پارسال فکر میکردم عاشق شدهم، اما خب، کی میدونه؟ باید یهچیزیم شده باشه. آخرش عوض میشم. اینجور که معلومه هر بار سعی میکنم…. عشق ناپدید میشه. والنتینا به جووانیِ فیلم شب
ویتوریای سرگشتهیکسوفِ، همان ابتدای کار، دل از ریکاردو میبُرَد و کلماتی که در میانهی کشمکششان ردوبدل میشود، همهچیز را به روشنترین شکلِ ممکن توضیح میدهد. بازی تمام شده. همهچیز تمام شده. از این به بعد هیچکدامشان تعهدی در قبال آنیکی ندارد. ریکاردو میگوید میخواستم خوشحالت کنم. ویتوریا میگوید بار اولی که همدیگر را دیدیم، بیستسالم بود. آن وقتها خوشحال بودم. بیست سالگی گذشته. خوشحالی هم گذشته. زندگی هم گذشته. همهچیز گذشته. آنچه مانده همین کلماتیست که میشود به زبان آورد؛ کلماتی که شنیدنش برای آنیکی آسان نیست. ویتوریا حقیقتی را یادآوری کرده که مدتهاست کمرنگ شده. دل سپردن اگر شادیای در کار نباشد چه کار بیفایدهایست. همهی زندگی بسته به لحظههای کوچکیست که آدم را به حقیقت زندگی نزدیک میکنند، یا دستکم اینطور به نظر میرسد. در غیاب آن «یک دقیقهی تمام شادکامی»ای که فئودور داستایفسکی در شبهای روشن آن را «نعمتی برای سراسر زندگی یک انسان» میداند، چه چیزِ دیگری را میشود کنار دل سپردن نشاند؟ موقعیتی که ویتوریا گرفتارش شده انگار همان «فاجعه»ایست که رولان بارت در سخنِ عاشق به آن اشاره کرده. «من حرام شدهام!»ی که بارت از آن سخن میگوید جامهایست که تماموکمال به قامتِ ویتوریای سرگشته دوختهاند. همان اوایلْ ویتوریای بیجان میگوید دارم میروم ریکاردو. و ریکاردو که دلمشغول ایدههای بزرگ است در جواب نمیگوید چرا میروی؛ میگوید کجا را داری که بروی؟ حرکتِ ویتوریا روشنتر از آن است که ریکاردو معنیاش را نفهمد. چیزی نیست که نفهمد. راهورسم ریکاردو ویتوریا را از او دور میکند و دستش را میگیرد و میکشاندش به وادی تنهایی و تنهایی انگار فقط دور بودن از دیگران نیست؛ آشنا نشدن با دیگران و چیزی نگفتن به دیگران هم نیست؛ معنای روشنش به خلوت نشستن و نظاره کردن خود است و آشنایی با خود و حرف زدن با آینهای که هر آدمی را واضحتر از همیشه به تماشا میگذارد؛ تصویری که دیگران نمیبینند یا ترجیح میدهند نبینند. هر آدمی انگار حق دارد گاهی در حق خودش حماقت کند؛ آنطور که سالها بعد، در فیلم دیگری دربارهی تنهایی و ناپدید شدن، مادرِ اِلِنور میگوید و حماقت فقط تلف کردن وقت و کنار گذاشتن درس و مشق نیست؛ کاریست که آدم، هر آدمی، در آن لحظهی بهخصوص خیال میکند باید انجامش بدهد. فقط عشق نیست که ناپدید میشود؛ که دود میشود و به هوا میرود؛ خودِ آدم هم هست و انگار ناپدید شدن اصلاً تعبیر درستتریست این وقتها وقتی همه فکر میکنند آدمی که تا همین چند روز پیش بوده یکدفعه غیبش زده، ولی اشتباه میکنند؛ هست و خوب میداند چهطور خودش را در معرضِ دیگری نگذارد. ریکاردو و ویتوریا هر دو در ذهنشان تصویری از آنیکی ساختهاند و حالا که تصویرِ ذهنیشان عوض شده، میخواهند آن را به خراب کنند. ریکاردو بعدِ این میکوشد درِ بسته را از نو بگشاید، اما دری که بسته شده باز کردنش گاهی آسان نیست. ویتوریا سرگشتهتر از آن است که معنای این تلاش را بفهمد و پناه بردنش به پییروِ تازه از گردِ راه رسیده، بیش از آنکه تلاشی برای فراموش کردن ریکاردو باشد، آزمایش تازهایست برای سنجش عواطفِ خودش و آمادگیاش برای عادت به تنهایی و گوشهنشینی. ویتوریا حس میکند آنیکی او را بهخاطر خودش نمیخواهد؛ او را برای خودش میخواهد. برای فرار از رفتار مالکانهی ریکاردوست که رهایش میکند، امّا پییرو هم دستکمی از او ندارد. پییرو در نهایتِ آسودگی میگوید احساس میکنم در سرزمینی بیگانهام. و ویتوریا در جوابش میگوید عجیب است؛ من هم که پیش تواَم همین احساس را دارم. ویتوریا کنایه میزند و درست به هدف میزند که پییرو بهسرعت میگوید یعنی با من ازدواج نمیکنی؟ چیزی که پییرو فراموش کرده، یا توجهی بهش نکرده، خودِ ویتوریاست. کسوف نشانمان نمیدهد ویتوریا و پییرو، رأسِ ساعتِ هشت، همانجا در وعدهگاهی که میشناسندش، حاضر میشوند یا نه و بهجایش تصویر جاهایی را نشان میدهد که ویتوریا و پییرو پیشتر آنجا بودهاند؛ شهری که بدونِ آنها، در غیابِ آنها هم به حیاتِ خودش ادامه میدهد. این جاها، این مکانهای روزمرّه، این مکانهای عمومی، خاطراتی هستند در ذهنِ ویتوریا و پییرو؛ همان (بهتعبیرِ بارت) «یادآوردِ دلپذیر یا زجرآورِ یکچیز، یک حالت، یک صحنه، مربوط به دلبند که نشانگر ورودِ زمانِ استمراری به حیطهی دستورزبانِ سخنِ عاشق است.» آنکه روزی و روزگاری تا پای نبودن رفته و در لحظهای که مرز بودن و نبودن گسسته میشود مانده، خوب میداند هیچچیز آنقدر که میگویند جدی نیست و میداند همهچیزِ این جهان مسخره است و حرفهای دیگران مسخره است و از عشق گفتنشان مسخره است وقتی از آیندهای حرف میزنند که معلوم نیست لحظهای بعد از دست میرود یا ماه و سالی بعدِ این. هیچچیزِ این جهان ابدی نیست؛ مثل زندگی و مثل آن کلماتی که نشانی از عشق دارند و رنگشان کمکم میرود. و حالا، بعدِ اینکه آبها از آسیاب افتاده، بعدِ اینکه شهر را در غیابشان دیدهایم، چهکسی میتواند بگوید که مهر پییرو به دل ویتوریای سرگشته نیفتاده بود؟ هیچکس از هیچچیز مطمئن نیست. هیچکس نمیتواند از هیچچیز مطمئن باشد. همهچیزِ این جهان چهقدر تکراریست. چه زندگی ملالآوری. چه ملال تکراریای.
فرانچسکو رُزی همانطور که تکیه داده بود به صندلی چوبی معمولیای که روی صحنهی سینما استقلالِ تهران گذاشته بودند گفت مدیون نئورئالیستهاست؛ مدیون آنها که تعریف تازهای از رئالیسم ارائه کردند و بعدِ لحظهای سکوت ادامه داد هرچند نباید در بندِ نئورئالیسم ماند و او هم سالهاست که سعی کرده از این بند رها شود و فیلمی که مثال زد سالواتوره جولیانو بود؛ فیلمی که بهقول خودش از محدودهی نئورئالیسم بیرون زده بود و نخواسته بود صرفاً تصویری از طبقهی کارگر و بیچیز ایتالیا را به تماشا بگذارد و ترجیح داده بود بهجای تصویرْ قدمی در راه تحلیل بردارد؛ بیآنکه با این ترجیح فیلم را به بیانیهای یکبارمصرف بدل کند. بعد هم در جواب سؤال یکی از حاضران که پرسیده بود میگویند از مافیا پول میگیرید و فیلم میسازید؛ راست میگویند؟ گفت مافیا اگر قرار بود پولش را خرج سینما کند چیزی برایش نمیماند و اضافه کرد اگر ایتالیایی بودید سؤال خندهداری بهنظرتان میرسید؛ چون مافیا حاضر نیست به چپها پول بدهد و خندهدارتر اینکه ظاهراً یکی از بهترین فیلمهایم را ندیدهاید و بعد دوباره به سالواتوره جولیانو برگشت که بهقول خودش بیش از آنکه فیلمی در ستایش طبقهی کارگر باشد؛ فیلمی دربارهی حقیقت است؛ فیلمی دربارهی راههای سر درآوردن از حقیقت و البته رسیدن به این نکته که حقیقت را هیچوقت نمیشود واقعاً فهمید و همهی آنچه بهعنوان حقیقت مشهور است بخشیست از آن؛ نه همهاش و فیلم اگر بدون اینکه لحنی احساساتی داشته باشد تماشاگرش را کنجکاوِ این حقیقت کند کاری از پیش بُرده وگرنه چه فایدهای دارد؟ این درست همان کاریست که فرانچسکو رُزی در سالواتوره جولیانو کرده؛ فیلمی ظاهراً زندگینامهوار و ظاهراً دربارهی آدمی حقیقی ولی تماشاگری که فکر میکند قرار است زندگی این راهزن ایتالیایی را ببیند احتمالاً حیرت میکند از اینکه بخش اعظم فیلم بدون سالواتوره پیش میرود؛ او هم آدمیست مثل بقیهی آدمها در سالهای ایتالیای بعدِ جنگ، روزگار سربرآوردن دوبارهی مافیای ایتالیا و خانه کردنش در هر گوشهی این کشور و همین است که فیلم بیش از آنکه به یک نفر کار داشته باشد به جستوجوی وقایعی برمیآید که در پانزده سال ایتالیا را از نو ساختند؛ مردمان بختبرگشتهای که در سیسیل زندگی سختی دارند و کمکم بدل میشوند به خلافکاران بزرگ و صاحب قدرتی که اختیار همهچیز را در دست میگیرند. نکتهی اساسی سالواتوره جولیانو ظاهراً همین است؛ جستوجو در تاریخ اجتماعی کشوری که جامعهی خلافکارانش قدرتی مثالزدنی دارد و هیچچیز مانع کارش نیست. فرانچسکو رُزی وقتی از روی صندلی چوبی معمولیای که روی صحنهی سینما استقلالِ تهران برایش گذاشته بودند بلند شد سالن خالیتر از لحظهای بود که تازه نشسته بود روی صندلی و آن چند نفری که روی صندلیهای سینما نشسته بودند وقتی به احترامش بلند شدند آهسته چیزی گفت که کسی نشنید؛ یا اگر شنید نفهمید؛ یا فهمید و خودش را به آن راه زد که نفهمیده؛ مثل بیشتر فیلمهایش بعدِ اینهمه سال.
بودن و نبودن «چند روز پیش، حتّا از فکرِ اینکه ممکن است آنّا مرده باشد، دیوانه میشدم. امّا حالا حتّا گریه هم نمیکنم. از این میترسم که او زنده باشد. میبینی چهطور میشود همهچیز بهطورِ نفرتانگیزی ساده باشد؟ حتّا فرار از درد.» این مهمترین اعترافِ کلودیاست شاید، نهایتِ ترساش از حضورِ دوبارهی آنّا. چه میشود اگر آنّا دوباره برگردد، اگر «غایب»ی دوباره بدل شود به «حاضر»؟ و همین اصل و اساسِ ماجراست شاید؛ از خلالِ «غیابِ» آنّاست که کلودیا «حضور»ش را به ساندرو ثابت میکند. تا آنّایی در کار است، کلودیا یکیست مثلِ بقیه. در غیابِ آنّا این ساندرو نیست که میترسد، که نگران است، کلودیاست. حالا کلودیا جا پای دوستی گذاشته است که نیست، که ناگهان دود شده است و به هوا رفته. امّا فقط که همین نیست. از رولان بارت کمک بگیریم که نوشته بود «غیاب تنها بهمنزلهی پیآمدِ حضورِ دیگری میتواند مطرح باشد.» ایرادِ کار همین است. غیابِ آنّا، کمکم، برای ساندرو عادّی میشود. نیست که نیست. اصلاً نباشد. حالا کلودیایی هست که، شاید، بهتر از آنّا باشد. امّا برای کلودیا این ساندرو نیست که جای آنّا را پُر میکند. آنّا هست. حتّا اگر نبینماش. حتّا نبودناش هم مساویِ بودن است.
رفتن و ماندن یکی میرود، یکی میماند. به همین سادگیست شاید. یکی را میبینی، همیشه و هرروز. به دیدنش عادت داری و حالا در نبودنش، در غیابش، جای چیزی برابرِ چشمات خالیست. در فاصلهی پلکبههمزدنیست که میبینی جای خالیاش را نمیشود پُر کرد. هست، امّا جای خالیاش هست. «یارِ ما غایب است و در نظر است.» یکی را هم میبینی، همیشه و هرروز. به دیدنش عادت داری، امّا نبودنش، غیابش، آزارت نمیدهد. نیست که نیست. یکیدیگر جایش را میگیرد. یکی هم هست که در فاصلهی پلکبههمزدنی میبینی نیست. میبینی هست، امّا نمیبینیاش. به چشم نمیآید دیگر. «که در برابرِ چشمی و غایب از نظری». پیچیدگیِ پیوندِ آنّا و ساندرو نتیجهی همینچیزهاست شاید. آیندهای برای این پیوند نمیشود تصوّر کرد. یکی (آنّا) دیگری (ساندرو) را دوست نمیدارد. میگوید رها کنیم همهچیز را. بازی تمام شده است. و در این رهایی، شاید، آیندهای باشد. امّا دیگری تابِ تنهایی ندارد. عادت است دیگر. یکی باید باشد. یکی همیشه باید باشد. در بودنِ یکیست که دیگری احساسِ امنیت میکند. چشم که باز میکنی، اگر نباشد، دنیا خرابخانهایست. و در فاصلهی همین پلکبههمزدن است که آن یکی محو میشود. غیب میشود. دود میشود و به هوا میرود. ساندرو از نبودنِ آنّا میترسد. میگوید وقت زیاد داریم برای حرفزدن. مهمْ بودن است. ماندن. ولی ماندن چه فایدهای دارد وقتی دو آدم بهجای حرفِ منطقی، کنایهها را نثارِ هم میکنند؟ ساندرو کنایه میزند. بودنش را خلاصه میکند در چیزی که بهچشمِ آنّا حقیر میآید. «باید همهچیز را به لجن بکشی؟» اینرا آنّا میگوید. «در چشمِ منی و غایب از چشم.»
راه و رفته پیوند از همان ابتدا گسسته است. همان ابتدا، در میانهی حرفهای آنّا و پدرش، روشن میشود که ساندرو مردِ محبوبِ آنّا نیست. باید راهی پیدا کند برای فرار از دستش. باید خودش را گُم کند. باید خودش را غیب کند. برای ساندرو چه فرقی میکند که با گشودنِ چشمها آنّا را ببیند یا کلودیا را؟ مهمْ یکیست که باشد. کلودیا هم که نباشد، ستارهی سینمایی پیدا میشود. همیشه یکی هست که باشد و این بودن را، بیدریغ، با دیگری قسمت کند. امّا آنّا چیزِ دیگری میخواهد. از دنیای دیگریست ظاهراً. از سیّارهای دیگر. دروغ آزارش میدهد. حرفی را که در دل دارد به زبان میآورد، بیاعتنا به عاقبتش. چه میشود؟ چه باید بشود؟ حرف است دیگر و تا توی فکرِ آدمی نچرخیده باشد و شکل نگرفته باشد و به کلمه بدل نشده باشد که به زبان نمیآید. «آدم باید حرفِ دلش را بزند.» جدایی از ساندرو ایدهی لحظه نیست. فکرِ قبلیست. نتیجهی روزهای رفته است. گاهی باید منتظرِ فرصت بود و بعد، در لحظهای که کسی فکرش را هم نمیکند، غیب شد. دود شد و به هوا رفت.
دیدن و ندیدن ولی ماجرا داستانِ آنّای غایب نیست فقط. آنّای غایب رفته است. کجاش را کسی نمیداند. چهطورش را هم کسی نمیداند. این داستانِ کلودیای حاضر هم هست. حضورِ قاطعِ آنّاست که کلودیا را نادیده میگیرد و حالا، در غیاباش، این دوست، این همسفرِ اوست که طعمِ «جای او بودن» را میچشد. در حضورِ آنّا شوخی میکند کلودیا، سرزندگیاش را بهرُخ میکشد، امّا دیده نمیشود. با نبودنِ دوست است که چشمِ ساندرو به جمالِ او روشن میشود. این آدمیست که دوست دارد دیگری را دوست بدارد، که دوستداشتن را از زبانِ دیگری بشنود؛ هرچند شاید خجالت بکشد از شنیدناش. «اوه ساندرو… من خجالت میکشم. من شرم دارم… من سعی میکنم خودم را مخفی کنم… کاری که من کردم عملِ زشتی بوده، چون وقتی تو به من میگویی کلودیا دوستت دارم، حرفت را باور میکنم.» حالا که آنّا نیست همهی آنچه نثارِ او میشده است، به او رسیده. کارِ کلودیا سخت است. باید خودت باشی یا او؟ جای دیگری که باشی، تکلیفِ خودت چیست؟ امّا این همهی داستان نیست. هرقدر که آنّا این پیوند را جدّی نگرفته بود (دستکم از جاییکه ما دیدهایم؛ یعنی ابتدای فیلم) کلودیا پیوندی چنین را جدّی میگیرد. این میلِ به جدّیگرفتهشدن، میلِ به دیدهشدن است که کلودیا را بدل میکند به رقیبِ رفیقِ غایباش. حالا که نیست، من هستم. مگر میشود خواهشی را که به زبان میآید نشنید؟ «دوستت دارم» یک خواهش است.
رفتوآمد ـ ١ تصادفْ پیشآمد است. رخدادنِ چیزیست که آدم خیالاش را هم در سر نپرورانده است. گمشدنِ آنّا، بیآنکه خبری ازش به دست بیاید، تصادف است. نه ساندرو خیال میکرده است که آنجا، در سفری به جزیره، او را از دست میدهد، نه کلودیایی که او به این جزیره آمده است. امّا همهاش که همین نیست. تصادفِ دیگری هم هست؛ پیشآمدی، رخدادی بهنامِ آشنایی و آغازِ یک پیوند که حاصلِ تصادفِ قبلیست. فکرِ قبلی در کار نیست ظاهراً. حتّا معلوم نیست آنّای غیبشده هم، عمداً، رفته باشد. رفتنش تصادف است. حادثه است. ماجرا همین باید باشد. ولی اصلِ ماجرا چیزِ دیگریست. یکی میرود، یکی میآید. به همین سادگیست شاید. در نبودنِ یکی، بودنِ دیگری را تجربه میکنی. حتّا کلمهای را، جملهای را، که مالِ یکی بوده است، نثارِ دیگری میکنی. لحن همان است؟ همان کلمههاست؟ هیچ حرفی، هیچ کلمهای، تا توی فکرِ آدمی نچرخیده باشد و شکل نگرفته باشد و به کلمه بدل نشده باشد به زبان نمیآید. اینکه اصل نیست. هیچ اصلی در کار نیست. گاهی شاید عادت باشد. ساندرو حرفی را که پیشتر به آنّا زده (فقط آنّا؟ قبل از او چی) به کلودیا هم میزند. مهمْ حرفی نیست که زده میشود. هر آدمی ارزشِ کلمه را نمیداند. مهمْ گوشیست که حرف را میشنود. یک دستهی آدمها هستند که ارزشِ کلمه را میفهمند. «وقتی تو به من میگویی کلودیا دوستت دارم، حرفت را باور میکنم.» روشنتر از این؟
اصل و فرع همهچیز بهانه است شاید. حادثهای، ماجرایی، لازم است تا آدمها یکدیگر را ببینند. حادثهی گمشدنِ آنّا، ظاهراً، باید اصلِ ماجرا باشد، امّا فرعِ ماجراست. مسأله، شاید، این باشد که کلودیا چارهای ندارد جز ماندن با ساندرویی که توانسته با گمشدنِ آنّا کنار بیاید. هردوِ آنها بهواسطهی آنّا آشنا شدهاند و پیوندی که بینشان برقرار میشود، بهواسطهی همین آدمیست که حالا غایب است. هردو باید فکری بکنند برای این غیاب، این نبودن. ظاهراً باید حرفِ یکدیگر را هم بفهمند. امّا چگونه میشود با مردی سر کرد که فکر میکند همیشه برای حرفزدن وقت هست و نباید وقت را صرفِ اینکارها کرد. مسأله شاید احساساتیست که میشود کتمانش کرد. چیزی هست که میشود بگوییاش. چیزی هست که کسی، شاید، دوست دارد بشنودش. (تو دوست نداری؟ تو نمیخواهی؟) کتمانِ احساسات ساده نیست، دستکم سادهتر از بیانش نیست. هر آغازی پایانی دارد و شاید هیچچیز مهیبتر از وقتی نیست که در لحظهی آغاز بشود پایان را هم پیشبینی کرد. یکی میرود، یکی میماند. و این ماجرای دیگریست.
رفتوآمد ـ ٢ کجا رفته است آنّا؟ در جزیره، جایی دور از چشمِ کلودیا و ساندرو، پنهان شده است و میپایدشان؟ بودنشان را میپاید؟ این هراسِ دائمیِ کلودیا از کجاست؟ حس میکند آنّا هست. حس میکند آنّا برمیگردد. جزیره برای کلودیا مساوی است با آنّا. از پنجره که بیرون را میبیند، چشمش به جزیره میافتد. این جزیرهایست که آنّا را بُرده، این جزیرهایست که ساندرو را به او رسانده. و چهکسی ضمانت میدهد که او برنمیگردد؟ همین است که نادیدنیها میشوند درست همرتبهی دیدنیها. چیزی هست که میبینیاش؛ آشکار است؛ پیشِ چشمات. هرلحظهای که بخواهی نگاهت پُر میشود از اینچیز. امّا چیزی هست که نمیشود دیدش؛ پنهان است؛ کاری هم ندارد به فراخیِ چشم و گشادگیاش. هست و نیست. نیستیاش به چشم میآید، امّا هستیاش را حس میکنی. مهیب نیست؟ و همین هستی را ناچاری (یا دوست میداری) با گفتنِ جملهای پنهان کنی برای خودت که «سرقفلی»اش مالِ کسی دیگر است. (رولان بارت پرسیده بود که ابرازِ عشق نهانکنندهی نوعی فقدان نیست؟) فقدان؟ آنّا از همین ملکیت نگریخته است؟ کجا رفته است آنّا؟
جستوجو میلِ به فرار از تنهایی؟ شاید. میلِ دیدنِ توجّه هم، شاید، یک میلِ اساسیِ کلودیا باشد. میخواهد دیده شود. سرزندگیاش، شادیاش، ذاتی نیست البته؛ نقابیست انگار که پشتاش پنهان میشود. چگونه میشود باور کرد آن شوخطبعیها ذاتیِ آدمیست که استعدادِ غمگینبودن دارد؟ کلودیای حقیقی، کلودیای بینقاب، همان است که میایستد کنارِ پنجره و جزیره را نگاه میکند. اگر آنّا، ناگهان، از راه برسد چه؟ و خودِ جزیره، البته، عینِ تنهاییست، نهایتِ خلوت است. جایی در میانهی آب. برای رسیدن به آن باید به قایقی مجهّز بود. امّا همهاش که همین نیست. آنّای گمشده، آنّای غایب، به کتابی عجیب هم مجهّز بوده است: لطیف است شب؛ رمانی از اف. اسکات. فیتسجرالد. این داستانِ روانکاویست که با یکی از بیمارانش عروسی میکند. وقتی برای تعطیلات میروند جنوب فرانسه، بازیگرِ جوانی واردِ زندگیشان میشود، بازیگری که یکدل نه صددل عاشقِ روانکاو میشود و همهچیز آنقدر دستخوش تغییر میشود که کمکم روانکاو قوّهی تصمیماش را از دست میدهد و تسلیمِ زندگی میشود و اجازه میدهد همسرش جدا شود و برود دنبالِ زندگیِ تازه و بهتری. میشود حدس زد که آنّا بیدلیل این کتاب را نمیخواند. حکمتیست در خواندنِ کتابِ زندگیِ آدمی که رها میکند زندگیِ قبلی را و میرود دنبالِ زندگیِ تازه و بهتری. و این زندگیِ تازه و بهتر را آنّا کجا جستوجو میکند؟ جایی بیرونِ این جزیره هست؟ جزیرههای کناری؟ و کلودیا وقتی از پنجرهی هتل جزیره را میبیند، مطمئن نیست که آنّا کجاست. از کجا معلوم که در جزیرههای کناری نباشد؟ از کجا معلوم که دوربین به دست به پنجرههای هتلی در دوردست زل نزده باشد؟ از کجا معلوم که رمانِ فیتسجرالد را عمداً جا نگذاشته باشد؟ کسی که تصمیم به رفتن گرفته است و رها کرده است زندگیِ قبلی را و رفته دنبالِ زندگیِ تازه و بهتر، چه نیازی دارد به داستانِ کسی که تسلیمِ زندگی میشود؟
حضور و غیاب پیوندِ آنّا و ساندرو را ندیدهایم. آنچه دیدهایم هم کافی نیست. تصمیمِ قبلی در آن نقش داشته. (گفتوگوی آنّا را با پدرش بهیاد بیاوریم.) امّا پیوندِ کلودیا و ساندرو، شاید، بدلِ همان پیوند باشد. یکی که، بههرحال، همان آدم است (ساندرو) و یکی دوستِ آنّا (کلودیا). هر پیوندی، شاید، جایی تمام میشود که یکی حس میکند ادامهی این راه ممکن نیست. جاییکه عشق آشکار نشود و فرصتش را در اختیارِ چیزی دیگر بگذارد، ماندن و دَمنزدن و لبخندبهلبآوردن اشتباه است. عشق ناپایدار است اساساً. زیگمونت باومَن، در رسالهی عشقِ سیّالاش نوشته بود «انسانها، در تمامِ اعصار و فرهنگها، با راهحلِ یک مسألهی واحد روبهرو هستند: چگونه بر جدایی غلبه کنند، چگونه به اتّحاد برسند، چگونه از زندگی فردی خود فراتر روند و به «یکیشدن» برسند. کُلِ عشق، صبغهی میلِ شدیدِ آدمخواری دارد. همهی عُشّاق خواهانِ پوشاندن، نابودکردن و زدودنِ غیریّتِ آزارنده و ناراحتکنندهای هستند که آنها را از معشوق جدا میکند؛ مخوفترین ترسِ عاشق، جدایی از معشوق است، و چه بسیار عُشّاقی که دست به هر کاری میزنند تا یکبار برای همیشه، جلوِ کابوس خداحافظی را بگیرند.» حالا اگر خیال کنیم که همهی آن کنایههای ساندرو برای پیشگیری از کابوسِ خداحافظی بوده است، شاید اشتباه نکرده باشیم و اگر خیال کنیم که دَمنزدن و تابآوردنِ کلودیا هم دلیلی جز این ندارد، شاید، بازهم اشتباه نکرده باشیم. آنکه دوست میدارد، دیگری را به خود ترجیح میدهد، امّا آنکه دوستداشتن از محدودهی زندگیاش بیرون میرود، دیگر چه میلی به بودن دارد؟ دوستداشتن است، شاید، که تحمّلِ زندگی را آسان میکند. ساندرو اشک میریزد. کلودیا میبیند و میداند و میبخشد. از این والاتر؟ امّا حقیقتاً دوست میدارد یا از تنهاییِ آینده میگریزد؟ با تنهایی چه میشود کرد؟ با صدهزار مردم تنهایی بی صدهزار مردم تنهایی…
«من اکثراً تنها بودن را سلامتیبخش میدانم. معاشرت، حتا با بهترینها، بهزودی خستهکننده و هدردهندهی وقت میشود. من عاشق تنها بودنم. من هرگز همنشینی معاشرتپذیرتر از تنهایی نیافتهام. معاشرتها معمولاً بیش از اندازه مبتذلند.» سالها بعدِ آنکه هنری دیوید ثورو در رسالهی والدن مردمان زمانهاش را دعوت به تنهایی و گذران زندگی در طبیعت کرد و نوشت که به باورِ او «ارزش آدمی در پوست او نیست تا لازم باشد او را لمس کنیم.» آلیچه رورواخر، فیلمساز ایتالیایی، در نخستین سطرهای گفتار متن فیلم تازهاش چهار راه، میگوید ویروس اجازه نمیدهد آدمها بههم نزدیک شوند و ویروس همین کووید ـ ۱۹ یا ویروس کرونای کوفتیست که راهورسمِ زندگی را تغییر داده و یکی از این رسمها نزدیکی آدمها به یکدیگر است که حالا چیزهای دیگری جایش را گرفته: دور ماندن، دور نشستن و با فاصله دیدن و ایبسا به تنهایی عادت کردن. اما پذیرفتنِ رسم تازه اصلاً آسان نیست و برای یکی مثل فیلمساز که همیشه گروهی را گرد هم آورده و روزها و ماههایی را صرف فیلم ساختن کرده، یکجا نشستن و فیلمی نساختن سختتر از هر چیز دیگر است. این است که دستبهکار میشود و از خانهی خودش شروع میکند؛ از آن سقف و سرپناهی که معلوم نیست تا کِی باید به آن عادت کند؛ با دوربین ۱۶ میلیمتریای که حتا نمیداند درست کار میکند یا نه و با فیلمهایی که تاریخ انقضایشان ظاهراً سپری شده؛ مثل راهورسم معمولِ زندگی در زمانهی کرونا. راهورسمِ همیشگی گاهی این است که آدم گوشهای مینشیند و داستانی را که در ذهن ساخته روی کاغذ میآورد و به جستوجوی راهی برمیآید برای اینکه داستانش به سینما نزدیکتر شود؛ درست همانطور که داستان بهترین فیلمها انگار از اول برای بدل شدن به سینما روی کاغذ آمده. اما در غیاب راهورسم همیشگی چه باید کرد؟ دوربینبهدست گرفتن و تصویر خود را در آینه ثبت کردن حتماً نهایت کاری نیست که از فیلمساز برمیآید. حالا که نمیشود آن داستانهای دیگر، آن داستانهای روی کاغذ را به فیلم بدل کرد، میشود سراغ همسایهها رفت و در این شهربندان، در این تعطیلی موقت، سراغی از آنها گرفت. اینجاست که دوربین بدل میشود به چشمِ جادوییِ فیلمساز و راه را برایش باز میکند که دوروبرش را ببیند؛ دروهمسایهای را که همیشه همانجا بودهاند، اما فرصتی برای دیدنشان پیدا نمیشده. همسایهها، آنها که خانهشان همین نزدیکیهاست، چهطور زندگی میکنند؟ زندگیِ آنها در این شهربندان، در این تعطیلی موقت، چه تغییری کرده؟
برای رسیدن به خانهی دیگران، برای سرک کشیدن به زندگی دیگران، باید به دلِ طبیعت زد و چیزهایی را دید که معمولاً به چشم نمیآیند؛ چون همیشه چیزهایی که در دسترسند؛ بهنظر پیشپاافتاده میرسند؛ بینهایت معمولی و ایبسا تکراری. اما مثال مشهوری در کتابهای آشنایی با طبیعت هست که میشود اینجا هم تکرارش کرد؛ اینکه آدم در زندگی هزاربار از کنار درختها میگذرد و اصلاً بعید نیست فقط ده دوازدهبار درختها را نگاه کند، اما همین آدم اگر مدادی به دست بگیرد و طرحی از درختی را که میبیند روی کاغذ بکشد، راهی برای دیدن درخت پیدا کرده که ممکن است دیگران پیدا نکرده باشند. این یکجور شیوهی نگریستن است به چیزی که در معرض دید دیگران هم هست، اما ممکن است به چشم دیگران نیاید؛ چون به چشم آنها درختها فرقی باهم ندارند و مشتی شاخ و برگند؛ یکی کوتاهتر و آنیکی بلندتر. راهی که آلیچه رورواکر برای رسیدن به خانهی دیگران انتخاب میکند عبور از طبیعت است؛ سر زدن به راههای اصلی و آدمهایی که جایی در این راهها زندگی میکنند و از هر کدامِ این آدمها چیزی یاد میگیرد؛ انتزا که با سگش تیگر زندگی میکند به او یاد میدهد که از سرسختی در زندگی نباید غافل شد و تنهایی اصلاً چیز بدی نیست و آدم نباید از تنهایی بترسد و از کلودیو، همسایهی دیگری که هر روز از جایی برای خودش گل میچیند، یاد میگیرد که شعر را میشود از دلِ زندگی بیرون کشید؛ همانطور که مجسمهسازی ماهر سنگ را میتراشد و مجسمهای را از دل سنگ بیرون میآورد. از خانوادهی امانوئل و الساندرا یاد میگیرد که همیشه کاری برای انجام دادن هست و اینطور نیست که آدم گوشهای بنشیند و دست روی دست بگذارد و فکر کند در زمانهی کرونا هیچ نمیشود کرد و اگر آنطور که خودش میگوید خیالپردازی را هم از این خانواده آموخته باشد معلوم است چرا دستآخر داستان آن درخت را روایت میکند که بهواسطهی همسایگانش عمری طولانی پیدا کرد و سعادت ابدی قرین زندگیاش بود. آلیچه رورواخر رو به هر طرف که میکند زندگی میبیند و دیدن زندگی و تجربه کردن زندگی در زمانهای که مرگ سرخط خبرهای هر روزنامه و تلویزیونیست، درست همان چیزیست که باید باشد؛ چرا که تن دادن به ناامیدی و گوشهای نشستن و کاری نکردن در چنین زمانهای دستکمی از همان مرگی ندارد که ویروس کرونا نصیب مردمان این زمانه میکند. چهار راه چهار شیوهی نگریستن به زندگیست؛ چهار شیوهای که دستآخر رورواخر را به این نتیجه میرساند که باید زندگی کرد. عباس کیارستمی دوم تیرماه ۱۳۷۶ در سررسید سبزش نوشته بود: «درست است که زندگی بسیار غمانگیز و بیهوده است، اما تنها چیزیست که ما داریم.» و این تنها چیز درست همان چیزیست که چهار راهِ آلیچه رورواخر را ساخته: زندگی و دیگر هیچ.
بودن و نبودن «چند روز پیش، حتّا از فکرِ اینکه ممکن است آنّا مرده باشد، دیوانه میشدم. امّا حالا حتّا گریه هم نمیکنم. از این میترسم که او زنده باشد. میبینی چهطور میشود همهچیز بهطورِ نفرتانگیزی ساده باشد؟ حتّا فرار از درد.» این مهمترین اعترافِ کلودیاست شاید، نهایتِ ترساش از حضورِ دوبارهی آنّا. چه میشود اگر آنّا دوباره برگردد، اگر «غایب»ی دوباره بدل شود به «حاضر»؟ و همین اصل و اساسِ ماجراست شاید؛ از خلالِ «غیابِ» آنّاست که کلودیا «حضور»ش را به ساندرو ثابت میکند. تا آنّایی در کار است، کلودیا یکیست مثلِ بقیه. در غیابِ آنّا این ساندرو نیست که میترسد، که نگران است، کلودیاست. حالا کلودیا جا پای دوستی گذاشته است که نیست، که ناگهان دود شده است و به هوا رفته. امّا فقط که همین نیست. از رولان بارت کمک بگیریم که نوشته بود «غیاب تنها بهمنزلهی پیآمدِ حضورِ دیگری میتواند مطرح باشد.» ایرادِ کار همین است. غیابِ آنّا، کمکم، برای ساندرو عادّی میشود. نیست که نیست. اصلاً نباشد. حالا کلودیایی هست که شاید بهتر از آنّا باشد. امّا برای کلودیا این ساندرو نیست که جای آنّا را پُر میکند. آنّا هست. حتّا اگر نبینیماش. حتّا نبودناش هم مساویِ بودن است.
رفتن و ماندن یکی میرود، یکی میماند. به همین سادگیست شاید. یکی را میبینی، همیشه و هرروز. به دیدنش عادت داری و حالا در نبودنش، در غیابش، جای چیزی برابرِ چشمات خالیست. در فاصلهی پلکبههمزدنیست که میبینی جای خالیاش را نمیشود پُر کرد. هست، امّا جای خالیاش هست. «یارِ ما غایب است و در نظر است.» یکی را هم میبینی، همیشه و هرروز. به دیدنش عادت داری، امّا نبودنش، غیابش، آزارت نمیدهد. نیست که نیست. یکیدیگر جایش را میگیرد. یکی هم هست که در فاصلهی پلکبههمزدنی میبینی نیست. میبینی هست، امّا نمیبینیاش. به چشم نمیآید دیگر. «که در برابرِ چشمی و غایب از نظری». پیچیدگیِ پیوندِ آنّا و ساندرو نتیجهی همینچیزهاست شاید. آیندهای برای این پیوند نمیشود تصوّر کرد. یکی (آنّا) دیگری (ساندرو) را دوست نمیدارد. میگوید رها کنیم همهچیز را. بازی تمام شده است. و در این رهایی، شاید، آیندهای باشد. امّا دیگری تابِ تنهایی ندارد. عادت است دیگر. یکی باید باشد. یکی همیشه باید باشد. در بودنِ یکیست که دیگری احساسِ امنیت میکند. چشم که باز میکنی، اگر نباشد، دنیا خرابخانهایست. و در فاصلهی همین پلکبههمزدن است که آن یکی محو میشود. غیب میشود. دود میشود و به هوا میرود. ساندرو از نبودنِ آنّا میترسد. میگوید وقت زیاد داریم برای حرفزدن. مهمْ بودن است. ماندن. ولی ماندن چه فایدهای دارد وقتی دو آدم بهجای حرفِ منطقی، کنایهها را نثارِ هم میکنند؟ ساندرو کنایه میزند. بودنش را خلاصه میکند در چیزی که بهچشمِ آنّا حقیر میآید. «باید همهچیز را به لجن بکشی؟» این را آنّا میگوید. «در چشمِ منی و غایب از چشم.»
راه و رفته پیوند از همان ابتدا گسسته است. همان ابتدا، در میانهی حرفهای آنّا و پدرش، روشن میشود که ساندرو مردِ محبوبِ آنّا نیست. باید راهی پیدا کند برای فرار از دستش. باید خودش را گُم کند. باید خودش را غیب کند. برای ساندرو چه فرقی میکند که با گشودنِ چشمها آنّا را ببیند یا کلودیا را؟ مهمْ یکیست که باشد. کلودیا هم که نباشد، ستارهی سینمایی پیدا میشود. همیشه یکی هست که باشد و این بودن را، بیدریغ، با دیگری قسمت کند. امّا آنّا چیزِ دیگری میخواهد. از دنیای دیگریست ظاهراً. از سیّارهای دیگر. دروغ آزارش میدهد. حرفی را که در دل دارد به زبان میآورد، بیاعتنا به عاقبتش. چه میشود؟ چه باید بشود؟ حرف است دیگر و تا توی فکرِ آدمی نچرخیده باشد و شکل نگرفته باشد و به کلمه بدل نشده باشد که به زبان نمیآید. «آدم باید حرفِ دلش را بزند.» جدایی از ساندرو ایدهی لحظه نیست. فکرِ قبلیست. نتیجهی روزهای رفته است. گاهی باید منتظرِ فرصت بود و بعد، در لحظهای که کسی فکرش را هم نمیکند، غیب شد. دود شد و به هوا رفت.
دیدن و ندیدن ولی ماجرا داستانِ آنّای غایب نیست فقط. آنّای غایب رفته است. کجاش را کسی نمیداند. چهطورش را هم کسی نمیداند. این داستانِ کلودیای حاضر هم هست. حضورِ قاطعِ آنّاست که کلودیا را نادیده میگیرد و حالا، در غیاباش، این دوست، این همسفرِ اوست که طعمِ «جای او بودن» را میچشد. در حضورِ آنّا شوخی میکند کلودیا، سرزندگیاش را بهرُخ میکشد، امّا دیده نمیشود. با نبودنِ دوست است که چشمِ ساندرو به جمالِ او روشن میشود. این آدمیست که دوست دارد دیگری را دوست بدارد، که دوستداشتن را از زبانِ دیگری بشنود؛ هرچند شاید خجالت بکشد از شنیدناش. «اوه ساندرو… من خجالت میکشم. من شرم دارم… من سعی میکنم خودم را مخفی کنم… کاری که من کردم عملِ زشتی بوده، چون وقتی تو به من میگویی کلودیا دوستت دارم، حرفت را باور میکنم.» حالا که آنّا نیست همهی آنچه نثارِ او میشده است، به او رسیده. کارِ کلودیا سخت است. باید خودت باشی یا او؟ جای دیگری که باشی، تکلیفِ خودت چیست؟ امّا این همهی داستان نیست. هرقدر که آنّا این پیوند را جدّی نگرفته بود (دستکم از جاییکه ما دیدهایم؛ یعنی ابتدای فیلم) کلودیا پیوندی چنین را جدّی میگیرد. این میلِ به جدّیگرفتهشدن، میلِ به دیدهشدن است که کلودیا را بدل میکند به رقیبِ رفیقِ غایباش. حالا که نیست، من هستم. مگر میشود خواهشی را که به زبان میآید نشنید؟ «دوستت دارم» یک خواهش است.
رفتوآمد ـ ١ تصادفْ پیشآمد است. رخدادنِ چیزیست که آدم خیالاش را هم در سر نپرورانده است. گمشدنِ آنّا، بیآنکه خبری ازش به دست بیاید، تصادف است. نه ساندرو خیال میکرده که آنجا، در سفری به جزیره، او را از دست میدهد، نه کلودیایی که او به این جزیره آمده است. امّا همهاش که همین نیست. تصادفِ دیگری هم هست؛ پیشآمدی، رخدادی بهنامِ آشنایی و آغازِ یک پیوند که حاصلِ تصادفِ قبلیست. فکرِ قبلی در کار نیست ظاهراً. حتّا معلوم نیست آنّای غیبشده هم، عمداً، رفته باشد. رفتنش تصادف است. حادثه است. ماجرا همین باید باشد. ولی اصلِ ماجرا چیزِ دیگریست. یکی میرود، یکی میآید. به همین سادگیست شاید. در نبودنِ یکی، بودنِ دیگری را تجربه میکنی. حتّا کلمهای را، جملهای را، که مالِ یکی بوده است، نثارِ دیگری میکنی. لحن همان است؟ همان کلمههاست؟ هیچ حرفی، هیچ کلمهای، تا توی فکرِ آدمی نچرخیده باشد و شکل نگرفته باشد و به کلمه بدل نشده باشد به زبان نمیآید. اینکه اصل نیست. هیچ اصلی در کار نیست. گاهی شاید عادت باشد. ساندرو حرفی را که پیشتر به آنّا زده (فقط آنّا؟ قبل از او چی) به کلودیا هم میزند. مهمْ حرفی نیست که زده میشود. هر آدمی ارزشِ کلمه را نمیداند. مهمْ گوشیست که حرف را میشنود. یک دستهی آدمها هستند که ارزشِ کلمه را میفهمند. «وقتی تو به من میگویی کلودیا دوستت دارم، حرفت را باور میکنم.» روشنتر از این؟
اصل و فرع همهچیز بهانه است شاید. حادثهای، ماجرایی، لازم است تا آدمها یکدیگر را ببینند. حادثهی گمشدنِ آنّا، ظاهراً، باید اصلِ ماجرا باشد، امّا فرعِ ماجراست. مسأله، شاید، این باشد که کلودیا چارهای ندارد جز ماندن با ساندرویی که توانسته با گمشدنِ آنّا کنار بیاید. هردوِ آنها بهواسطهی آنّا آشنا شدهاند و پیوندی که بینشان برقرار میشود، بهواسطهی همین آدمیست که حالا غایب است. هردو باید فکری بکنند برای این غیاب، این نبودن. ظاهراً باید حرفِ یکدیگر را هم بفهمند. امّا چگونه میشود با مردی سر کرد که فکر میکند همیشه برای حرفزدن وقت هست و نباید وقت را صرفِ اینکارها کرد. مسأله شاید احساساتیست که میشود کتمانش کرد. چیزی هست که میشود بگوییاش. چیزی هست که کسی، شاید، دوست دارد بشنودش. (تو دوست نداری؟ تو نمیخواهی؟) کتمانِ احساسات ساده نیست، دستکم سادهتر از بیانش نیست. هر آغازی پایانی دارد و شاید هیچچیز مهیبتر از وقتی نیست که در لحظهی آغاز بشود پایان را هم پیشبینی کرد. یکی میرود، یکی میماند. و این ماجرای دیگریست.
رفتوآمد ـ ٢ کجا رفته است آنّا؟ در جزیره، جایی دور از چشمِ کلودیا و ساندرو، پنهان شده است و میپایدشان؟ بودنشان را میپاید؟ این هراسِ دائمیِ کلودیا از کجاست؟ حس میکند آنّا هست. حس میکند آنّا برمیگردد. جزیره برای کلودیا مساوی است با آنّا. از پنجره که بیرون را میبیند، چشمش به جزیره میافتد. این جزیرهایست که آنّا را بُرده، این جزیرهایست که ساندرو را به او رسانده. و چهکسی ضمانت میدهد که او برنمیگردد؟ همین است که نادیدنیها میشوند درست همرتبهی دیدنیها. چیزی هست که میبینیاش؛ آشکار است؛ پیشِ چشمات. هرلحظهای که بخواهی نگاهت پُر میشود از اینچیز. امّا چیزی هست که نمیشود دیدش؛ پنهان است؛ کاری هم ندارد به فراخیِ چشم و گشادگیاش. هست و نیست. نیستیاش به چشم میآید، امّا هستیاش را حس میکنی. مهیب نیست؟ و همین هستی را ناچاری (یا دوست میداری) با گفتنِ جملهای پنهان کنی برای خودت که «سرقفلی»اش مالِ کسی دیگر است. (رولان بارت پرسیده بود که ابرازِ عشق نهانکنندهی نوعی فقدان نیست؟) فقدان؟ آنّا از همین ملکیت نگریخته است؟ کجا رفته است آنّا؟
جستوجو میلِ به فرار از تنهایی؟ شاید. میلِ دیدنِ توجّه هم، شاید، یک میلِ اساسیِ کلودیا باشد. میخواهد دیده شود. سرزندگیاش، شادیاش، ذاتی نیست البته؛ نقابیست انگار که پشتاش پنهان میشود. چگونه میشود باور کرد آن شوخطبعیها ذاتیِ آدمیست که استعدادِ غمگینبودن دارد؟ کلودیای حقیقی، کلودیای بینقاب، همان است که میایستد کنارِ پنجره و جزیره را نگاه میکند. اگر آنّا، ناگهان، از راه برسد چه؟ و خودِ جزیره، البته، عینِ تنهاییست، نهایتِ خلوت است. جایی در میانهی آب. برای رسیدن به آن باید به قایقی مجهّز بود. امّا همهاش که همین نیست. آنّای گمشده، آنّای غایب، به کتابی عجیب هم مجهّز بوده است: لطیف است شب؛ رمانی از اف. اسکات. فیتسجرالد. این داستانِ روانکاویست که با یکی از بیمارانش عروسی میکند. وقتی برای تعطیلات میروند جنوب فرانسه، بازیگرِ جوانی واردِ زندگیشان میشود، بازیگری که یکدل نه صددل عاشقِ روانکاو میشود و همهچیز آنقدر دستخوش تغییر میشود که کمکم روانکاو قوّهی تصمیماش را از دست میدهد و تسلیمِ زندگی میشود و اجازه میدهد همسرش جدا شود و برود دنبالِ زندگیِ تازه و بهتری. میشود حدس زد که آنّا بیدلیل این کتاب را نمیخواند. حکمتیست در خواندنِ کتابِ زندگیِ آدمی که رها میکند زندگیِ قبلی را و میرود دنبالِ زندگیِ تازه و بهتری. و این زندگیِ تازه و بهتر را آنّا کجا جستوجو میکند؟ جایی بیرونِ این جزیره هست؟ جزیرههای کناری؟ و کلودیا وقتی از پنجرهی هتل جزیره را میبیند، مطمئن نیست که آنّا کجاست. از کجا معلوم که در جزیرههای کناری نباشد؟ از کجا معلوم که دوربین به دست به پنجرههای هتلی در دوردست زل نزده باشد؟ از کجا معلوم که رمانِ فیتسجرالد را عمداً جا نگذاشته باشد؟ کسی که تصمیم به رفتن گرفته است و رها کرده است زندگیِ قبلی را و رفته دنبالِ زندگیِ تازه و بهتر، چه نیازی دارد به داستانِ کسی که تسلیمِ زندگی میشود؟
حضور و غیاب پیوندِ آنّا و ساندرو را ندیدهایم. آنچه دیدهایم هم کافی نیست. تصمیمِ قبلی در آن نقش داشته. (گفتوگوی آنّا را با پدرش بهیاد بیاوریم.) امّا پیوندِ کلودیا و ساندرو، شاید، بدلِ همان پیوند باشد. یکی که، بههرحال، همان آدم است (ساندرو) و یکی دوستِ آنّا (کلودیا). هر پیوندی، شاید، جایی تمام میشود که یکی حس میکند ادامهی این راه ممکن نیست. جاییکه عشق آشکار نشود و فرصتش را در اختیارِ چیزی دیگر بگذارد، ماندن و دَمنزدن و لبخندبهلبآوردن اشتباه است. عشق ناپایدار است اساساً؟ زیگمونت باومَن، در رسالهی عشقِ سیّالاش نوشته بود «انسانها، در تمامِ اعصار و فرهنگها، با راهحلِ یک مسألهی واحد روبهرو هستند: چگونه بر جدایی غلبه کنند، چگونه به اتّحاد برسند، چگونه از زندگی فردی خود فراتر روند و به «یکی شدن» برسند. کُلِ عشق، صبغهی میلِ شدیدِ آدمخواری دارد. همهی عُشّاق خواهانِ پوشاندن، نابودکردن و زدودنِ غیریّتِ آزارنده و ناراحتکنندهای هستند که آنها را از معشوق جدا میکند؛ مخوفترین ترسِ عاشق، جدایی از معشوق است، و چه بسیار عُشّاقی که دست به هر کاری میزنند تا یکبار برای همیشه، جلوِ کابوس خداحافظی را بگیرند.» حالا اگر خیال کنیم که همهی آن کنایههای ساندرو برای پیشگیری از کابوسِ خداحافظی بوده است، شاید اشتباه نکرده باشیم و اگر خیال کنیم که دَمنزدن و تابآوردنِ کلودیا هم دلیلی جز این ندارد، شاید، بازهم اشتباه نکرده باشیم. آنکه دوست میدارد، دیگری را به خود ترجیح میدهد، امّا آنکه دوستداشتن از محدودهی زندگیاش بیرون میرود، دیگر چه میلی به بودن دارد؟ دوستداشتن است، شاید، که تحمّلِ زندگی را آسان میکند. ساندرو اشک میریزد. کلودیا میبیند و میداند و میبخشد. از این والاتر؟ امّا حقیقتاً دوست میدارد یا از تنهاییِ آینده میگریزد؟ با تنهایی چه میشود کرد؟ با صدهزار مردم تنهایی بی صدهزار مردم تنهایی.