همهچیز شاید از فیلمی شروع شد که آلفرد هیچکاک آن را نساخت؛ فیلمی که نامش قرار بود لاشهی کشتی مری دیر باشد.
هیچکاک در مصاحبهی بلندبالایش با فرانسوآ تروفو گفته: «من و ارنست لیمن مدتی روی آن کار کردیم و بعد دیدیم خوب پیش نمیرود. از آن قصههایی بود که نمیشد از پسش برآمد. چرا نتوانستیم از پسِ این داستان بربیاییم؟ قبل از هر چیز چون که زیاد از حد قویست. در همان شروع آن، چنان راز پیچیدهای وجود دارد که توضیح آن قطعاً مشکل و پُرطولوتفصیل خواهد بود و بقیهی داستان هرگز به پای شروع آن نخواهد رسید. من چون در مقابل کمپانی مترو تعهد داشتم که این فیلم را بسازم، گفتم که داستان درست از کار درنمیآید و پیشنهاد کردم چیز دیگری را در دست بگیریم. به این ترتیب بود که ما از صفر شروع کردیم و دستبهکار ساختن شمال از شمال غربی شدیم. وقتی آدم درگیر طرحیست که درست پیش نمیرود عاقلانهترین کار آن است که بهکلی دور بیندازدش.»
یا شاید همهچیز از روزی شروع شد که آلفرد هیچکاک و ارنست لیمن همانطور که نشسته بودند روبهروی هم دیدند کار اصلاً پیش نمیرود و سالها بعد از آن روز ارنست لیمن داستان را اینطور روایت کرد:
«من و هیچکاک، هر روز، در اتاقِ مطالعهی او در خانهاش مینشستیم و زانوی غم به بغل میگرفتیم و جرأت نمیکردیم به مترو گلدوین مهیر اطلاع دهیم که بهنظرمان فیلمِ لاشهی کشتی مری دیر انجامنشدنیست؛ گرچه استودیو رمانش را مخصوصاً خریده بود تا هیچ تهیه و کارگردانیاش کند و من فیلمنامهاش را بنویسم. حالا چه کار کنیم و چه کار نکنیم؟ چندین ایده به ذهنمان رسید و کنار گذاشته شد. قلم و کاغذ کنارِ دستم بود و بیهوده انتظار میکشید.
هیچ، غرقِ در فکر، گفت: «میدانی؛ همیشه دوست داشتم طولانیترین نمای دالی در تاریخِ سینما را بسازم…»
من قلم و کاغذ را برداشت:
«… در یک کارخانهی اتوموبیلسازی در دیترویت، حرکت را وقتی شروع میکنیم که اوّلین قطعهی اتوموبیل ظاهر میشود و بعد قطعهی بعدی و بعدی و همینطور دوربین با خطّ تولید دالی میکند تا اینکه به آخرِ خط میرسیم و یک اتوموبیلِ کامل از روی خطّ تولید پایین میآید.»
مکثی کرد،
«و یک جسد روی صندلیِ عقب است.»
شیفتهی این ایده شدم.
«این را ننویس؛ شاید یک روزی ازش استفاده کنم.»
قلم و کاغذ را کنار گذاشتم. باز قدری به هم خیره شدیم و ایدههای یکدیگر را نابود کردیم که هیچ، با لحنی حسرتبار، گفت:
«میدانی؛ همیشه دوست داشتم یک صحنهی تعقیبِ صورتها روی کوهِ راشمور بسازم.»
بهسرعت قلم و کاغذ را برداشتم.
گفت: «این را ننویس؛ شاید یک روزی ازش استفاده کنم.»
امّا من اینبار قلم و کاغذ را کنار نگذاشتم.»
یا شاید همهچیز از روزی شروع شد که ارنست لیمنِ فیلمنامهنویس، هرچه فیلمنامهاش را بالاوپایین کرد، هرچه کلماتی را که پیش از آن نوشته بود خواند، دید هیچ ایدهای برای نوشتن پردهی سوم ندارد و هرطور حساب کرد دید باید این حقیقت تلخ را تلفنی به کارگردان خبر بدهد؛ چون این فیلمنامه هم داشت مثل فیلمنامهی قبلی غرق میشد و هیچکاک بعید بود حوصلهی غرق شدن اینیکی را هم داشته باشد:
«آلفرد هیچکاک حتماً متوجّه چیزی در صدایم شده بود که گفت «همانجا که هستی بمان؛ دارم میآیم.» گوشی را گذاشتم و پشتِ میزم در استودیوی مترو گلدوین مهیر نشستم. نشستم و صورتم را با دستها پوشاندم. اینطوری مجبور نبودم به آن صفحهی سفیدِ کاغذ روی ماشینتحریرم نگاه کنم؛ صفحهای که در گوشهی سمتِ چپش عنوانِ شمال از شمالِ غربی نوشته شده بود و در گوشهی سمتِ راستش شمارهی صفحهی ۱۲۶. حتماً قضیه همانقدر که فکر میکردم جدّی بود که هیچ از دفترش در آنسوی ساختمان داشت به دفترِ من میآمد.
وقتی در آن صندلیِ چرمی روبهروی من نشست گفت «خب، مشکل چیست؟»
سیلِ کلمات از زبانم جاری شد (کاری که با ماشینتحریرم نمیتوانستم بکنم) «نمیدانم چه کار کنم، باید زودتر بهت میگفتم، اما هر روز فکر کردم شاید امروز فرجی شود. دو هفته است که یک کلمه هم ننوشتهام؛ پردهی سوّمی در کار نیست. تازه این پیشنویسِ اوّلِ کار است، اما هنوز پردهی سوّمی در کار نیست؛ چون گیر کردهام، برای ادامهی داستان کوچکترین ایدهای ندارم. باب بویل دارد صحنهها را میسازد، هلن رز دارد لباسهای چندهزار دلاری برای اوا مری سینت و کری گرانت طرّاحی میکند که از هفتهی بعد روزی پنجهزار دلار قرار است دستمزد بگیرند. تو هم تاریخِ کلید زدن را مشخّص کردهای، هر پنج دقیقه داری بازیگر استخدام میکنی، استودیو فکر میکند فیلمنامه را تمام کردهام و من اینجا عینِ واماندهها نشستهام و هنوز پردهی سوّم را ننوشتهام. اصلاً نمیدانم داستان به کجا میخواهد برود، بعداً کی با کی چه کار میکند. دو هفته و دریغ از حتّا یک کلمه. مصیبتِ بزرگیست. هیچ. بیبروبرگرد مصیبتِ بزرگیست!»
هیچکاک دستهایش را درحالیکه کفِ آنها به بالا بود دراز کرد و لبخند زد و انگار که با یک بچه حرف میزند گفت: “ارنی، شلوغش نکن؛ اینکه فقط یک فیلم است.”»
یا شاید همهچیز شاید از روزی شروع میشود که راجر تورنهیل مدیر تبلیغاتی مشهور؛ یکی از آن آدمهای موفقی که فکر میکند همهی وقتش را باید صرف خودش کند، با یکی بهاسم جرج کاپلان اشتباه گرفته میشود که ظاهراً مأمورمخفیست. تورنهیل خودش میداند جرج کاپلان نیست اما آنها که سراغش آمدهاند ظاهراً کاری به این حرفها ندارند و تورنهیل کمکم از معرکهای سر درمیآورد که هر طرفش توطئهای دارد اتفاق میافتد.
بدتر از این چیزی نیست که نمیشود اینها را به هیچ پلیسی یا مأموری گفت، چون یا خیال میکنند دیوانه است، یا دستبندبهدست میبرندش به زندانی که معلوم نیست کجاست. تورنهیل هم چارهای ندارد جز اینکه خودش دستبهکار شود و جان خودش را نجات دهد و چون هیچجای بهخصوصی را نمیشود روی نقشه بهعنوان نقطهی امن پیدا کرد، مجبور است ایالات متحد امریکا را زیر پا بگذارد و این سفرِ ناخواسته البته نتیجهی دلنشینی هم دارد؛ کشف چیزی بهنام عشق و زنی بهنام ایو کندال.
شمال از شمال غربی را معمولاً در شمار بازیگوشترین فیلمهای هیچکاک جای میدهند؛ فیلمی که میشود آن را به چشم یکجور شوخی با دستمایههای همیشگی فیلمساز دید. درست است که آدمها خیال میکنند رشتهی امور را به دست دارند و درست است که خیال میکنند مسیر زندگیشان را خودشان تعیین میکنند، امّا همهچیز همیشه آنطور که دوست دارند پیش نمیرود. آدمی که خودش را منطقی میداند، آدمی که همهچیز زندگی را با عقلِ خودش میسنجد، یکدفعه چشم باز میکند و میبیند دنیا اصلاً جای منطق نیست و دیگرانند که مسیر را پیش پای آدم میگذارند.
بدتر از همه اینکه چنین آدمی اگر خونسرد باشد، اگر همهی عمر دنیا و آدمها را در کمال خونسردی تماشا کرده باشد، حالا در موقعیت غریب و پیچیدهای که گرفتارش شده، باید با همین خونسردی، با همین آرامش، پیش برود. کار دنیا هیچوقت بهقاعده نیست؛ چون آدمی مثل راجر تورنهیل حتا اگر گذرش به بیابان بیفتد، یکدفعه ممکن است هواپیمای سمپاشی را ببیند که معلوم نیست آنجا چه میکند و خوب که فکرش را بکند میبیند جایی که مزرعهای نیست، جایی که چیزی نکاشتهاند، هدف آدم بختبرگشتهایست که سر از این بیابان برهوت درآورده؛ آدم بختبرگشتهای بهنام راجر تورنهیل.