ایدهی اولیهی فیلم مادر ظاهراً اوایل دههی ۱۳۶۰ به ذهن علی حاتمی رسید؛ روزهایی که سعی میکرد راهی برای ادامه دادن هزاردستان پیدا کند و به مدیران تازهوارد صداوسیمای آن سالها بفهماند که ساختن چنین مجموعهای لازم است. همان سالها بود که برای تعطیل نشدن هزاردستان فیلمهای حاجی واشنگتن و کمالالملک را ساخت و عجیب نیست که در میانهی فیلمهای ظاهراً تاریخیای که در فضایی کاملاً (یا نسبتاً) مردانه میگذشتند به داستان اولیهی مادر اندیشیده باشد؛ داستانی دربارهی خانوادهای ازهمگسسته؛ داستانی دربارهی سنّت.
آخرینباری که حاتمی داستان یک خانواده را دستمایهی ساخت فیلمی سینمایی کرد نتیجهاش سوتهدلان شد که بهقولی یکی از چند شاهکار او است دربارهی زوال یک خانوادهی کاملاً ایرانی. مادر هم احتمالاً قرار بود چنین فیلمی از کار درآید؛ یا دستکم داستان اولیهاش چنین بهنظر میرسید که حاتمی را به صرافت ساختنش انداخت؛ آن هم در سالهایی که فیلمنامهها و داستانهای بسیار دیگری داشت و هیچکدام به نتیجه نمیرسیدند؛ تهیهکنندگان میگفتند ساختن چنان فیلمهایی خرجش زیاد است و ترجیح میدهند داستانی کمخرجتر را انتخاب کنند.
اما بعید نیست که هستهی عاطفی مادر تاحدی به دوران کودکی و نوجوانی خود حاتمی بازگردد. بخشی از سالهای کودکیاش در منزل یکی از اقوام گذشت و مادر را کمتر دید و در میانهی نوجوانی بود که مادر از دست رفت. حاتمی، بهقول عباس بهارلو، «از خانهی پدری فقط آن چیزهایی که مستقیماً به مادرش مربوط میشد در خاطرش محفوظ ماند» و با اینکه خانه را معمولاً بهنام پدر میشناسند برای او جایی بود که مادرش زندگی میکرده؛ جایی که میشده حضور مادر را حس کرد و حس کردن حضور مادر است انگار که داستان فیلم «مادر» را میسازد و پیش میبرد. با بودن او است که خانه دوباره جایی برای ماندن و زندگی کردن میشود؛ وگرنه بچههای خانه هرکدام خانهای از آن خود دارند و آنکه صاحب خانهای نیست در آسایشگاه معلولان ذهنی اقامت دارد. حاتمی مادر را قوهی مغناطیسی میدید که همهی بچهها را یکجا جمع میکند؛ زیر سقف خانهای که سالهای کودکی و نوجوانیشان آنجا گذشته است.
مادر احتمالاً معاصرترین فیلم حاتمی در سالهای پس از انقلاب است؛ داستانی که همین امروز هم میتواند اتفاق بیفتد، اما حاتمی برای ساختن این فیلم هم ترجیح داد داستانش دقیقاً در آخرین سالهای دههی ۱۳۶۰ اتفاق نیفتد. این چیزی است که منتقدان سینمای حاتمی نامش را گذاشتهاند لجبازی تاریخیِ فیلمساز، اما خودش بارها سعی کرد به سادهترین شکل ممکن توضیح دهد که ساختن فیلمی معاصر اصلاً برایش ممکن نیست و این کاری است که شاید بسیاری از فیلمسازان بهسادگی از پسش بربیایند ولی برای او کار آسانی نیست که دور و برش را آنگونه که هست ببیند و همانگونه بسازدش.
بهنظر میرسد آن جملهی حاتمی را که گفته بود باید از تاریخ فاصله گرفت و از دور تماشایش کرد اینجا هم به کار میآید. معنای فیلم ساختن دربارهی زندگی معاصر ظاهراً از دید حاتمی این بود که چیزهایی از دست میروند و چیزهایی به چشم نمیآیند، اما وقتی بافاصلهی زمانی این زندگی را ببینیم، چیزهایی پیش چشممان میآید که قبل از این ندیدهایم. درواقع بهنظر میرسد زمان حال برای حاتمی بدون آنکه به گذشته بدل شود ارزشی ندارد؛ گذشته است که سالهای بعد را میسازد و بدون یادآوری گذشته سر درآوردن از هیچچیز ممکن نیست. همین است که بخش کوتاهی از مادر در گذشته میگذرد؛ دقیقاً برای سر درآوردن از موقعیتی که حالا بچههای خانه را کنار هم نشانده است.
همین موقعیتِ کنار هم جمع شدنِ بچهها و مادر بود که بعد از نمایش عمومی فیلم پارهای از منتقدان را واداشت به نوشتن اینکه حاتمی میتوانست بهجای ساختن فیلم برود سراغ اجرای تئاتری چنین داستانی و شاید اگر بهجای نوشتن فیلمنامه نمایشنامه مینوشت نتیجهی بهتری میگرفت. اما این برای حاتمی که دستکم بیستسال قبل از آن تئاتر را برای همیشه کنار گذاشته و به سینما پرداخته بود پیشنهاد قابل توجهی بهنظر نمیرسید.
موقعیت داستانی فیلم مادر تئاتری است؟ شاید. بستگی دارد به اینکه مقصودمان از تئاتری بودن چه باشد. ادبیات نقد فیلم ایران سالها است که صفت تئاتری را برچسبی میداند که اگر نثار فیلمی شد آنوقت باید در سینمایی بودنش شک کرد. اما چگونه میشود مرز تئاتر و سینما را به این سادگی برداشت؟ و چگونه میشود حکم داد به اینکه یک موقعیت داستانی را باید صرفاً در قالب نمایشنامه نوشت و به کار سینما نمیآید؟ «مادر» حتا اگر موقعیتی تئاتری داشته باشد فیلمی است که چندان نشانی از تئاتر در آن دیده نمیشود و اگر جمع شدن چند آدم کنار یکدیگر را موقعیتی تئاتری بدانیم، آنوقت بخش اعظم تاریخ سینما را باید کنار بگذاریم.
پس مسألهی مادر این چیزها نبود و میل غریب تماشاگران از آن سالها تا امروز، این فیلم را به محبوبترین و مشهورترین فیلم علی حاتمی در سالهای پس از انقلاب بدل کرده. این فیلم انتخاب اول هر تماشاگری است که میخواهد نمونهای از سینمای حاتمی را برای دیگری مثال بزند. اما مگر حاتمی در کارنامهاش فیلم دیگری ندارد که کاملتر از «مادر» باشد؟ حتماً فیلمهای دیگری هست. پس چه چیز فیلم مادر است که آن را چنین محبوبالقلوب تماشاگران کرده؟ گفتوگوهایش که نمونهای مثالزدنی از شیوهی مخصوص حاتمی است؟ شخصیتهایش که جمع اضداد هستند؟ موقعیت داستانیاش که انگار چکیدهای از سینمای حاتمی است؟ مادر وقایعنگاری یک مرگ از پیش اعلامشده است؛ مرگی که باید چشمبهراهش نشست و طبعاً آماده شدن برای این مرگ کار آسانی نیست. مادر از یکنظر فیلمی دربارهی مرگ و آداب و آیین آن است و از منظری دیگر دربارهی اتحاد و یگانگی خانوادهای ازهمگسسته.
چه چیزی این بچهها را بههم پیوند میدهد؟ مادری که در غیاب پدر آنها را بزرگ کرده. خانهای را که میشده رهایش کرد نگه داشته و بچهها را سروسامان داده. فقط یکی در این خانه هست که با دیگران فرق دارد؛ غلامرضایی که ناتوان ذهنی است اما مثل مجید ظروفچیِ سوتهدلان چیزهایی را میفهمد که دیگران با عقلی کامل از آن سر درنمیآورند. بقیهی بچهها عادی بهنظر میرسند: محمدابراهیم که کارش زهتابی است ادبیات و رفتار مخصوص به خود را دارد؛ از همه طلبکار است و چون بزرگتر از بقیهی بچهها است خیال میکند باید دستوپایش را ببوسند؛ ماهمنیر به مادر شبیهتر است؛ بیخود نیست که وقتی جوانی مادر را میبینیم چشممان به جمال او روشن میشود. جلالالدینِ عارفپیشه که در بانک کار میکند هم ظاهراً همان بچهای است که به پدر شبیهتر است؛ حتا در خلقیات و کلماتی که بر زبان میراند؛ در مهربانی و انسانمداریاش. ماهطلعت دقیقاً همان خواهر کوچیکهای است که در هر خانهای میشود دید؛ بامزه است و شیطنت میکند و حواسش به همه هست. بیگانهای که دستآخر از راه میرسد جمال است؛ کاپیتان عربی که بیشتر جملهها و کلمههایش را به عربی میگوید تا فارسی. فرزند دیگر حسینقلیخان ناصری که نتیجهی روزهای تبعید او است به جنوب.
از راه رسیدن جمالِ سپیدپوش آخرین قدمی است که مادر برای یکجا نشاندن بچهها برمیدارد. حالا که دارد آخرین روزهای زندگی را میگذراند پس بهتر است بچهها بدانند که برادر دیگری هم دارند؛ برادری که اگر مادر به آنها معرفی نمیکرد بعید بود هیچوقت از وجودش باخبر شوند. اینجا است که آن غریبهای که معمولاً در داستانهای دیگر عامل اخلال میدانندش، در مادر به عامل وحدت بدل میشود و اصلاً مقابل دوربین عکاسی او است که محمدابراهیم و جلالالدین بعد از سالها آشتی میکنند و میشوند همان برادران سابق. مهم نیست که خجالت میکشند یا چارهای جز این ندارند؛ مهم این است که پیش روی جمال نمیشود مثل همیشه رفتار کرد.
اینجا است که منتقدان علی حاتمی میگویند با اینکه همهچیز این فیلم واقعی بهنظر میرسد اما خبری از واقعیت در آن نیست و درست توضیح نمیدهند که آن واقعیتی که به جستوجویش برمیآیند چیست و چرا در سینمای حاتمی دارند دنبالش میگردند وقتی خود او بارها توضیح داده که در هیچ فیلمی نخواسته به واقعیت وفادار باشد: «من نه اینجا، که در هیچ موقع و جای دیگر، با واقعیت سروکار ندارم.» درست همانطور که هیچوقت سنّت را آنگونه که بعضی طرفداران فیلمهایش میگفتند پاس نداشت. در سوتهدلان سنّت است که خانواده را از هم میپاشاند و در مادر هم اگر حضور خود او نباشد بچهها دستکمی از بچههای سوتهدلان ندارند. این دیگر سنّت نیست؛ وجود یک فرد است. این تزکیهی روحیای است که مادر برای بچهها تدارک میبیند. مرگی در راه است و بهتر است همهچیز درست پیش برود؛ آنگونه که مرگها معمولاً همهی خانواده را یکجا جمع میکنند. کار مادر عادی کردن مرگ است برای بچهها؛ وقتی همهچیز فراهم باشد آنوقت ممکن است در لحظهای که کسی حواسش نیست نفسی بند بیاید و چشمانی تا ابد بسته شود. مجیدِ سوتهدلان خودش آداب آخرین روزهای زندگیاش را رعایت کرد تا برادر بزرگش حبیب بگوید «همهی عمر دیر رسیدیم» و اینجا مادر به کمک بچهها رنگ تازهای به خانه زد و زندگی تازهای به این خانه آورد تا با خیالی آسوده وقتی ماهمنیر دارد به غلامرضا دیکته میگوید همهچیز در جملهای کوتاه خلاصه شود: «مادر مُرد؛ از بسکه جان ندارد.» قرآن بر سینه گذاشتن و صورت مادر را پوشاندن تازه اول کار است برای بچههایی که معلوم نیست در غیاب مادر چگونه باهم سر میکنند.