از زمان و شهر را در این سالها گاه با این تکهی آخرین بندِ لیتل گیدینگ، آخرین شعرِ چهار کوارتتِ تی. اس. الیوت مقایسه کردهاند؛ جاییکه الیوت نوشته
«ما از کاویدن باز نخواهیم ایستاد
انتهای کاوشمان همان جاییست
که از آن آغاز کردهایم
و نخستینبار است که آن مکان را میشناسیم»
و عجیب نیست اگر لحظهای که این جُستار تصویریِ دیویس به پایان میرسد، بعدِ آن بدرودهای مکرر، نخستین سطرهای بندِ پنجمِ همین شعر را هم به یاد بیاوریم
«آنچه را که ابتدا میخوانیم اغلب انتهاست
انتها دادن ابتدا کردن است
انتها مبداء ماست.»
و مهمتر از آن نخستین سطرهای نخستین کوارتت یعنی برنت نورتون را؛
«زمان حال و زمان گذشته
شاید هر دو در زمان آینده حاضرند
و زمان آینده در زمان گذشته نهفته.
اگر همهی زمان جاودانه حال باشد
همهی زمان بازنایافتنیست.»
[از ترجمهی پرویز لشکری؛ در کتاب دشت سترون و اشعار دیگر؛ انتشارات نیل؛ ۱۳۵۱]
درهم آمیختن گذشته و حال فقط هنر شاعریِ تی. اس. الیوت نبود که در سرزمین هرز و چهار کوارتت آشکارا آن را به رخ کشید؛ ترنس دیویس هم در فیلمجُستارش، فیلمی که میشود آن را در ردهی فیلمشعرها هم جای داد، «سفر خودخواستهای» را آغاز کرده که مثل لیتل گیدینگِ الیوتْ سرشار از زمان و مکان است؛ جایی که هست و علاوه بر این ناکجاییست که ساکنانش را بلعیده؛ با زمان و مکان نفس میکشد؛ در زمان و مکان. شعرهای چهارگانهی منظومهی الیوت را گاهی به چشم گورنوشتههایی دیدهاند که زمان و مکان را یادآوری میکنند و از زمان و شهرِ دیویس هم مرگ را «کلیدی بر آغازی تازه» میبیند؛ سپری شدن دورهای و آغاز دورهای دیگر؛ یکی بعدِ دیگری؛ مردنِ مردمانی و قد کشیدن کودکانی که جای رفتگان را پُر میکنند.
این فقط سهمگینی زمان نیست که به چشم میبینیمش؛ حکایتی از روزگارِ رفته است که وقتی مردمانش بودهاند، وقتی آن روزگار را به چشم میدیدهاند، باورشان نمیشده که این زمان حال به گذشتهای دور از دسترس بدل خواهد شد. پیشتر صفی یزدانیان در پیشواز سومین فیلم سهگانهی ریچارد لینکلیتر، با اشاره به فیلمهای اُزو، نوشته بود «آنجا شهر و ساکنان خانههایش قصهها را میسازند، اما مکانها و اشیا چیزی جز یادگاران تنهایی آدمی، و بیدفاعیاش در برابر عبور زمان نیستند. آنجا قطارها و کشتیها نه نشانهی جابهجایی در مکان، که چیزی چون عقربههای ساعتاند. میگذرند و به یاد آدمها میآورند که یکدیگر را مدام از دست میدهند، که پیر میشوند، و میپراکنند.» [پرسهی بیپایان را در ویراستِ دومِ کتاب ترجمهی تنهایی چاپ نشرچشمه بخوانید.]
همهی آنچه در از زمان و شهر میبینیم به یک معنا داستان بیدفاعی آدمهاییست که در لیورپول چشم به دنیا گشودهاند، در لیورپول قد کشیدهاند، در لیورپول دل به دیگری بستهاند، در لیورپول زندگیای برای خود دستوپا کردهاند، در لیورپول به آینده دل بستهاند و دستآخر در لیورپول چشم از این دنیا بستهاند. چیزهایی به دست آوردهاند و درعوض زمان را، همهی آنچه را داشتهاند، از دست دادهاند؛ همهی آنچه را که مردمان برای ماندن در این جهان به آن نیاز دارند. آنچه میماند، آنچه مانده است، خودِ شهر است؛ لیورپولی که به نبودن مردمانش عادت کرده و خوب میداند که جای خالی آنها را که رفتهاند دیگرانی پُر میکنند که دیر نمیپایند و عاقبتی جز رفتن ندارند.
این ظاهراً حکایت هر شهریست؛ هر جا که مردمانی داشته باشد، هر جا که مردمانش از زمان غافل شوند و زمان از چنگشان درآید؛ نسل به نسل. در مواجهه با زمانِ ازدسترفته، زمانِ گذشته، چه میشود کرد جز به یاد آوردنش؟ مگر این کاری نیست که هر کسی در مواجهه با زمان میکند؟ اما کار ترنس دیویس در از زمان و شهر چیز دیگریست؛ راه دیویس خیره شدن به چشمهای زمان است و دستوپنجه نرم کردن با آن؛ ایستادن روبهروی زمان و احضار گذشته و اگر آنگونه که الیوت نوشته بود «زمان آینده در زمان گذشته نهفته» است، آنوقت چارهای نداریم جز اینکه بهجای زمانْ زمانها را به یاد بیاوریم؛ چرا که «همهی زمان بازنایافتنیست» و آنچه یافت مینشود همین چیزِ ازدسترفته، همین چیز سپری شده است؛ زمانی که شهر را، مردمان شهر را، دستخوش تغییر میکند.
با خیره شدن به چشمهای زمان میشود آنچه را که پنهان کرده آشکارا دید؛ ساختمانهایی را که ساختهاند؛ مردمانی را که این ساختمان هنر آنها بوده؛ خیابانهایی که وعدهگاهشان بوده؛ سینماهایی که به آنها سر زدهاند و همهچیز شاید در همین چیزها خلاصه میشود؛ در ترکیب پیچیدهی به یاد آوردن و باز ساختنِ گذشتهای با مردمانش.
شهر را، لیورپولِ محبوب ترنس دیویس را، به واسطهی زمان است که میبینیم؛ شهری که گذر زمان را تاب آورده و آنچه از دست رفته، آنچه نمیشود به دستش آورد، مردمانی هستند که پیش از این، اینجا، در این شهر بهخصوص، زندگی میکردهاند. اما شهر را، لیورپول را، فیلمساز چگونه به یاد میآورد؟ با جملاتی که به شعر پهلو میزنند؛ یا اصلاً شعری هستند که از دل زندگی بیرون آمده و جملاتی از دیگران؛ از آنتون چخوف تا کارل یونگ و فریدریش انگلس.
هر بار به یاد آوردن شهر، هر بار به یاد آوردن گذشتهای ازدسترفته، فرصتیست تا شهر را با آنچه از دیگران شنیدهایم، آنچه از دیگران به یادمان مانده، بسنجیم. این لیورپولی نیست که در کتابها سراغی از آن بگیریم؛ لیورپولی نیست که برنامههای خبری تلویزیون پیش چشم ما میگذارند؛ لیورپولی نیست که روزنامهنویس یا گزارشنویسی بعدِ یکی دو روز چرخیدن در خیابانها و کوچههایش دربارهاش بنویسد؛ لیورپولیست که ترنس دیویس زندگیاش کرده؛ حاصل زندگیایست که شهر را، مردمان شهر را، جدا از خودش نمیبیند؛ نتیجهی کار فیلمسازیست که برای درست دیدن شهر، برای دوباره دیدن شهر، کمی عقبتر نشسته؛ جاییکه همهچیز را، همه را، بشود دید. و در این چشماندازْ شهر، این شهر، جاییست متعلق به او؛ در زمانی که همهی زمانهاست برای او؛ در مکانی که همهی مکانهاست به چشم او.