بایگانی برچسب: s

به همین سادگی

یک غروبِ سه‌شنبه‌ی زمستانی آقای سین از همسرش که داشت توی آشپزخانه چای دم می‌کرد پرسید ساعت چند است و چند دقیقه بعد دوباره پرسید ساعت چند است و همسرش این‌بار دقیقه و ثانیه را هم گفت و آقای سین همان‌طور که روی مبل آبی‌اش نشسته بود و داشت برای چندمین‌بار سرخط خبرها را می‌دید لحظه‌ای سکوت کرد و از همسرش پرسید ساعت چند است و همسرش برای سومین بار ساعت را گفت و این‌بار موبایلش را برداشت و چندخطی برای پسرش میم نوشت که آن ساعت سرِ کلاس بود «سلام. نگران نشو، ولی بابا یک‌جور عجیبی رفتار می‌کند. پشت هم ساعت را می‌پرسد.» میم همان لحظه‌ای که اسم مامانش را روی صفحه‌ی موبایلش دید به شاگردهایش گفت که باید جواب این پیغام را بدهد و همان لحظه حس کرد تُرش کرده و چون در این سی‌وچند سال هیچ‌وقت همچه حالتی بهش دست نداده بود فکر کرد این ترش کردن به آن سئوال تکراری و به این پیغام مامان ربط دارد.

میم دو هفته بعدِ آن روز داشت فیلم‌های به‌هم‌ریخته‌ی هاردَش را مرتب می‌کرد که رسید به فیلمی درباره‌ی میجای شصت‌وشش ساله‌‌ای که در آستانه‌ی فراموشی بود. همه‌ی آن صد و سی‌ونه دقیقه‌ای که داشت شاعری را می‌دید فقط به این فکر می‌کرد که فراموشی چه‌طور از راه می‌رسد و نام‌ها پیش از همه چه‌طور از ذهن میجا می‌گریزند. میجای شصت‌وشش ساله چهار سال کوچک‌تر از آقای سین بود که در این چند روز فهمیده بودند فراموشی به سراغش آمده. آقای سین در این چند روز خیلی چیزها را فراموش کرده بود. نام‌ها از ذهنش پاک شده بودند. به تلویزیون می‌گفت این. به بخاری می‌گفت این. به شام و ناهارش می‌گفت این. و یک‌بار در آینه خودش را به همسرش نشان داد و گفت چه پیر شده این.

میم از همان روز اولی که شاعری را دید به این فکر کرد که برای شاگردها هم نمایشش بدهد. بعد شروع کرد به تماشای چند باره‌ی فیلم. در یک هفته پنج بار فیلم را دید و هر بار محوِ این چیزی می‌شد که هم در فیلم بود و هم در زندگی خودش. سال‌ها پیش خوانده بود که فیلم‌ها گاهی نسخه‌ی بهترِ زندگی‌اند. اما این‌یکی نبود. میجای شاعری باید سر از خیلی چیزها درمی‌آورد. این نیرویی که چراغ را روشن می‌کند چیست؟ می‌گویند اسمش برق است. به چیزی که پول را در آن می‌گذارند چه می‌گویند؟ می‌گویند اسمش کیفِ پول است. و همین مقدمه‌ی نسیانِ بزرگ‌تری‌ست که از راه می‌رسد اگر میجای میان‌سال فکری به حالش نکند؛ مثل آقای سین که حالا روزها را روی مبل آبی اش می‌نشیند و حرفی نمی‌زند.

برای میم مهم بود که راهی پیدا کند. چاره‌ی کار میجا آشناییِ بیش‌تر با کلمات بود. باید گفت و خواند و نوشت. دستِ تقدیر میجا را به کلاسِ شعر می‌کشاند؛ جایی‌که معلمی شاگردانِ پیر و جوانِ کلاسش را به نوشتنِ شعر تشویق می‌کرد؛ به خوب ‌دیدن و حسّ اشیا و لمسِ حقیقتی که در پسِ هر چیزی پنهان است. و این چیزی‌ بود که میجا باید می‌آموخت: دوباره ‌دیدنِ زندگی. امّا نوشتن شعر فراغِ بال می‌خواهد و آسودگی خیال و هر دو این‌ها فعلاً دور از میجاست. آقای سین به‌عمرش یک خط شعر ننوشته؛ همیشه خواننده‌ی پروپاقرصِ رمان بوده؛ کتاب پشتِ کتاب.

فراموشی گاهی سراغ کسی می‌رود که لحظه‌ای آرام‌وقرار ندارد و سرِ خوش به بالین نمی‌گذارد. همین میجا را به انجمن‌های شعر می‌کشاند؛ جایی ‌که شعر می‌خوانند و به دنیای بیرونِ انجمن اعتنا نمی‌کنند. اما چه‌طور می‌شود آقای سین را تشویق کرد که کاری بکند؟ میجای شاعری از معلمش می‌آموزد که آدم دلش باید به دیگران خوش باشد، اما میم چه‌طور می‌تواند این‌ها را به پدرش بگوید؟ میجا مُدام به رودخانه‌ی آرامی سر می‌زند که آرامشش با مرگِ دخترکی به‌هم خورده؛ دخترکی که زندگی را تاب نیاورده. آقای سین کجا می‌رود؟ میم فکر می‌کند هر روز بیش‌تر در مبل آبی‌اش فرو می‌رود. در سکوت پاک‌کنی دست گرفته و خاطراتش را پاک می‌کند. به همین سادگی.

کلاسِ شعر تمام می‌شود. تنها کسی که شعری نوشته میجاست؛ شعر و دسته‌گلی را روی میز گذاشته و رفته. شعری برای دخترکی که در خوابِ ابدی در رودخانه را به زندگی ترجیح داده. میجا رفته. بی‌خبر. نسیان، انگار، از راه رسیده و او را کشانده‌ به‌سوی دریاچه‌ی آرام. میم یک روز دل به دریا می‌زند و شاعری را برای پدرش پخش می‌کند. آقای سین لحظه‌ای هم از تلویزیون چشم برنمی‌دارد. شاعری که تمام می‌شود میم شروع می‌کند به حرف زدن درباره‌ی فیلم. آقای سین در سکوت نگاهش می‌‌کند و یک‌دفعه وسط حرفش می‌پرد و می‌گوید «چی شد؟ این چرا این‌طوری می‌کرد؟»

یکی مثل همه

چه می‌کنند آدم‌ها وقتی زندگی، روزمرگیِ زندگی، نفس‌شان را بند می‌آوَرَد؟ چه می‌کنند آدم‌ها وقتی ماندن، یک‌جا ماندن، زیر سقفی ماندن، نفس‌شان را بند می‌آوَرَد؟ چه می‌کنند آدم‌ها وقتی بودن، خودِ بودن، نفس‌شان را بند می‌آوَرَد؟ دست به کاری می‌زنند که سودایش را پیش از این در سر نپرورانده‌اند. از خانه بیرون می‌زنند و عطای سقف را به لقایش می‌بخشند. به دیگران خیره می‌شوند و خود را لحظه‌ای فراموش می‌کنند. چه می‌کنند این آدم‌ها؟ زندگی را ادامه می‌دهند، اما زندگی درست از لحظه‌ای که این چیزها به فکرشان رسیده، به چیزی تازه بدل می‌شود که ظاهرش همان زندگی‌ست اما درست همان چیزی نیست که پیش از این بوده.

آدم‌های فیلم‌های هونگ سانگ سو، آدم‌های این فیلم‌های نه‌چندان بلند، آدم‌های عادی‌اند؛ آدم‌هایی که در پیاده‌روی‌های روزمره، در خیابان‌های شلوغ، در کوچه‌های خلوت، در روزهای بارانی، در غروبی برفی،‌ می‌شود شبیه‌شان را دید؛ آدمی که حرفی برای گفتن دارد، اما هیچ‌کس ظاهراً آن آدمی نیست که این حرف‌ها را گوش کند و هیچ‌کس شنونده‌ی خوبی هم نیست؛ چون خودِ او هم دنبال کسی می‌گردد که حرف‌هایش را بشنود. هیچ اتفاق غریبی قرار نیست در فیلم‌های هونگ سانگ سو بیفتد؛ چون چیزی عجیب‌تر از زندگی، عجیب‌تر از روزمرگیِ زندگی نیست و کنار آمدن با این حقیقت که زندگی چیزی جز روزمرگی‌ نیست ممکن است آدم را در وهله‌ی اول ناامیدتر از آن چیزی کند که هر روز صبح، بعدِ بیدار شدن، بعدِ زل زدن به سقف بالای سر، گرفتارش می‌شود. اما اعتنا نکردن به این روزمرگی و تکراری ‌خواندنِ این رفتارهایی که هر روز می‌بینیم‌شان، این رفتارهایی که هر روز از خودمان سر می‌زنند، سبب می‌شود معنای زندگی پوشیده بماند؛ اگر اصلاً به این فکر کنیم که زندگی ممکن است معنایی داشته باشد.

زندگیِ هیچ آدمی دقیقاً شبیه دیگری نیست و به‌واسطه‌ی همین تفاوت‌ها، همین شبیه نبودن‌هاست که توجه آدم‌ها به‌هم جلب می‌شود. واکنشی را می‌بینند که شباهتی به واکنشِ خودشان ندارد؛ خودشان اگر بودند کار دیگری می‌کردند؛ حرف دیگری می‌زدند؛ راه دیگری می‌رفتند و در نتیجه‌ی همین برخوردها، همین واکنش‌ها، به صرافتِ چیزهایی می‌افتند که ظاهراً از وجودشان غافل بوده‌اند. کشفِ مسأله‌ی زندگی هم انگار کارِ آسانی نیست. می‌شود به زندگی و هر چیزی که بخشی از آن است، یا دست‌کم خیال می‌کنیم بخشی از آن است، بی‌اعتنا بود و طوری وانمود کرد که ظاهرِ زندگی را هم مثل خودش نباید جدی گرفت و روزمرگی هم چیزی جز عادت‌های مکرر بیهوده‌ای نیست که هیچ معنایی ندارند، یا پیش از این معنایی داشته‌اند و دست‌کم فعلاً از معنا تهی شده‌اند. اعتنا نکردن به روزمرگی شاید واکنشی به خودِ زندگی هم هست؛ به آن‌چه هست، نه به آن‌چه باید باشد. بااین‌همه شاید حق با آن‌ها باشد که می‌گویند توجه به روزمرگی می‌تواند تکلیفِ زندگی را تاحدی روشن کند و اصلاً در سایه‌ی زندگیِ روزمره است که می‌شود از آدم‌ها سر درآورد. هر رفتاری شاید واکنشی‌ست به چیزی یا حرفی و پناه ‌بردن آدم‌ها به روزمرگی شاید فرار از چیزی بزرگ‌تر باشد؛ چیزی عظیم‌تر از آن‌که شانه‌های آدمی آن ‌را تاب بیاورد و همین چیز عظیم است که زنی که فرار کرد را شکل داده.

بااین‌همه پرداختن به روزمرگی در سینما، آن هم در زمانه‌ای که زندگی به‌نظر چیزی جز روزمرگی نمی‌رسد، صرفاً ادای دین به همین چیزِ عجیبی نیست که نامش را زندگی گذاشته‌اند. هنر قرار نیست آن‌طور که از قول ویرجینیا وُلف گفته‌اند نسخه‌‌ی بدلِ واقعیت باشد؛‌ قرار است تفسیری از جهان ارائه دهد تا راه را برای تغییرِ آن باز کند؛ اگر اصلاً راهی برای تغییر جهان پیدا شود و روزمرگی هم به یک معنا همین کار را می‌کند. اما پرداختن به امرِ روزمره در سینما، در فیلم‌های هونگ سانگ سو که سرشار از این روزمرگی‌ها هستند، دلیلِ دیگری هم می‌تواند داشته باشد.

این روایتِ دیگری‌ست از زندگی که قهرمانی در آن حضور ندارد. قهرمان‌ها به چشم تماشاگران شاید آدم‌هایی هستند که ابعادی عظیم‌تر از آدم‌ها دارند؛ قدرتی بیش از دیگران دارند، می‌توانند دست به کارهایی بزنند که به چشمِ‌ دیگران ناممکن است و از پسِ هر چیزی برمی‌آیند. به خاکستر هم که بنشینند، ققنوس‌وار از آن برمی‌خیزند و خم به ابرو نمی‌آورند؛ درست همان‌طور که محبوب‌ترین فیلم‌های تماشاگران در این سال‌ها نشان داده‌اند: اَبَرقهرمان‌های شکست‌ناپذیری که داستان‌های‌شان تمامی ندارد و فیلم به فیلم زندگی‌شان ادامه پیدا می‌کند.

قهرمان‌ بودن را هر کسی دوست می‌دارد،‌ اما هر کسی نمی‌تواند یا نمی‌خواهد قهرمان باشد. برای رهایی از دستِ چنان قهرمان‌هایی، برای عادی ‌بودن، برای معمولی ‌بودن، برای یکی مثل همه بودن، می‌شود به روزمرگی‌ها پناه برد؛ یا دست‌کم این روزمرگی‌ها را جدی‌تر گرفت. قهرمان‌ها شاید تصویرِ آرمانی و کمالِ مطلوب باشند، اما درست به‌دلیل همین آرمانی‌ بودن است که دور از دسترس به‌نظر می‌رسند. آدمی هم که صرفاً به تصویرهای آرمانی دل خوش کند احتمالاً آینده‌ی روشنی نخواهد داشت؛ اگر اصلاً آینده‌ای داشته باشد.

همین است که تماشاگرانِ فیلم‌های هونگ سانگ سو را، اگر رغبتی به روزمرگی نداشته باشند، دست‌خالی برمی‌گرداند و وامی‌داردشان به گفتن حرف‌هایی درباره‌ی این‌که سینما باید چیزی فراتر از این‌ها باشد و در فیلم‌ها اتفاقی باید بیفتد و بی‌ماجرا فیلم‌ها را نمی‌شود تماشا کرد. روزگاری هنری جِیمز، رمان‌نویس امریکایی/ انگلیسی، نوشت که شخصیت همان ماجراست و ماجرا همان شخصیت است. ماجرا از دل شخصیت بیرون می‌آید و چیزی جدا از شخصیت نیست. «زنی که فرار کرد» هم مثل فیلم‌های دیگر هونگ سانگ سو ماجرایی به معنای مرسوم و متداول ندارد، اما شخصیت‌ها هستند که ماجرا را می‌سازند، که ماجرا را پیش می‌برند. سکوت این زن‌هاست که ماجرایی را می‌سازد؛ ماجرایی که ممکن است در چند کلمه خلاصه‌اش کنند و ممکن است بعدِ گفتن یکی دو کلمه قیدِ گفتنش را بزنند و چیز دیگری بگویند. همین است که در زنی که فرار کرد به‌جای تماشای ماجراهای بزرگی که ظاهراً باید پشت هم اتفاق بیفتد و به‌جای روایت زندگی آدم‌‌های ویژه‌ای که شبیه هیچ‌کس نیستند و در شمار قهرمان‌ها جای می‌گیرند، با واقعیت زندگی روزمره طرف می‌شویم و فیلم‌ساز دست روی معمولی‌ترین آدم‌ها می‌گذارد که ظاهراً هیچ اتفاق ویژه‌ای در زندگی‌شان نمی‌افتد؛ آدم‌هایی که اهل حرف زدن نیستند؛ آدم‌هایی که عمده‌ی وقت‌شان در سکوت می‌گذرد؛ یا به گفتن حرف‌هایی که نگفتن‌شان هم فرقی با گفتن‌شان ندارد.

گام‌هی، زن گل‌فروش، زنی که بعدِ پنج‌ سال زندگی مشترک چند روزی صاحب خلوت خودش شده است، در این دیدارهای دوستانه، در این گفت‌وگوهای دوستانه، پی راهی می‌گردد برای گفتن همان چیزی که شانه‌های آدمی آن ‌را تاب نمی‌آورد. گفتن ظاهراً کار ساده‌ای‌ست و به زبان آوردن حرف‌هایی که روزهای زیادی در کاسه‌‌ی سر چرخیده‌اند شاید پیش‌پاافتاده‌ترین کاری به‌نظر برسد که از هر آدمی برمی‌آید. اما حقیقت این است که این‌‌طور نیست و گام‌هی هم این را خوب می‌داند. حالا فرصتی برایش فراهم شده برای این‌که بافاصله گذشته‌اش را تماشا کند و همین‌طور دیروزش را و هر زمان گذشته‌ای را. یکی مثل همه بودن انگار چیزی نیست که کسی رغبتی به آن نشان دهد اما دست‌کم در این زمانه و در این روزهایی که دنیای هر کسی همان خانه یا اتاقی‌ست که دری برای قفل کردنش دارد تنها راه پیش روی آدم‌هاست؛ راهی برای تماشای خود در آینه.