خیال میکنم هر آدمی برای سوگش موسیقی مخصوص خودش را دارد، یا بالاخره برای هر سوگی موسیقی مخصوص خودش را پیدا میکند و این خیال تقریباً به اواخر پاییز دو سال پیش برمیگردد؛ شبی که ولو شده بودم روی مبل بزرگی و دقیقههای پایانی فیلمی که روی پردهی سفید کوچکی افتاده بود گوشم را تیز کرد. چشمم به عکسها بود که روی پرده کمرنگ میشدند؛ مثل زندگیای همان لحظه که داشت به پایان میرسید و همزمان انگشت پیانیست شروع کرد به فرود آمدن روی کلاویه. نفسم بند آمد. واقعاً بند آمد و حس کردم هوای کافی به ریهام نمیرسد. بعد که دوباره فرود آمد فکر کردم چهطور میشود از این لحظه جان به در برد؟ انگشت پیانیست هنوز داشت روی کلاویه فرود میآمد. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. سعی میکردم نفس بکشم و حسوحال آدمی را داشتم که چشمهایش را بسته و به آدم دیگری اجازه داده با ضمیر ناخودآگاهش مکالمه کند. اما چشمهای من که باز بود. پرده هم روبهرویم بود و انگشت پیانیست، بیرون قاب، پیوسته فرود میآمد. شروع کردم به شمردن.
موسیوی رادیوگرافی یک خانواده (فیروزه خسرُوانی) روزهای آخر، روزهایی که آن گذشتهی پرنور را پشتسر گذاشته، روزهایی که جایش را به رخوت و سکونی عمومی داده، هدفُنبهگوش مینشیند روی مبل و چشمها را به نقطهی نامعلومی میدوزد. موسیو به کسی نمیگوید چه میبیند. موسیو به کسی نمیگوید چه میشنود. انگشت پیانیست پیوسته فرود میآید. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. سالها گذشته و راوی، فیروزهای که انگار از قابعکس بیرون آمده تا داستان خانوادگیاش را روایت کند، میگوید آرزویی جز این ندارد که پدر لحظهای که از دنیا رفته، روزهای خوش گذشته را به یاد آورده باشد. روزهای خوش گذشته چهطور به یاد میآیند؟ خوشیِ گذشته چهطور خودش را به امروز میرساند؟ * مهم نیست که خلوتت را خودت، آنطور که دوست داری، ساختهای. گذشته، هر وقت بخواهد، پیش میآید، میخزد، آرامآرام، همهچیز را کنار میزند و خودش را میرساند آنجا که به یاد میآید، آنجا که همهچیز به یاد میآید و بعد جان میگیرد، رنگ میگیرد، شکل میگیرد و جایی برای خودش دستوپا میکند که دیگر نمیشود نادیدهاش گرفت. حالا اینجاست. اما موسیقی پسزمینهی این روزهای خوش گذشتهی موسیو، این روزهایی که مثل عکسهای محبوب آلبومهایش یکییکی دارند به یاد میآیند کدام موسیقیست؟ همین موسیقیای که با سوت مینوازد؟ همین سوتی که صدایش فقط در سرش میپیچد؟ پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. آنها که صدای این سوت را نمیشوند چه صدایی در گوششان میپیچد؟ این داستان توست فیروزهی بیرونِ قاب: نشستهای همانجا که او نشسته. کمی آنطرفتر. روی مبل دیگری ولو شدهای. در سکوت هدفُنی را میبینی که روی گوشش گذاشته. در سکوت چشمهایش را میبینی که بسته. در سکوت لبهایش را میبینی که میجنبد. حرفی نمیزند. اما میجنبد. چه میگوید؟ چه میشنوی؟ میدانی که از اینجا به بعد همهچیز در گذشته میماند. میدانی که از این گذشته دور و دورتر میشوی. میدانی که گذشته کارش را بلد است. میدانی که در حافظهات جایی برای خودش دستوپا کرده. گذشته را احضار میکنی و انگشت پیانیست شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. در سکوت شروع میکنی به شمردن. * اوندین ویبوی فیلم اوندین (کریستین پتزولد) راهنمای مردمان ظاهراً مشتاقیست که میخواهند برلین را بهتر بشناسند؛ سرگذشت این شهر را و ساختمانهایش را، یا دستکم اینطور نشان میدهد که سرگذشت شهر و ساختمانهایش برایشان مهم است. اوندین بلد است چهطور شهر را معرفی کند. قرار نیست گردشگران به شیوهی مرسومی که عادت دارند با حقیقت این شهر آشنا شوند؛ ماکتهای کوچکی را ببینند که شهر را در مقیاس کوچکی نشان میدهد؛ قرار است صدایی در گوششان بپیچد که از گردشگران محترم بخواهد دوباره ببینند؛ چون اینجا، در این اتاق، زیر این سقف، همهچیز کوچکتر از آن است که دیدهاند؛ چون اینجا همهچیز کوچکتر از آن است که باید باشد. آدمها برای دیدن این ماکتها، این شهری که در مقیاس کوچک ساخته شده، آمدهاند. این ماکتهای کوچک، این ردیف ساختمانها، برلین شرقی را، پیش از آنکه دیوار برای همیشه فرو افتد، به شهر اشباح شبیه کرده؛ شهری که شهروندی ندارد و دستکم بیشتر آنها که برای این بازدید آمدهاند، آلمانی نیستند؛ گردشگران خارجیای هستند که آلمانی بلدند و کنجکاوند که بدانند این شهر چگونه ساخته شده. اما شهرها، همهی شهرها، را بدون شهروندانشان چگونه میشود شناخت؟ داستان شهرها، همهی شهرها، داستان شهروندانشان است؛ داستان دوست داشتن و داستان طفره رفتن، داستان به یاد آوردن و داستان از یاد بردن.
این داستان توست اوندین ویبو: نشستهای روبهروی یکی که پیش از این دوستش داشتهای. یکی که پیش از این دوستت داشته. اشکهایت را که لحظهای پیش سرازیر شده پاک میکنی. قهوهات را هم میزنی. کمی از قهوهات مینوشی و در جواب او که میگوید کمکم باید برود دوباره اشکی را که مانده پاک میکنی. تلفنش زنگ میزند. برنمیدارد. میگویی خودش بود؟ همان دختره؟ و میبینی که در جوابت پُکی به سیگار میزند. میگوید باید بروم. به حرف میآیی. گفته بودی دوستم داری. تا ابد. میگوید بیخیال. میگویی قرار نیست جایی بروی. میگویی اگر ترکم کنی چارهای ندارم جز اینکه کَلَکت را بکنم. طوری این جمله را میگویی که انگار چارهای جز این نداری. نگاهت میکند و دوباره مینشیند. میگوید تمامش کن. میگویی در میانهی کار برمیگردی. میگویی وقتی برگشتم همینجا باش. میگویی بمان که بگویی دوستم داری. میگویی اگر بروی محکوم به مرگی. میگویی فهمیدی؟ میگوید فهمیدم. بعد خودت از جا بلند میشوی. کولهات را به دوش میاندازی و راه میافتی. و همانطور که سرت را برمیگردانی، انگشت پیانیست شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه. پشتسرت را نگاه میکنی. بله، گذشته را احضار میکنی. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. در سکوت شروع میکنی به شمردن. * کنسرتو برای اُبوآ و سازهای زهی در رِ مینور اُپوس شمارهی ۱ که با تنظیم دوبارهی باخ مشهور شد به BWV 974، همین که نامش را گذاشتهاند مارچلو/ باخ، میتواند بخش جداناشدنی زندگیِ هر روزه باشد؛ مخصوصاً این روزها که وقتی به یاد گذشته میافتی، خاطرات درجا هجوم میآورند. اما فقط کیفیت این قطعه نیست که اهمیت دارد، چون این موسیقی، این قطعهی بخصوص، این تنظیم دوبارهی باخ، این جان بخشیدن به قطعهی مارچلو برای اُبوآ، کلید احضار گذشته است؛گذشتهای که اگر درست به یاد بیاوریاش از خانهای کوچک شروع شده، خانهای نسبتاً شلوغ؛ خانهای که موسیقیاش معمولاً نوارهای چاووش بوده و شجریانهای جشن هنر و آلبومهای بعدِ آن و چند تایی هایده و مهستی و مرضیه و شاید صداهای دیگری که خاطرهی کمرنگشان هم از یاد رفته. اما اگر گذشته را بشود درست به یاد آورد، اگر احضار گذشته ممکن باشد، بیشتر همان چاووشها و شجریانها را به یاد میآوری. حالا خیال میکنی در این قطعه، در این تنظیم دوباره چیزی هست که تو را به گذشته وصل میکند. سوگِ این روزها و این سالهایت را وصل میکند به گذشتهای که سوگ عمومی بود. هر طرف که چشم میگردانی. هر طرف که گوش میکردی. گوشهای پسرکی چهار، پنج ساله واقعاً سوگ را در موسیقی تشخیص میدهند یا نه، درست نمیدانی و حالا که دستکم چهل سال پیرتری، بیشتر حق داری که تردید کنی، اما اگر بتوانی خودت را راضی کنی که گوشِ پسرک در آن سنوسال غم نهفته در موسیقی را میفهمیده، دستکم میتوانی اینطور بگویی که پسرک حتماً این فهم را علاوه بر روزهای تیرهوتار کودکیاش مدیون کلماتی بوده که با صدای خوانندهای شنیده؛ در میانهی تکنوازی تار و صدای نی که شنیدناش همین حالا هم غمی را در وجود چهلوچندسالهاش زنده میکند. اما سوگ برای پسرک چهار، پنج سالهای در سالهای اولیهی دههی تیرهوتارِ شصت حتماً آن سوگی نیست که حالا در میانسالیاش تجربه میکند. شهر ظاهراً همان است و محدودهی زندگیاش هم ظاهراً فرقی نکرده؛ یکی از خیابانهای محلهای که در آن به دنیا آمده، قد کشیده و به روزهایی رسیده که هر وقت پشتسرش را نگاه میکند، حافظهی نهچندان خوبش درجا به کار میافتد و گذشته احضار میشود. چهطور؟ با چی؟ ترجیح میدهم بگویم کافیست نُتی منتشر شود. منتشر شود یا منفجر شود؟ در لحظهی انفجار معمولاً صدای بلندی بلند میشود و بعد یکسره سکوت است. دستکم چند ثانیه اینطور است. صدایی صداهای بعدی را پاک میکند. انگشت پیانیست شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. هر چه هست اتفاقیست که حتی لحظهای پیش از آن را پاک میکند. درست مثل سوگی که از راه میرسد. سوگی که از قبل همانجا بوده. چند ساعتی، چند روزی، چند هفتهای داشته استراحت میکرده. و لحظهای که بیدار میشود همهچیز را از یاد میبری. سوگ میماند و رنج و داغی که نشت میکند در زندگی. مثل ماهی مرکّبی که در آب جوهر پخش میکند. یاد آوردن رنج و داغدیدگی دیگری همیشه آسانتر است. آسانتر است به دیگری بگویی التیامی در کار است. اما هر رنجی ظاهراً نیاز دارد به سوگواری؛ به داغدیدگی و ماتمی که باید طی شود. اما رنج از دست دادن را نمیشود آسان فراموش کرد و فراموشی اصلاً کلمهی بیهودهایست در آن وقت و ساعتی که هیچ بعید نیست دوباره پرسش تاریخی هَمْلِت شاهزادهی دانمارکی را مدام در ذهن مرور کنی، بیآنکه آن را به زبان بیاوری. بودن به چه قیمتی؟ و چرا نبودن این وقتها، بخصوص این وقتها، همیشه پُررنگتر است؟ بودن این وقتها تداومِ رنج است؛ طی کردن مسیری که میدانی هر لحظهاش با یاد آوردنِ لحظهای از گذشته خواهد گذشت. روانشناسان گاهی به بیمارانشان یادآوری میکنند سوگ گاهی تمامی ندارد. باریست که روی شانهی آدم میماند. اصلاً خودِ آدم است با ظاهری متفاوت. صبح که بیدار میشوی در آینه نگاهی به خودت میکنی. خودت را در آینهی روبهرو تشخیص میدهی، اما همان خودِ همیشگیات نیستی؛ فرق داری با خودت. ممکن است فکر کنی زیر چشمهایت گود افتاده، ممکن است موهای ژولیدهات توی ذوق بزند، ممکن است هزار عیبوایراد ببینی توی خودت. ممکن است در آینه خودت را ببینی که پنج سالهای. اما اینکه آینه نیست. آینه که پنج سالگیات را نشان نمیدهد. روبهروی آینه ایستادهای و خاطرات بچگیات را مرور میکنی. * همیشه چیزی تو را به چیز دیگری وصل میکند. زندگی، خوب یا بد، فقط لحظهای نیست که پیش روی ماست. کافیست سر برگردانیم و چیزی از گذشته پا به امروزمان بگذرد. صدای سوتی که موسیقی ششوهشت مشهوری را میزند. صدای سوتی که کنسرتویی را اجرا میکند. صدای سوتی که جمعهی فرهاد را به یادمان میآورد. و با اینکه مطمئن نیستم اما بعید نیست آن غمی که قبل از اولین تماشای رادیوگرافی یک خانواده در وجودم نشسته بود نتیجهی جمعه باشد. شاید اولین بار که دیدمش جمعه بود. یادم نمیآید. شاید هم غمِ جمعه به روزهای دیگر سرایت کرده؛ چون غم مُسریست. هر غمی غمهای بزرگ دیگری را در وجودم زنده میکند؛ یاد آوردن پدرم، مادرم و هر آنکه در این خانوادهی نهچندان بزرگ از دست رفته و به عکسی در قاب یا آلبوم خانوادگی بدل شده. عکسها همیشه مثل روز اولشان میمانند و آدمها روزبهروز پیرتر میشوند؛ شکستهتر و خستهتر. ممکن است شبی بخوابند و صبح را نبینند، اما عکسشان چه در آلبوم خانواده باشد و چه در کیف پول یکی از بچههایشان، تا ابد همان است که بوده؛ صورتی خندان و نگاهی که زندگی در آن پیداست. گذشته جاییست که زمان حالْ واقعی میشود؛ آنقدر که میشود تصرفش کرد؛ آنقدر که میشود به دستش آورد. اوندین هم همینکه شروع میکند به معرفی کردن برلین کوچک، گذشته احضار میشود. انگشت پیانیست شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. و بعد باید سری به میز و صندلیای بزند که خوب میداند خالیست. یوهانس فرار را بر قرار ترجیح میدهد و کریستف یکدفعه سر از جایی درمیآورد که اوندین هم آنجاست و درست وقتی اوندین دارد پیِ یوهانس میگردد و پیدایش نمیکند، سر راهِ اوندین سبز میشود. همهچیز از دست میرود تا چیز تازهای به دست بیاید؛ مجسمهی کوچک غواصیای که کمی پیش از آن اوندین خیال کرده صدایش میزند؛ یا دستکم وقتی صدایی را شنیده که نام او را صدا میکرده چشمش به این مجسمه افتاده. گاهی هم کسی به صدای مجسمهی کوچک غواصی گوش میکند؛ به صدایی که از آب برمیآید. از این به بعد انگشت پیانیست که شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه، انگار در طلب اوندین است. مارچلو/ باخ اینجا موسیقیِ اوندین است. خودِ اوست که حالا غیبش زده. هر بار که عضای زیربغل کریستفِ دربوداغان روی زمین میخورد انگار انگشت پیانیست است که دارد فرود میآید. اما نه، اینیکی نظموترتیبی ندارد. شلخته و ترسیده است. خبر از حال خراب کریستفی میدهد که عزیزش را از دست داده و همانجا که ایستاده، در خانهای که پیش از این لحظههای خوشش با اوندین همانجا گذشته، به جایی خیره میشود که نمیدانیم کجاست. همانطور که در رادیوگرافی یک خانوادهمارچلو/ باخ موسیقیِ یاد آوردنِ موسیو است. خود اوست. سلیقهاش در انتخاب موسیقی و حسوحال این قطعه همان است که باید باشد. مرثیهای برای از دست رفتن آن گوشهی دنج خانه. مرثیهای برای از دست رفتن گذشتهای که موسیو نقش پررنگی در آن داشته. حالا در غیاب او گوش ما پُر از مرثیه است. * خانه شاید تنها جاییست که هر آدمی میتواند خودش باشد؛ حتی اگر مسیر تاریخ عوض شود و آدمها را عوض کند. مهم نیست زمانه هر صدایی را به صدای خفهی هدفُن شبیه کند؛ چون همیشه میشود چشمبهراه لحظهای نشست که خانه به تنظیمات کارخانه برگردد. لحظهای که بهترین لحظههای گذشته مثل عکس از پیش چشم میگذرند و صدای موسیقی همان است که باید باشد؛ بلند و بهاندازه. هر وقفهای در واقعیت زندگی متعلق به زندههاست، به آنها که هنوز نفس میکشند، هنوز راه میروند، هنوز غصه میخورند، هنوز اشک میریزند و هنوز عزیزشان را آنچنان که بوده به یاد میآورند؛ با هدفُنی که روی گوش میگذاشته، روی مبلی که مینشسته، در خلوتی که به او تعلق داشته به موسیقی گوش میکرده. اینطور نوشتهاند که روزی از الساندرو مارچلو پرسیدند چه شد که این قطعه را نوشت؟ و در جواب گفت روزی ترسی به جانش افتاد که چه میشود اگر ونیز زیر آب برود. زیر آب رفتن ونیز از دست رفتن خانه است. از دست دادن آنچه پناهگاه مینامندش. حتی خیالِ زیر آب رفتن شهری که خانه است به کابوس میماند. فقط شهر نیست که زیر آب میرود. مردمان شهر هم زیر آب میروند. میروند و خاطراتشان میماند. مثل خانهای که فقط خاطراتش میماند. میدانی روزی اینجا خانهای بوده. میدانی روزی اینجا مردمانی زندگی کردهاند. حالا نیست. حالا نیستند. آنچه هست در سرِ توست. در خاطرات تو. چیزهایی که به یاد میآوری. چیزهایی که باید به یاد بیاوری.
زمان میگذرد اما آنطور که روزگاری راینر ماریا ریلکه در نامهای به مترجمش نوشته بود، چیزی را تسلی نمیدهد؛ اصلاً کارش این نیست؛ کارش سروسامان دادن امورات است و برگرداندنشان به جایی که بودهاند. اما هر آدمی که اینطور نیست. همهچیز بستگی دارد به اینکه اصلاً چیزی جای خالی را برایمان پُر میکند یا نه. به اینکه گاهی فقط تلنگری لازم است تا دوباره آن جای خالی را به یاد بیاوریم؛ به اینکه خالی بودن جایش را حس کنیم، لمس کنیم، ببینیم؛ مثل خانهی رادیوگرافی یک خانواده که کمکم خالی و خالیتر میشود؛ اما موسیو همینجاست؛ روی همین مبل، با هدفُنی روی گوش و مارچلو/ باخی که با سوت مینوازدش. یا شاید مثل خانهای که کریستف در غیاب اوندین سری به آن میزند و میبیند هیچکس اوندین را به یاد نمیآورد. خانه همان خانهی اوندین است، اما ساکنانش عوض شدهاند. هنوز رنگ شرابی که به دیوار پاشیده مانده. هنوز چیزی از اوندین در این فضاست که مارچلو/ باخ را درجا به یاد کریستف میاندازد. بله، همیشه چیزی تو را به چیز دیگری وصل میکند. هر دری که باز میشود، درِ دیگری را میبینی. کجا میخواهی بروی؟ کجا میتوانی بروی؟ چه کسی پشتِ این درها چشمبهراهت نشسته؟ درِ خانهی رادیوگرافی یک خانواده را که باز میکنی، میرسی به درِ خانهی اوندین و از خانهی اوندین به خانهای برمیگردی که سه سال پیش از دست دادهای. مثل خیلی چیزهای دیگر. مثل خیلی روزهای دیگر. خانهای که یک صبح زمستانی ایستادی کنار تخت پدرت و هر چه صدایش زدی بیدار نشد. خانهای که یک شبِ زمستانی، همین که در را باز کردی فهمیدی قرار نیست دوباره مادرت را ببینی. خانهای که یک روز تابستانی تلفن را برداشتی که با فیلمساز محبوبت حرف بزنی و صدای بیجانش را شنیدی که گفت میروم فرانسه. مصاحبه را بگذاریم برای بعد. اگر برگشتم. و در همهی این دیدنها، این به یاد آوردنها، مارچلو/ باخ را میشنوی. همهی درها را گشودهای تا برسی به این خانه. به اینجا. انگار خانه گره خورده است با مارچلو/ باخ. خانهی موسیو. خانهی اوندین. خانهی خودت. انگشت پیانیست شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر.
آندره برُتون در نادیا نوشته بود «توقع نداشته باشید همهی آنچه را در این قلمرو آزمودهام برایتان بگویم. چیزهایی را میگویم که به یاد میآیند؛ چیزهایی که برای من اتفاق افتادهاند.» و این یعنی همهچیز را آنطور که دوست میدارم، آنطور که ترجیح میدهم، تعریف میکنم. انگار لحظهای چشمم را میبندم و با اینکه بلد نیستم انگشتم را میگذارم روی کلاویهی پیانو. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. هر بار که انگشت فرود میآید به این فکر میکنم که چهطور میتوانی آن گوشهی اتاق را که پدر خوابید و بیدار شد دوباره نبینی؟ چهطور میتوانی سری به آن گوشهی اتاق نزنی که گوشهی امن مادر بود؟ چهطور میتوانی آن مبل و هدفُن را ببینی و صدای سوت موسیو در سرت نپیچد که مارچلو/ باخ را مینوازد؟ چهطور میتوانی آن رنگ شراب، آن رنگ صورتی را روی دیوار ببینی و اوندین را به یاد نیاوری؟ چهطور میتوانی به یاد نیاوری؟ چهطور میتوانی؟
ظاهراً آندره بازَن بود که اولینبار در مواجهه با فیلمی از کریس مارکر، بهجای آنکه از عبارت مرسوم «فیلم مستند» استفاده کند، به ویژگیهای جُستارگون ساختهی او پرداخت و در توصیفِ نامهای از سیبری، یکی از چند شاهکارِ مارکر، در فرانس اُبسرواتوآر نوشت این فیلم چیزی فراتر از یک مستند است و باید آن را به چشم یک جُستار دید؛ همان جُستاری که معمولاً در ادبیات به جستوجویش برمیآییم؛ نوشتهای که همزمان سیاسی و تاریخیست و نویسنده وقتِ نوشتن جهتگیری میکند و سمتوسویی را که برگزیده میشود در نوشتهاش دید؛ در کلماتی که با دقت و حساسیت و نکتهسنجیِ شاعرانه روی کاغذ آورده. فیلمساز هم معمولاً به وقت تدوینْ تصویرها را طوری کنار هم مینشاند که آن جهتگیری و سمتوسو را به تماشاگرش منتقل کند. بااینهمه بازَن بر این باور بود که در این فیلمجُستارِ مارکر هوش حرفِ اول را میزند و ابزار بیانیِ بیواسطهاش همان کلامیست که میشنویم و تصویرها را باید به چشم لایهی سوم اثر دید؛ تصویرهایی که در پیوند با آن هوش والا و آن کلماتِ بهدقت انتخابشدهاند. این ظاهراً یکی از مهمترین ویژگیهای ساختههای کریس مارکر است و در فیلمجُستارهای بعدِ نامهای از سیبری هم میشود به جستوجویش برآمد؛ چیزی که بهزعمِ بازَن ابداع مارکر است و تصویرهای فیلمش بهجای اینکه با تصویرهای قبل و بعدِ خود نسبتی داشته باشند، با کلامی که میشنویم نسبتی برقرار میکنند. سالها بعدِ آن فیلمجُستار، وقت تماشای خاطرهی آینده، جُستاری تصویری که در آستانهی قرن بیستویکم بهواسطهی عکسهای دنیز بلون شماری از مهمترین وقایع قرنِ بیستم را به یاد میآورد، چارهای نداریم جز اینکه تسلیم هوش والای فیلمسازی شویم که مرز گذشته و حال و آینده را برمیدارد؛ فیلمسازی که مثل همیشه در حال احضارِ گذشتهایست که نمیگذرد؛ زمانی که سپری نمیشود. عکس را گاهی ثبتِ آن لحظهی ازدسترفتهای میدانند که بازگشت به آن ممکن نیست. اما عکسها فقط آن لحظهی ازدسترفته را ثبت نمیکنند و گاهی پیشگوی آیندهای میشوند که کسی چشمبهراهش نیست. در روزهای پیش عکسی در شبکههای مجازی دستبهدست میشد که زنی تشنه را مشغول نوشیدن آبی گلآلود نشان میداد و همزمان کاربرانی با یافتن اصل عکس و نام عکاس گفتند عکس اصلاً تازه نیست و دستکم پانزده سال پیش گرفته شده و انگار این عمرِ ده، پانزدهسالهی عکس قرار بود آنچه را درون قاب میدیدیم، آن تاریخِ ثبتشده را مشمول مرور زمان کند. اما ویژگی پیشگویانهی عکس را درست همان لحظهای که عکاس ثبتش میکند نمیشود تشخیص داد و دنیز بلون، عکاسِ سوررئالیست، عکاسِ خبری، عکاسِ لحظههای روزمره، عکاسِ زندگی، که عکسهایش پایهی اصلی خاطرهی آیندهاند، هر بار که قابی را ثبت کرد، فقط چیزی به تاریخ عکاسی اضافه نکرد؛ کار مهمترِ او توجه دادن به آیندهای بود که کسی چشمبهراهش نبود؛ لحظهای که داشت در نمایشگاه بینالمللیِ سوررئالیسم در پاریس از تاکسیِ بارانیِ سالوادور دالی عکس میگرفت، به این فکر نمیکردند که روزنامهنویسان و منتقدانی پیدا میشوند با دیدن کاری از دالی و عکسی از او بگویند چرا باید این رعب و وحشت را تماشا کرد؛ چون او داشت بیاعتنا به حرفهایی که حالا، با گذشت سالها، مسخره و بیمایه به نظر میرسند، لحظهای را ثبت میکرد که ظاهراً داشت در روزهای بعدِ جنگ اتفاق میافتاد، اما در واقع روزهای قبلِ جنگ بود و او در فاصلهی دو جنگ، در فاصلهی دو ویرانی، در فاصلهی دو کشتار جمعی، چشم بر زشت و زیبای زندگی نبسته بود؛ چون اصلاً کارش این بود که با چشمانِ کاملاً باز زمانهاش را ببیند. آن تیرگی و خفگی و غریبیای که آندره برتون بعدها با یادآوری آن مجموعه دربارهاش نوشت، ویژگی عکسهای دنیز بلون از آن نمایشگاه هم هست؛ تیرگی و خفگی و غریبیای که انگار ویژگی زمانه بود؛ یا ویژگیِ هر زمانهای؛ چون آینده هم مثل گذشته، مثل همین حالا، چیزی جز این تیرگی و خفگی و غریبی نیست. همین است که عکسهای دنیز بلون همانقدر که قابهایی از گذشته به نظر میرسند، بهزعم کریس مارکر و یانیک بلون (دختر دنیز بلون) رمزگشایی از آینده هم هستند: برای مواجهه با آینده باید سری به گذشته زد و این کارِ عکس، این قاب ثبتشده، این لحظهی بهخصوص است، اگر با چشمان کاملاً باز گرفته شده باشد و تأکیدهای مارکر و بلون بر چشمهای بلونِ عکاس و تأکیدشان بر زن بودن او، اینجاست که معنادار میشود. در آن روزگار مردانه، در محفلهای مردانه، در گفتوگوهای مردانه و در فاصلهی دو جنگی که مردان به راه انداختند، دنیز بلون، زنی عکاس، دوربینبهدست، به تماشای جهان و مردمان میایستاد و عکسی میگرفت که فقط نشانی از گذشته نبود. دنیز بلون بود که سوررئالیستها را برای آخرینبار یکجا جمع کرد تا روبهروی دوربینش بایستند و عکس او بهزعم مارکر همان ویژگی پیشگویانه را دارد؛ در لحظهی حال چشم در چشم آینده میدوزی و از آنجایی که هستی چیزی را میبینی که دیگران سالها بعد باید به تماشایش بنشینند. این ظاهراً ویژگی هر عکس خوبیست که بیاعتنا به زمان به زندگی خود ادامه میدهد و هر بار تماشایش احضارِ گذشتهایست که نمیگذرد؛ زمانی که سپری نمیشود.
جای خالیِ آن را که رفته مگر میشود ندید؟ حسِ نبودنش، حسِ اینکه پیش از این بوده و حالا نیست، فقط در وجود آدم نمیماند؛ همهجا هست و آدم هر طرف را که نگاه کند این نبودن به چشم میآید. به این فکر کنید که خانوادهای چهار بچه دارد؛ بچههایی که تقریباً همسنوسالند؛ باهم بازی کردهاند، باهم قد کشیدهاند، باهم بزرگ شدهاند و باهم اینطور قرار گذاشتهاند که تا زندهاند همینطور باهم باشند؛ شاید اصلاً قراری هم نگذاشته باشند؛ همینطور که باهم میدوند و بازی میکنند؛ همینکه بالا و پایین میپرند و باهم آواز میخوانند همین قرار ناگفته است. بچهها باید بزرگ شوند؛ قاعده ظاهراً همین است؛ باید به جوانی برسند و از جوانی به سوی میانسالی و پیری حرکت کنند. دنیا همین است؛ یا همین باید باشد. اما کدام کارِ دنیا بهقاعده است که اینیکی باشد؟ بچهها ممکن است بزرگ شوند؛ ممکن است به جوانی برسند، اما ممکن است جوانی نقطهی آخرِ زندگیشان باشد. کدام رماننویس گفته بود هر بار جوانی از دست میرود انگار دنیا قدمی بلندتر به سوی نابودی خود برمیدارد؟ شاید اینطور باشد. اما فکر کردن به اینها که فایدهای به حالِ آنها که ماندهاند ندارد؛ بهخصوص اگر آنها که ماندهاند بچههای دیگرِ خانواده باشند. از چهار بچهی خانواده فقط دوتا ماندهاند؛ یکی در بیستوچند سالگی از دست رفته و آنیکی در سیوچند سالگی. و آنها که ماندهاند چه دارند؟ حملههای عصبی، غمِ بسیار و غصهای بینهایت. اندوهی که به آخر نمیرسد. ضربهایست که جبران نمیشود. خواهر و برادری ماندهاند که دو برادرشان را از دست دادهاند و پدر و مادری که دو پسرشان از دست رفتهاند. و جز اینها چه؟ چیز دیگری هم مانده؟ فیلمها و عکسها. فیلمهای خانوادگی. بچههایی که بازی میکنند؛ بچههایی که میخندند؛ بچههایی که میدوند؛ بچههایی که آواز میخوانند. صحیح و سالم. نیازی به شمردن نیست. هر چهارتا هستند. به ترتیب قد. از بزرگ به کوچک و برعکس. یک وقتی اندی وارهول گفته بود بهترینِ چیزِ عکس این است که هیچوقت تغییر نمیکند؛ حتا وقتی آدمهایی که در آن حضور دارند عوض شدهاند. عوض شدن؟ آدمها عوض میشوند. هیچکس همان بچهی چند سالهای نمیماند که رو به دوربین ایستاده تا کودکیاش را ثبت کنند. اما عوض شدن فرق دارد با از دست رفتن. خوبیِ عکس شاید این است که حتا وقتی آدمهایی که در آن حضور دارند از دست میروند باز هم همان کیفیت روز اولش را دارد. زمان در عکس منجمد است. لحظهای را ثبت کردهاند که لحظهای بعد از دست رفته؛ مثل آدمهای عکس که چند سال بعد از دست میروند. جملهی وارهول را میشود را کنار جملهای از اَنسل آدامز گذاشت که گفته بود آدمهای عکسها زندهاند؛ مثل همان روزی که ایستادهاند کنارِ هم و عکس گرفتهاند و آنقدر زندهاند که میشود پا گذاشت به دنیای عکس و در آن اتاق، در آن پارک، در آن باغچه، در آن شهربازی قدم زد و میشود همهچیزِ گذشته را خوب تماشا کرد. یکجور پُل زدن از امروز به دیروز؛ یکجور قدمی به سوی گذشته برداشتن و در زمانِ حال ماندن.
حالوروزِ سوفی رومواری در فیلم در حال پردازش، مثل هر کسی که رودرروی گذشته میایستد، ترکیبی از غموغصه و بُهت است و طول میکشد تا گذشته در ذهنش جایی برای خود دستوپا کند؛ جایگاهی که میشود وقت و بیوقت به آن سر زد. یک وقتی هم استاکر، مرد شوریدهی بیقرارِ نترسِ فیلمِ آندری تارکوفسکی، میگفت کسی که زندگی گذشتهاش را پنهانی مرور میکند مهربانتر میشود. و حالا این فیلمها و این عکسها، عکسهایی که بعدِ ظاهر شدن باید چاپ شوند، مرور زندگی اوست: برادرها که بودند، برادرها که خبری از خودشان میدادند، برادرها که خبری از خودشان میدادند، زندگی چه حالی داشت؟ حتماً اگر سوفی و بن، دو بازماندهی بچههای خانوادهی رومواری، به حافظهشان رجوع کنند، چیزهایی از گذشته را به یاد میآورند. اما عکس و فیلم مسیرِ این رجوع را تغییر داده. میگویند حافظه همهچیز را ثبت نمیکند؛ چون پُر است از شکاف؛ پُر از جاهای خالیای که با گذرِ سالها خالیتر هم میشوند. چیزهایی را حفظ میکند و چیزهایی از دست میروند. عکس و فیلماند که همهچیزِ آن سالها را ثبت کردهاند. درست است که آدمی، پدری که در مجارستان درسِ فیلمبرداری خوانده، پشت دوربین بوده؛ درست است که سلیقهی پدر، نگاه او به دنیا، به زندگی، به بچههایش، ثبت شده، اما بههرحال آنچه ثبت کرده، آنچه از گذشته به امروز رسیده، کاملتر از چیزهاییست که حافظه ممکن است به یاد بیاورد؛ بهخصوص حافظهی سوفی و بن. آن ترومایی که در همهی این سالها دست از سرِ سوفی برنداشته، آن سئوالی که امدادگر آمبولانس در سال ۲۰۱۱ از او پرسیده، جوابش یک کلمه است: فقدان؛ فقدانی که یکسال بعدِ از دست دادن دیوید سراغِ سوفی آمده، سه سال بعد، وقتی جاناتان هم از دست میرود، عمیقتر میشود. با فقدانِ عمیق باید کنار آمد؛ ظاهراً باید آن را پذیرفت و برای کنار آمدن با آن ظاهراً به تعداد آدمهای روی زمین راه و روش هست و راهِ سوفی رومراوی، راهِ فیلمساز، تماشای فیلمهای خانوادگی، ظهور و چاپ عکسهای خانوادگی و خیره شدن در چشمهای گذشته است.
… آلبومِ خانوادگی، آلبومی که طول کشیده کامل شود، ناگهان مشمولِ بازبینی شده و در واقع این رادیوگرافی، این تاباندن اشعه بر آلبومی که تاریخ خانواده را به شکلِ سیاهوسفید پیش روی ما میگذارد، داستان عکسهاییست که صاحب آلبوم دوست نداشته پیشِ چشم این و آن باشند. عکسها ممکن است روانهی سطلی شوند که قرار است آخرِ شبْ محتویاتش را در کیسهای پلاستیکی خالی کنند و بگذارند دمِ در؛ مثل همهی عکسهایی که تاریخ وقتی مسیرش را عوض کرد، وقتی عکسهایی از روی دیوار برداشته شدند و مجسمههایی از روی میزها به انباریها منتقل شدند؛ از آلبومها درآمدند و اینبار ماژیکها و خودکارها شکلشان را، هویتشان را، عوض کردند و بهجای سر درآوردن از سطلها به اولین تجربههای هنریِ بچهی خانه بدل شدند؛ اینیکی نجاتِ گذشته است به دست بچهای که گذشته را از روی عکسها شناخته، یا بازسازی گذشته آنطور که بچهای مثل او دوست میدارد. عکسهایی که از سطلها بیرون کشیده شدند؛ عکسهای تکهپارهای که بخشی از گذشته بودند؛ به چیزهای تازهای بدل میشوند و این ادامهی چیزیست که فیروزهی دیگر، فیروزهی بیرون از قاب، میگوید: «یک روز مادر، با تصمیمی انقلابی، نشست پای آلبومهای قدیمی. هرچه عکسِ بیحجاب داشت پارهپاره کرد. داشت خودش رو از گذشتهای که دوست نداشت، تطهیر میکرد. من از پُشتِ شیشه شاهد بودم. جمع کردن تکهپارههای عکسها از سطل آشغالْ سرگرمی اون روزهای من بود.»
رابطهی آدم و آلبوم عکس البته پیچیدهتر از اینهاست: آدم برای به یاد آوردن، برای ثبتِ آنچه دوستش میدارد، عکس میگیرد. قولِ مشهوری از جان برجر را بارها نوشتهاند که پیش از اختراعِ دوربین عکاسی، آدمها نقاشی نمیکردند؛ چیزها را به حافظه میسپردند و عکس، دستکم از این نظر، ابزارِ حافظه نیست؛ ابداعِ حافظه است. یاد آوردنِ چیزهاییست که آدم نگران از دست دادنشان است؛ چون عکسها یادگار گذشتهاند و آن گذشته اگر هنوز در ذهن آنکه عکس را گرفته، یا عکسی را در آلبوم چسبانده، زنده باشد، عکس دیگر آن قاب ثابت و ایستایی نیست که فقط وقت ورق زدنِ آلبوم به یاد بیاید. این را هم همینجا اضافه کنم که چسبِ آلبومهای قدیمی را میشود صرفاً به چشم محافظ عکسها ندید. عکسها روی این چسبها که مینشستند انگار به چیزی از آنِ آلبوم بدل میشدند. صاحب عکس، صاحب آلبوم هر لحظهای که اراده میکرد میتوانست عکس را ببیند، اما جدا کردنش از چسبِ آلبوم کار سادهای نبود و آن لحظهای که در رادیوگرافی یک خانوادهی فیروزه خسرُوانی هویّتِ خانه رسماً عوض میشود همینجاست؛ لحظهای که آلبوم یا صفحههای چسبناکِ آلبومْ مقاومت میکنند و عکس پیش از آنکه کَنده شود پاره میشود. این هم البته چیزی نیست که مدام در زندگی اتفاق بیفتد، اما در زندگیِ هر کسی میشود لحظهای را سراغ گرفت که زمان ناگهان ثابت میشود، یا آنطور که گاهی میگویند منجمد میشود و همانطور میمانَد؛ مثل برق که یکدفعه میرود و همینکه برمیگردد، همینکه ظاهراً همهچیز دوباره عادی بهنظر میرسد، آدم با زمانی تازه طرف میشود؛ چیزی که ادامهی آن زمان قبلی نیست؛ تجربهی تازهایست که راه به جای دیگری میبَرَد…
مکاتبه نوعی مراوده است؛ معاشرت و مصاحبتی از راه دور است. علاوه بر این نوعی مبادله است؛ گرفتنِ چیزیست در ازای چیزی دیگر؛ گفتنِ چیزهایی که آدم فقط ممکن است یکبار با یکی در میان بگذارد؛ پا گذاشتن به دنیای شخصیِ آدمی که ممکن است فقط همین یکبار چیزهایی را با دیگری در میان گذاشته. همین است که نامه را گاهی به مهمانی دونفرهای شبیه میدانند که دو آدم، در خلوتی که دیگران راهی به آن ندارند، روبهروی هم مینشینند و مکالمهای را آغاز میکنند که اولش ممکن است از خاطرهای شروع شود و به خاطرهای دیگر برسد؛ یا از آنچه ساعتی پیش از این دیدهاند بگویند و هر حرف و نقلی به حرف و نقل دیگری میرسد. با اینهمه شروع نامه بستگی دارد به آنکه امضایش را پای نامهی اول میگذارد؛ اوست که میگوید این نامهها قرار است از چه بگویند و این چیزها را چگونه بگویند. اما گاهی نامه فقط قرار نیست به دستِ یکی برسد؛ نامههای زیادی در طول سالها منتشر شدند که خصوصی بهنظر میرسیدند؛ نامهای برای آدمی بهخصوص و کلماتی که فقط باید به دست او میرسیدند. و نامههایی هم بودهاند که ظاهراً از اول به نیّت رسیدن به دست مردمان نوشته شدهاند؛ چرا که چیزهای ظاهراً خصوصی این نامهها به کار مردمان بسیاری میآید؛ آنها که میخواهند مطمئن شوند زندگی آن روی ناخوش و تلخ و تیرهاش را وقت و بیوقت فقط به آنها نشان نمیدهد و دیگرانی هستند که این روی ناخوش و تلخ و تیره را دیدهاند؛ همانطور که در زندگیشان حتماً روزهایی هم بوده که حس کردهاند خوشبختترین آدم روی زمینند و خیال کردهاند زندگی بهتر از این نمیشود. خوبیِ نامه شاید همین است که تصویرهای مختلفِ زندگی را و جنبههای مختلف وجود آدم را نشان میدهد و نامههای فیلمِ کوتاه مکاتبات، این نامههای تصویری، این فیلمهای کوتاه که کارلا سیمون و دومینگا سوتومایور برای هم فرستادهاند قاعدتاً در شمار چنین نامههایی هستند؛ نامههایی که انگار در بطریای جای گرفتهاند و بعد به دریا پرتاب شدهاند تا به دست مردمانی بیفتند که مشتاق چنین نامههایی هستند. دو فیلمساز اگر در این زمانه سودای نامهنویسی را در سر بپرورانند احتمالاً از دوربینشان برای نوشتن کمک میگیرند؛ همانطور که عباس کیارستمی و ویکتور اریسه هم در سال ۲۰۰۶ مجموعهی مکاتبات تصویریشان را به فیلمی بدل کردند که نامش شد: ویکتور اریسه ـ عباس کیارستمی: مکاتبات.
نامههایی از این دست معمولاً از آنچه همان روزها ذهنِ فیلمساز را مشغول کرده شروع میشوند و با چیزهایی که دوروبرش پیدا میشوند ادمه پیدا میکنند؛ در این فیلمها معمولاً آنچه بیش از همه به چشم میآید خودِ زندگیست؛ آنچه صبح تا شب نصیب آدم میشود و آنچه در طول روز از سر میگذراند. آنچه مشتاقش میکند به زندگی و آنچه به وقتِ خواب بیدارش میکند. کارلا سیمون از مرگ مادربزرگ شروع میکند و خانهای که در غیاب مادربزرگ سرشار از چیزهای گوناگونیست که او را به یاد میآورند؛ صندلی، گلدان، قاشقچنگالها و مجسمهی مسیح به صلیب کشیده روی دیوار. اما غیبتِ یکی زمینهی حضور دیگران را فراهم میکند. خانوادهی کوچک حالا کنار هم جمع شدهاند تا دربارهی همهچیز باهم حرف بزنند. چیزهایی را به یاد بیاورند و مدام از غیبتی را تذکر بدهند. همه روزی از دست میروند. همه میمیرند. در نامهی کارلا چیزهایی هست که ذهن دومینگا را روشن میکند. جواب نامهای را که دربارهی زندگی خصوصیست چگونه میشود داد؟ از کجا میشود شروع کرد؟ نقطهی شروع نامهی دومینگا هم زندگی خصوصیست؛ چیزی خصوصی؛ مجسمهای شبیه همان مجسمهای که به دیوار خانهی مادربزرگِ کارلا بوده. اما مجسمهای که سالهای سال پیش چشمِ دومینگا بوده چندوقتیست که دیگر روی دیوار نیست؛ مثل خیلی چیزهای دیگر که کنار میروند، یا کنار گذاشته میشوند، یا از دست میروند. دومینگا هم از مادربزرگی شروع میکند که سرگذشت غریبش به داستان شبیه است. زنی چشمبهراه مردی که از راه نمیرسد و در عوض مرد دیگری او را به خانه دعوت میکند و خانه اینجا دقیقاً همان چیزیست که گاهی هممعنای خانواده است. مردی بیآنکه واقعاً پا به زندگی او بگذارد ناپدید میشود تا مردی دیگر پیدا شود و زندگی او را بسازد. هر کسی داستانی دارد که ممکن است در نامهای بخواهد تعریفش کند و داستان کارلا داستان مادر بیولوژیک و مادرخواندهاش است؛ اینکه آدمی مثل او چهقدر مدیون ژنهای مادر است و چهقدر مدیون تربیت و مداومت در تحصیلِ مادرخوانده و او که در ذهنش بین دو مادر در رفتوآمد است اصلاً چهطور میتواند به مادر شدن و داشتن دختری کوچک فکر کند: فیلم ساختن یا مادر بودن؟ مسئله این است. مسئلهی دومینگا هم البته زندگیست؛ اما زندگی به چه قیمتی؟ نکته احتمالاً سرزمینیست که هر کسی در آن زندگی میکند. تفاوتِ سرزمینِ کارلا و دومینگاست؛ سرزمینِ دومینگا، شیلی، شیلیِ همیشهزخمخورده، کِی قرار است رنگِ آرامش و آسودگی را ببیند؟ کِی قرار است جوانهای شیلی به آینده امیدوار شوند؟ از آینده کسی خبر ندارد، اما میشود دستکم در نامهای به دوست از آنچه گذشته، از آنچه میگذرد، از آنچه آرزو میکنیم اتفاق بیفتد، نوشت.