ی مغمومی بود که هیچ شباهتی به مینه‌لی نداشت. مینه‌لی فیلم به فیلم موفق‌تر می‌شد و هر بار که نامش روی پرده‌ی سینما می‌افتد مردمان بیش‌تری قدرش را می‌دانستند.
سودای ساختنِ شور زندگی که به جانش افتاد شروع کردن به تماشای هزارباره‌ی تابلوهای ون‌گوگ. به فکر کردن درباره‌ی ون‌گوگ. این تابلوها را چه‌طوری کشیده‌ای ون‌گوگ؟ این رنگ‌ها، این نورها، این آبی‌ها، این سبز و زردها را چه‌طوری کنار هم نشانده‌ای ون‌گوگ؟
مینه‌لی گفت شور زندگی فقط در صورتی ساخته می‌شود که روح تابلوهای ون‌گوگ در آن حلول کند. فکر کرد ایستمن کالر، که آن روزها رونق بسیار داشت، به دردِ این فیلم نمی‌خورد. به شیوه‌ی قدیمی آنسکو کالر برگشت که آن رنگ‌ها و نورها و آن آبی‌ها و آن سبزها و آن زردها را بهتر نشان می‌داد؛ ون‌گوگ را بهتر نشان می‌داد.
اما این پس‌زمینه‌ی داستان بود؛ پس‌زمینه‌ی آدمی که به جست‌وجوی دوست برمی‌آمد. آدمی که می‌خواست دوستش بدارند؛ آدمی که می‌خواست دوست بدارد و کار از همین‌جا سخت می‌شد. سختی‌اش در این است که آدمی مثل او شاید در گفتنِ کلماتی که نشانی از این دوست داشتن در آن‌ها پیدا باشد، وارد نیست. بلد نیست.
بعضی‌ دوست داشتن را بلدند. بعضی دوست داشته شدن را بلدند. ون‌گوگ با آن اخلاق تند و عصبی‌اش، با آن دستپاچگی‌اش، این‌ها را بلد نبود. کار را بلد بود و کارْ کشیدن همان تابلوهایی بود که خیلی‌ها وقت دیدن‌شان می‌گفتند که چی؟ چرا این‌طوری کشیده؟ و او این‌ها را که می‌شنید خودش را در زندگی غرق می‌کرد.
*
زندگی شاید همان چیزی‌ست که در ون‌گوگِ موریس پیالا می‌بینیم؛ ون‌گوگی که این‌جا هم به جست‌وجوی دوست برمی‌آید و مارگریت، بعدِ مرگش، آخرین جمله‌ای که درباره‌اش می‌گوید این است که ونسان دوستم بود. پس این‌طور. گاهی هم ممکن است آدم «دوستی» را به دست بیاورد. هیچ‌چیزِ زندگی برای ون‌گوگِ پیالا لذت‌بخش نیست. زندگی می‌گذرد. روز برمی‌آید و می‌رسد به شب. و زندگی ادامه دارد. آدم‌ها در رفتارشان، در حرف‌ها‌شان، گاهی دوستی را از یاد می‌برند.
ون‌گوگِ پیالا آدمی معمولی‌ست؛ آدمی معمولی که نقاشی را دوست دارد و صبح تا شبش را صرف نقاشی نمی‌کند. نقاشی چه فایده‌‌ای دارد اگر کسی نباشد که دوستش داشته باشی، اگر کسی نباشد که دوستت داشته باشد؟ و در این نمایشِ زندگی آن‌چه بیش‌ از همه به چشم می‌آید اندوه زندگی‌ست. اندوه زنده بودن و دوستی را طلب کردن.
و همه‌ی این‌ها در ماه‌های آخر زندگی ون‌گوگ اتفاق می‌افتد؛ روزهایی که در کتاب‌های مربوط به ون‌گوگ نشانی از آن‌ها نیست. خیلی چیزها را در کتاب‌ها ننوشته‌اند. کسی نبوده که این چیزها را بنویسد. یا کسی فکر نکرده که این‌ها را باید نوشت. حتا آن جمله‌ای را که مارگریت بعد از مرگِ ون‌گوگ می‌گوید: ونسان دوستم بود.
*
در با عشق؛ ونسان، دوروتا کوبی‌یلا یک‌راست رفت سراغ تابلوهای ون‌گوگ و با خودش عهد کرد که هیچ‌کدام از فریم‌های فیلم تماشاگرش را یاد چیزی غیرِ تابلوهای ون‌گوگ نیندازد.
این‌بار خبری از ون‌گوگ نیست. ون‌گوگ مُرده؛ به ضرب گلوله‌ای که خودش اصرار داشته کار خودش است: خودم شلیک کردم. خودم خواستم بمیرم. خسته شده بودم. الان هم خسته‌ام. رهایم کنید. می‌خواهم بخوابم.
اما چرا آدمی مثل ون‌گوگ باید به جست‌وجوی مرگ بربیاید؟ آدمی که می‌تواند زندگی کند، نفس بکشد، راه برود، نقاشی بکشد، چرا باید دست بردارد از زندگی؟ کارآگاهِ فیلم از ما می‌خواهد به این فکر کنیم که در شش هفته چه اتفاقی می‌افتد که آدم دست برمی‌دارد از زندگی؟
یک وقتی عباس کیارستمی درباره‌ی فیلم گزارش گفته بود «آدم به مرحله‌ای می‌رسد که دیگر نیرویش برای مقابله کافی نیست. مسأله‌ شکستِ خودت در خودت است؛ یعنی که تو دیگر نتوانی فاعل باشی.»
یعنی ون‌گوگ هم به مرحله‌ای رسیده بود که دیگر نیرویش برای مقابله کافی نبود؟ مسأله شکستِ خودش در خودش بود؟ مسأله آن کلمه‌ی «دوستی بود» که می‌خواست از او دریغش نکنند؟ دوستی‌ای که می‌خواست نثارِ دیگران کند؟
اما آدمی که این‌طور فکر می‌کرد، آدمی که اسمش ون‌گوگ بود دنیا را چه‌طوری می‌دید؟ دنیای ون‌گوگ همان است که در نامه‌هایش می‌‌خو‌انیم؟ در نقاشی‌‌هایش می‌بینیم؟ آدم‌ها را چه‌طوری می‌دید؟ زمانه‌اش را؟ دوروبرش را؟
*
جولیان اشنابل وقتی به صرافت ساختن فیلمی درباره‌ی نقاش محبوبش افتاد سراغ ژان‌کلود کری‌یر رفت. داستان تازه‌ای درباره‌ی ون‌گوگ مانده؟ معلوم است که نه. اما اگر بیاییم دنیا را از چشم او ببینیم چی؟ یا اصلاً فیلم را طوری بسازیم که تماشاگر خودش را به چشم ون‌گوگ ببیند چی؟ این شد که بر دروازه‌ی ابدیت را ساختند.
یک وقت ممکن است ساعت‌ها روبه‌روی تابلوهای ون‌گوگ بایستید و یک وقت ممکن است دست‌تان را دراز کنید و دری در تابلو به روی‌تان باز شود. در این صورت شما پا گذاشته‌اید به دنیای تابلوهای ون‌گوگ.
شما دری را گشوده‌اید که دنیای ون‌گوگ است. در این تابلوها قدم می‌زنید. در این تابلوها نفس می‌کشید. در این تابلوها به دیگرانی نگاه می‌کنید که چشم‌شان به نقاشی است. چه اهمیتی دارد که واقعیت چیست؟ مهم واقعیتی‌ست که ون‌گوگ در نقاشی‌اش کشیده؟ واقعیت؟ واقعاً؟ بله، همین‌طور است.
کافی‌ست دوباره این نقاشی‌ها را نگاه کنیم. به‌دقت. گاهی دستِ دوستی به سوی دیگران دراز کردن فایده‌ای ندارد. اما طبیعت همیشه آماده‌ی دوستی‌ست؛ با آغوش باز و ون‌گوگِ جولیان اشنابل این را خوب می‌داند؛ چون سال‌ها با این حقیقت زندگی کرده است.

با آخرین نفس‌هایش

به قصه‌گوهای حکایت‌های قدیمی بیش‌تر شبیه بود تا مردمان معاصرِ ما. نابغه بود. قصه‌گویی بی‌نظیر. خوب بلد بود مردمان را سرگرم کند. گاهی رمان می‌نوشت. گاهی هم شعر و ترانه. اما بیش‌ترِ وقتش را صرفِ نمایش‌نامه و فیلم‌نامه می‌کرد. مَهاباراتا و مجمع مرغان را برای پیتر بروک نوشت و خیلی نمایش‌نامه‌های دیگر. فیلم‌نامه‌ی مهم‌ترین فیلم‌های دوره‌ی آخرِ کارنامه‌ی بونوئل را هم نوشت. بهترین دوستِ بونوئل بود و بونوئل آن‌قدر قبولش داشت که روبه‌رویش نشست و حکایت‌های بی‌نظیر با آخرین نفس‌هایم را گفت تا دوستِ جوان‌تر روی کاغذ بنویسدش.
فقط بونوئل نبود که این‌قدر دوستش می‌داشت. کارگردان‌های دیگری هم با بونوئل هم‌عقیده‌ بودند. از لویی مال و ژاک دوره تا مارکو فرری و پاتریس شِرو. از فولکر شُلندُرف تا ژان‌لوک گُدار. از کارلوس سائورا تا آندری وایدا. از ناگیسا اُشیما تا فیلیپ کافمن. از هکتور بابنکو تا میلوش فورمن. از ژان‌پُل راپِنو تا فیلیپ گَرِل.
استادِ اقتباس بود و خوب می‌دانست کلمات را چگونه باید به تصویر بدل کرد. طبلِ حلبیِ گونتر گراس و سوانِ عاشقِ مارسل پروست را برای شُلندُرف نوشت؛ بارِ هستی میلان کوندرا را برای فیلیپ کافمن و برای عتیق رحیمی سنگِ صبور را.
در کپی برابرِ اصلِ عباس کیارستمی که بازی کرد انگار همان پیر دانای فرزانه‌ای بود که کیارستمی در او دیده بود؛ خِرَدمند دنیادیده‌ای که راحت و سرخوش زندگی می‌کرد و به‌قول کیارستمی دنیا را جدی نمی‌گرفت و مثل کودکان سبک‌بار بود.
آخرین فیلم‌نامه‌های این سال‌هایش بر دروازه‌ی ابدیت و مرد باوفا و شوریِ اشک‌ها بود و نماند تا جنگ صلیبیِ لویی گَرِل و سرزمین رؤیاهای شیرین نشاط را ببیند.
صد و پنجاه فیلم‌نامه نوشت و شمار کتاب‌هایش کمی کم‌تر از این است. در آستانه‌ی نود سالگی بود و قبراق و سالم می‌خواند و می‌نوشت. کتاب می‌نوشت و منتشر می‌کرد. و مهم‌تر از این‌ها قدرِ زندگی را می‌دانست و هربار می‌گفت مرگ هر لحظه ممکن است از راه برسد و همین است که هر ثانیه‌ی زندگی را صاحب ارزش می‌کند. مثل دوست ازدست‌رفته‌اش عباس کیارستمی که نوشته بود درست است که زندگی بسیار غم‌انگیز و بیهوده است، اما تنها چیزی است که ما داریم.
مشرق‌زمین را دوست می‌داشت ــ قصه‌های پررمزوراز مشرق‌زمین و مردمان مشرق‌زمین را. همسری ایرانی داشت؛ نهال تجدد، نویسنده‌ای با قلمی جادویی. و دختری به ‌نامِ کیارا؛ به ‌قولِ خودش بهترین سناریویی که در تمام عمرش نوشت.
یادش همیشه با ماست.

کتاب را نوازش کنید با انگشت‌تان

شاید شما هم آن فیلم کوتاهِ کوتاه را دیده باشید که روز مرگ اُمبرتو اکو در سایت‌های روزنامه‌های جهانی منتشر شد؛ پیرمردی که آهسته دری را باز می‌کند و پا می‌گذارد به اتاقی که پیش از همه ردیف کتاب‌ها را در آن می‌بینیم و هرچه می‌رود ردیف کتاب‌ها بیش‌تر و بیش‌تر می‌شوند و هرچه پیش‌تر می‌رود باز هم کتاب‌ها ادامه دارند و بعد به دری می‌رسد و در را که باز می‌کند باز به اتاقی دیگر می‌رسد و باز کتاب‌ها ردیف به ردیف در طبقه‌ها نشسته‌اند و اُمبرتو اکو از کنار کتاب‌هایی که تمامی ندارند می‌گذرد و دست‌آخر می‌رسد به ردیفی که دنبالش می‌گشته و کتابی را برمی‌دارد و باز می‌کند و برگه‌ای از لای کتاب برمی‌دارد و دوباره راه رفته را برمی‌گردد. خوب معلوم است کتاب‌ها با نظم و ترتیب خاصی چیده شده‌اند و خوب معلوم است از اولش هم می‌دانسته آن برگه‌ی کاغذ را لای کدام کتاب گذاشته بوده و این اولین فرق اکو با همه‌ی ماست که فکر می‌کنیم کتاب‌خوان‌هایی حرفه‌ای هستیم.
هیچ بعید نیست با دیدن انبوه کتاب‌های اکو در کتاب‌خانه‌ی عظیمش همان سئوال همیشگی را بپرسیم که واقعاً همه‌ی این کتاب‌ها را خوانده بود؟ جوابش می‌تواند همان شوخی‌ای باشد که سال‌ها پیش اکو در مصاحبه‌ای به یک خبرنگار گفته بود: «نه؛ یکی در میان خوانده‌ام.» اما جواب درست‌ این است که حتماً همه را خوانده بود؛ چون کارش اول خواندن بود و بعد نوشتن و هیچ‌کس بدون خواندن نویسنده نمی‌شود، مگر این‌که دیگران را گول بزند و طوری وانمود کند که انگار کلمه‌ها از آسمان روی سرش می‌ریزند و کافی‌ست دست راست یا چپش را ببرد بالا و کلمه‌ها از نوک انگشت اشاره‌اش وارد تنش شوند و بعد از جاری شدن در خون به مغزش برسند و دوباره به نوک انگشتانش برگردند و روی کاغذ بیایند. بااین‌همه برای اکو مسأله چیزی فراتر از این است: خودِ کتاب، شیئی به‌نام کتاب، چیزی که می‌شود لمسش کرد؛ حسّش کرد.
سال‌ها پیش فرانسوآ تروفو در نامه‌ای به دوست فیلم‌نامه‌نویسش ژان گروئو نوشته بود: «انگشت‌تان را بکشید روی جلدِ کتاب. آرام‌آرام کتاب را نوازش کنید با انگشت‌تان.» این کاری‌ست که اکو هم در همه‌ی سال‌های زندگی‌اش کرده‌. کتاب فقط برای خواندن نیست، برای لمس کردن و حس کردن هم هست، وگرنه این روزها در آیفون و آی‌پد هر کسی می‌شود کلّی کتاب الکترونیک پیدا کرد که معمولاً هیچ‌وقت خوانده نمی‌شوند. بعید است کسی که در ایستگاه هفت‌تیر متروِ تهران سوار قطار پُر از آدمی می‌شود که جای نفس کشیدن هم ندارد کتابی از کیفش بیرون بیاورد و شروع به خواندن کند. ممکن است آیفونش را از جیبش بیرون بیاورد و در کانال‌های تلگرامی که هر روز عضوشان شده دنبال نوشته‌ای خواندنی بگردد که سرگرمش کند ولی بعید است سری به کتاب‌هایی بزند که در گوشی‌اش جا خوش کرده‌اند.
هیچ‌کس ظاهراً نباید مخالف تغییر شکل کتاب‌ها باشد؛ اکو و ژان‌کلود کاری‌یر در آن مکالمه‌ی بلندبالای‌شان به این اشاره می‌کنند که روزگاری کتاب‌ها را روی پاپیروس می‌نوشته‌اند و سال‌ها بعد چیزی به‌نام کاغذ پدید آمده و حالا نوبت تبلت‌ها و کتاب‌خوان‌های الکترونیک است. اما تکلیف شکل کتاب چه می‌شود؟ لمس کردن کتاب؟ حس کردن کتاب؟ راه‌حلِ کتاب‌خوان‌های الکترونیک شبیه کردن دستگاه به کتاب واقعی‌ست. صفحه‌ی کتاب الکترونیک تا جایی که ممکن است شبیه کتاب کاغذی باشد. صفحه‌اش سفید نباشد؛ آن‌قدر برق نزند که معلوم شود کتابی پیش روی‌مان نیست و اگر کسی دوست دارد گوشه‌ی کتابی که می‌خواند چیزی بنویسد این‌جا هم فرصتی برای این کار فراهم است.
اُمبرتو اکو را هیچ‌وقت از نزدیک ندیدم اما سال‌ها پیش فرصتی پیدا شد که چند ساعتی را در جوار ژان‌کلود کاری‌یر بگذرانم و مکالمه‌ای نسبتاً بلندبالا با او بکنم که سال ۹۲ در قالب کتابی به ‌نام فیلم کوتاهی درباره‌ی دیگران منتشر شد. آن روز که با دوستانم پا به آپارتمانی در مجتمع پارک‌پرنس تهران گذاشتم ژان‌کلود کاری‌یر، که چیزی کم از فرزانگانِ حکایت‌های قدیم ندارد، ده، دوازده کتاب را چیده بود روی میز ناهارخوری و کاغذهای کوچکی را لابه‌لای کتاب‌ها گذاشته بود.
یکی از کتاب‌ها قدیمی‌تر از بقیه بود و کاغذهای بیش‌تری لابه‌لایش گذاشته بودند و کنجکاوی‌ام گل کرد و از کاری‌یر پرسیدم آن کتاب مال چند سال پیش است و کاری‌یر همان‌طور که ریش سفیدش را می‌خاراند گفت نیمه‌ی اول قرن نوزدهم. آن روزها اوایل قرن بیست‌ویکم بود و آن کتاب جلدچرمی قدیمی واقعاً شگفت‌انگیز به‌نظر می‌رسید. بعدِ این‌همه سال حسرتم این است که تا پایان آن مکالمه از کاری‌یر نپرسیدم اسمِ آن کتاب چیست و چه‌کسی آن را نوشته؟ ویکتور هوگو؟ ژرژ ساند؟ الکساندر دوما؟ آلفرد دو موسه؟ اوژن سو؟
هرکسی ممکن است از کتابی رهایی نداشته باشد و برای من سال‌هاست رهایی از آن کتاب ممکن نیست.

صحنه‌هایی از یک حکایت اخلاقی

«دنیا چه‌جوری جلوِ چشم آدم به آخر می‌رسد؟ هواپیما چه‌جوری تو مسیرِ خودش شیرجه می‌زند؟» حال‌وروزِ پریشان اَبِل، در همان دقیقه‌های اول فیلم، وقتی خودش شروع می‌کند به تعریف کردن ماجرا، وقتی داستان تمام شدنِ پیوندی سه‌ساله را برای‌مان می‌گوید، وقتی داستان این لحظه را به یاد می‌آورد، دست‌کمی از این توصیفِ کالووی، راویِ رمان مردِ سوّمِ گراهام گرین، ندارد که برای خواننده‌اش می‌گوید مارتینزِ بخت‌برگشته، نویسنده‌‌ی داستان‌های بی‌کیفیت، بعدِ دیدنِ اسناد و مدارکی درباره‌ی رفیقش، اسطوره‌ی زندگی‌اش هری لایم، چه حال‌وروزی داشته است.

حال‌وروزِ اَبِل، این مردِ باوفا، مثل آدمی است که داشته راهش را می‌رفته و این راه را در این سه‌سال آن‌قدر رفته که فکر کرده راهی جز این در زندگی نباید رفت و حالا یک‌دفعه زنی که خوب می‌شناسدش، زنی که این سه‌سال همراهش بوده، صدایش کرده و ناغافل مشت محکمی حواله‌ی دماغش کرده. ماریانِ باحیا البته مشتی حواله‌ی دماغِ دلبندِ از این لحظه به بعد سابقش نکرده، اما همان چندجمله، همان کلمه‌هایی که معلوم است چندساعتی، یا چندروزی، به تک‌تک‌شان، و شیوه‌ی گفتن‌شان فکر کرده، دست‌کمی از این مشتِ جانانه ندارد.

ماریان در آن روز، در لحظه‌ای که اَبِل به هیچ‌چیز فکر نمی‌کند، لحظه‌ای که مثل بیش‌تر لحظه‌های زندگی فقط در حال سپری شدن است، همه‌چیز را به خلاصه‌ترین شکل ممکن می‌گوید. همه‌چیز تمام شده است. از این به بعد قرار نیست اَبِل در این خانه زندگی کند. کم‌تر از ده‌روز وقت دارد که اسباب‌ووسایلش را جمع‌وجور کند و بگردد دنبال خانه‌ای دیگر. باید برود سراغ زندگی‌اش. خطایی از اَبِل سر نزده؛ ماریان تصمیم گرفته‌ زندگی‌اش را طور دیگری ادامه دهد. به‌جای اَبِل، دلبندِ این سه‌سال، قرار است پُل، دوستِ اَبِل، پا به این خانه بگذارد. پُل قرار است همسرِ ماریان شود. پای ازدواج در میان است.

ازدواج ظاهراً راه‌حلی منطقی است برای رسمیت بخشیدن به احساسات؛ یا دست‌کم این چیزی است که مدافعان ازدواج در چهار گوشه‌ی دنیا گفته‌اند؛ فرصتی برای گفتن جمله‌ی کوتاهی که شاید پیش از این مراسم رسمی به زبان آوردنش حتا در جمعی محدود هم کار آسانی نیست. همین است که ازدواج را می‌شود مُهر تأییدی بر پیوندی انسانی در نظر گرفت و باور داشت که چنین پیوندی ظاهراً تداوم عشق در طول زمان است؛ اگر اصلاً عشقی در کار باشد و اگر یکی از دو آدمی که این داستان را جدّی گرفته، وانمود نکرده باشد که علاقه‌ای به این پیوند دارد و فقط برای تنها نبودن و آسودگی خیالِ خودش، یا مصلحت زندگی، یا چیزهای دیگر، دیگری و خودش را به دردسر نینداخته باشد.

اَبِل، اَبلِ درب‌وداغان، وقتی از درِ خانه‌ی ماریان، خانه‌ی سابق خودش، بیرون می‌زند، خون‌دماغ شده و همین‌طور که دستش را زیر دماغش گرفته که خون این‌ور و آن‌ور نریزد، دنبال دستمال‌کاغذی می‌گردد. هیچ دستمال‌کاغذی‌ای در جیبش نیست؛ چون فکر نمی‌کرده ممکن است کلمات ماریان مثل مشتی محکم حواله‌ی دماغش شوند. دستمال‌کاغذی را از دختری نوجوان می‌گیرد که انگار چنددقیقه‌ای است آن‌جا چشم‌به‌راهش بوده؛ دختری که اسمش اِو است؛ خواهر کوچکِ پُل. این شروع داستان دیگری است برای اَبِل که اصلاً از آن خبر ندارد؛ مثل خیلی داستان‌هایی که در زندگی اتفاق می‌افتند.  هشت نُه‌سال بعد معلوم می‌شود اِو واله و شیدای اَبِل است؛ عاشق دل‌خسته‌ی او. تعریف و توضیح آن‌چه عشق می‌نامندش اصلاً آسان نیست و هیچ دو آدمی را نمی‌شود سراغ گرفت که تعریف و توضیح‌شان از عشق یکی باشد. همین است که اَبِل هم هرچه می‌کند نمی‌فهمد اِو چرا این‌همه به این عشق و علاقه اصرار دارد. ظاهراً آدم از کسی خوشش می‌آید که او را درست نمی‌شناسد. بهترین درمان عشقِ اِو این است که اَبِل را بهتر بشناسد. هرچه پیش‌تر می‌روند اِو بیش‌تر به این نتیجه می‌رسد که

مسأله‌‌ی ماریان و اَبِلْ، مسأله‌ی زوجی که همان ابتدای کار می‌بینیم، دعوا و این چیزها نیست؛ چون هیچ‌کدام‌شان اهل این چیزها نیستند. آدم‌ها انتخاب می‌کنند چه‌طور زندگی کنند؛ با چه‌کسی زندگی کنند؛ از چه‌کسی دور باشند و هر کسی در قبال انتخابِ خود مسئول است. اریک رومر، فیلم‌ساز سرشناس فرانسوی، روزگاری که اولین ایده‌های ‌فیلم‌های شش‌گانه‌ی حکایت‌های اخلاقی به ذهنش رسید، ظاهراً طلوعِ مورنا را به یاد آورده بود: مردی گرفتار بین دو زن؛ مردی که باید انتخاب می‌کرد. حکایت‌های اخلاقیِ رومر از همین‌جا شروع شد؛ از انتخابی که در آن حکایت‌ها به چشم می‌آمد. نکته‌ی آن فیلم‌ها، به‌قول کِنْت جونز، این نبود که اصول اخلاقی داشتند؛ این بود که آدم‌های این فیلم‌ها، آدم‌های کاملاً عادی این حکایت‌ها، باید بین چند گزینه دست به انتخاب می‌زدند و این گزینه‌ها ممکن بود اخلاقی باشند، یا نباشند. واقعیت و ایدآل را نمی‌شود دست‌کم گرفت. واقعیت ظاهراً همان است که می‌بینیم و ایدآل هم ظاهراً همان چیزی است که رؤیایش را در سر می‌پرورانیم.

مردِ باوفای لویی گَرِل، که نامش زنِ بی‌وفای کلود شابرول را به یاد می‌آورد، با فیلم‌نامه‌ای از ژان‌کلود کار‌ی‌یر، استاد بی‌بدیلِ فیلم‌نامه‌نویسی، فقط داستان اَبِل نیست که یک‌دفعه زیر پایش خالی می‌شود و می‌رود سرِ خودش را با چیزهای دیگر گرم کند و هشت نُه‌سال بعد، وقتی پُل از دنیا می‌رود، در گورستان، در مراسم خاکسپاری دوست و رقیب قدیمش، دوباره چشمش به ماریان می‌افتد و یادش می‌آید که در همه‌ی این سال‌ها ماریان را فراموش نکرده. درام عاشقانه‌ی لویی گَرِلْ داستان ماریان هم هست که همان هشت نُه‌سال پیش خواسته زندگی‌اش را سامان بدهد و برای سامان دادن به زندگیْ پُل را انتخاب کرده که فارغ از همه‌ی جروبحث‌هایی که پیش می‌آید، به‌نظرش برای ژوزف پدرِ خوبی بوده؛ یا دست‌کم این‌طور به‌نظر می‌رسیده.

تا این‌جای کار ظاهراً قرار نیست چیزی از جنس داستان طلوعِ مورنا، یا حکایت‌های اخلاقیِ رومر را ببینیم؛ به‌خصوص که کیفیت پیوندِ اَبِل با ماریان و اِو یادآور فیلم‌های فرانسوآ تروفو هم هست؛ پیوندی که نشانی از پنج‌گانه‌ی آنتوان دوآنل را به‌روشنی می‌شود در آن دید، اما مردِ باوفا به‌هرحال حکایتِ انتخاب واقعیت یا ایدآل است. نقشه‌هایی که آدم‌ها برای زندگی می‌کشند معمولاً آن‌طور که خیال می‌کنند، آن‌طور که دوست دارند، پیش نمی‌روند؛ ممکن است اوّلِ کار همه‌چیز خوب باشد امّا کمی که می‌گذرد تعادلِ زندگی به‌هم می‌خورد؛ اتّفاقی که نباید می‌افتد و آن شور و شوقِ اوّلیه کم‌رنگ می‌شود؛ آدم‌ها روبه‌روی هم که می‌نشینند به یک‌دیگر نگاه نمی‌کنند؛ یا کنار هم می‌نشینند و حواس‌شان جای دیگری است.

چیز عجیبی هم نیست. همه‌چیز به‌مرور عادی شده. آدم‌ها به‌مرور عادی‌تر شده‌اند. نکته‌ی اساسیِ عشق و ازدواجی که گاهی بعد از عشق از راه می‌رسد کنار آمدن و ترجیح دادن دیگری به خود است. مهم نیست روایت‌های کارآگاهیِ ژوزف، پسرکِ باهوش ماریان را، جدی بگیریم یا نه، مهم این است که پیوندِ ماریان و پُل خیلی قبل از آن‌که پُل در خواب، به مرگ طبیعی از دنیا برود، از هم گسسته و هشت نُه‌سال بعد از آن‌که اَبِل از این خانه رفته، دوباره ساکن همین خانه شده. اما ظاهراً بار اوّل و دوّم مهم نیست؛ اَبِل باید برای سوّمین‌بار ثابت کند که ماریان برای او شبیه هیچ‌کس دیگر نیست. واقعیت هم چیزی جز این نیست؛ درست است که اِو جوان‌تر از او است، اما جوانی که همه‌چیز نیست.

همان اوایل فیلمْ اَبِل برای‌مان می‌گوید که ماریان و پُل بخشی از خاطرات جوانی‌اش بودند و جوانی‌اش کم‌کم از او دور شد. هشت نُه‌سال باید طول می‌کشید تا بخشی از آن خاطرات، مهم‌ترین بخشِ آن خاطرات را، دوباره به دست آورد. برای به دست آوردن این چیزها آدم حاضر است دست به هر کاری بزند و انتخاب اوّل و آخر اَبِل هم که معلوم است: ماریان؛ چه‌کسی بهتر از ماریان؟