بایگانی دسته: داستان خانوادگی

کلیدی که توی قفل چرخید

کتاب‌ها شاید فقط در دوره‌ی کودکی تأثیر عمیقی روی آدم می‌گذارند؛ هرچند آدمی که از بچگی کتاب می‌خوانَد احتمالاً در بزرگسالی هم همین کار را می‌کند؛ چون کارهای هر آدمی در بزرگسالی ادامه‌ی کارهای کودکی‌ست،‌ یا دست‌کم این چیزی‌ست که بعضی روان‌شناس‌ها می‌گویند و آدم در بزرگسالی حتماً کتاب‌هایی می‌خوانَد که خوشش می‌آید و حتماً سرش گرم می‌شود ولی فرق‌شان، آن‌طور که گراهام گرین در کودکیِ ازدست‌رفته نوشته، این است که در بزرگسالی آدم هر کتابی که دست می‌گیرد و هر صفحه‌ای که پیش می‌رود، دنبال دلیل و شاهدی می‌گردد برای چیزهایی که از قبل می‌داند، چیزهایی که از قبل به آن‌ها فکر کرده، چیزهایی که شاید دوست‌شان دارد، چیزهایی که شاید حالش را به‌هم می‌زنند و البته اضافه می‌کند که این دنبالِ دلیل و شاهد گشتن درست شبیه همان کاری‌ست که در پیوندهای عاشقانه هم از آدم‌ها سر می‌زند؛ آدمی که دنبال بازتاب زیباتری از ویژگی‌های خودش می‌گردد.
نکته‌ی اساسی کودکیِ ازدست‌رفته این است که کودکْ کتاب را به چشم حکایتِ آینده می‌بیند؛ چیزهایی که در آینده قرار است اتفاق بیفتد و گرین حال‌وروز کودکِ کتاب‌خوان را با آدمی مقایسه کرده که پیش روی پیش‌گویی کارکشته می‌نشیند که دسته‌ای ورق را با نظم‌وترتیب چیده و هر ورقی که برمی‌دارد سری به نشانه‌ی تأمل و تعمق تکان می‌دهد و می‌گوید همان است که حدس می‌زدم: سفری طولانی می‌بینم؛ ماه‌ها روی آب می‌مانی و به سرزمین‌هایی سفر می‌کنی که دیدن‌شان آرزوی دیگران است. شاید هم آخرین ورق را که برمی‌دارد بیش‌تر تأمل کند و بعدِ سکوتی طولانی بگوید قیدِ این سفر را بزن اگر زندگی‌ات را دوست داری. از این سفر به مرگ می‌رسی. پیش‌گویی‌ها ظاهراً روی آینده‌ی آدم‌ها اثر می‌گذارند و اولین اثر، اولین واکنش، هیجانی‌ست که در وجودشان پدید می‌آید؛ ضربان قلب‌شان تندتر می‌شود و حس می‌کنند به‌سختی نفس می‌کشند. این همان حال‌وروزی‌ نیست که وقتِ خواندنِ بعضی کتاب‌ها نصیب‌مان می‌شود؟

در سال‌های کودکی این حال‌وروز را، بیش از همه، با ‌ماجراهای تن‌تن تجربه کردم؛ کتاب‌های مصورِ کاملاً رنگی‌ای که، به چشم بچه‌ی خانه‌نشینی مثل من، سفری به چهارگوشه‌ی دنیا بود؛ هیجان خالص؛ چیزی شبیه همان حس‌وحالی که گرین ترجیح داده با صفت‌هایی مثل تب‌وتاب و تپشِ دل و کِیف و هیجان از آن‌ یاد کند: «آن روزها مشتاق لحظه‌های حساس بودم؛ نقاط عطفی که در آن زندگی در مسیر خود به سوی مرگ پیچ‌وخم تازه‌ای پیدا می‌کند.» و داستان از این‌جا شروع می‌شود: «خیلی واضح به یاد دارم که یک‌باره، انگار کلیدی توی قفل چرخیده باشد، متوجه شدم که می‌توانم کتاب بخوانم ـ نه فقط جمله‌های کتاب درسی با آن بخش‌هایی که مانند واگن‌های قطار به‌هم وصل می‌شدند ـ بلکه کتاب به معنای واقعی.»
کتاب‌ها و مجله‌های دیگری هم بودند؛ مثلاً بربادرفته‌ای که از اتاقِ دربسته منتقل شده بود به کیفِ مدرسه‌‌ام، اما حالا که پای تب‌وتاب و تپشِ دل و کِیف و هیجان در میان است، و دلم می‌خواهد کِیف و هیجان را به دلایل شخصی دوباره بنویسم، تنها رقیبِ ماجراهای تن‌تن و هیجان خالص‌شان هزاردستان بود و حالا که دارم این‌ها را می‌‌نویسم می‌بینم هر دوِ این‌ها بی‌نهایت رنگی‌ بودند؛ فَوَران رنگ در زمانه‌ی سیاه‌وسفید و شاید همین رنگی بودن‌شان هم در شکل گرفتنِ کِیف و هیجان بی‌تأثیر نبود. در واقع تأثیر واقعی همین بود؛ چون وقت تماشای قسمت اول، که درست روزِ اولِ عیدِ سال شصت‌وهفت پخش شد، با آن‌همه رنگی که یک‌دفعه روی صفحه‌ی تلویزیون پارس پیدا شد، انگار واقعاً «کلیدی توی قفل چرخید» و بچه‌ی نُه ساله‌ای که من بودم متوجه شدم تلویزیون فقط گوریل انگوری و راز بقا و دیدنی‌ها و سال‌های دور از خانه نیست و با این‌که از همان ابتدای کار، عنوان‌بندی‌اش خبر از پروژه‌ای خونین می‌داد، بزرگ‌ترها به روی خودشان نیاوردند و بچه را دنبال نخودسیاه نفرستادند و اجازه دادند همان‌جا بماند. این‌طور بود که به‌جای تماشای برنامه‌‌ی کودک سرگرم تماشای فیلم «به معنای واقعی» شدم.


کنجکاوی درباره‌ی این سریال تازه از یکی دو هفته قبل، دو هفته مانده به عیدی که شبیه عیدهای قبل و بعدش نبود، شروع شد که شبکه‌ی یک، شبی یکی دوبار، همین عنوان‌بندی یا بخشی از آن را نشان می‌داد و بی‌آن‌که واقعاً پیش‌پرده‌ای در کار باشد خبردار شدیم سریال تازه‌ای در راه است. در آن روزهای ناخوش همین هم مایه‌ی خوشی بود. اما دستِ خوش‌نویس، که هنوز نمی‌دانستیم کیست، و آن دقتی که در نوشتن کلمه‌ی «هزاردستان» داشت، از همان روز اول موضوع یکی از گفت‌وگوهای خانوادگی شد و یکی از بزرگ‌ترهای خانواده، که از قدیم باور داشت چیزی در جهان نیست که او درباره‌اش نداند، گفت از دوست‌وآشناها شنیده هزاردستان سریالی‌ست درباره‌ی تاریخ خوش‌نویسیِ ایران و این‌ها خوش‌نویس‌های سرشناس تاریخ ایرانند. درست یادم نیست چه‌کسی در جمع خانوادگی پرسید همه به قتل رسیده‌اند؟ اما این بزرگ‌تر سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد که هنرمندان متأسفانه همیشه قربانی‌اند و خوش‌نویسان بیش‌تر از دیگران. ظاهراً برایش مهم نبود ظاهرِ بعضی از این ‌خوش‌نویس‌های به قتل رسیده، یا دست‌کم آن‌ها که او خیال کرده بود خوش‌نویس‌های به‌ قتل رسیده‌اند شبیه هیچ هنرمندی نیست و مخصوصاً نگاه پُر نفرت و کینه‌ی مردی که چند هفته بعد فهمیدم اسمش شعبان استخوانی‌ست و هیچ بهره‌ای از هنر نبرده. «جوهرِ ادبِ ما» به‌قول استاد دلنوازِ دلشدگان «خون سهراب است و طاهر» و سی‌وچند سال بعد از آن روز بعید می‌دانم بشود خونِ بقیه‌ی به قتل رسیدگانِ هزاردستان را هم «جوهرِ ادب» یا چیزی شبیه به این دانست؛ چون اصلاً هزاردستان آن‌طور که می‌گفتند سریالی درباره‌ی تاریخ خوش‌نویسیِ ایران نبود؛ هرچند خوش‌نویسی احتمالاً یکی از معدود هنرهایی بود که آن سال‌ها می‌شد داستانی درباره‌اش نوشت و فیلمی درباره‌اش ساخت و جز این هزاردستان شباهتی به سریال‌های هم‌دوره‌اش نداشت؛ همان‌طور که شباهتی به سریال‌های بعدِ خودش هم ندارد.

بی‌مقدمه‌ گفتن بعضی چیزها درست نیست، یا آسان نیست، یا دست‌کم من عادت نکرده‌ام این چیزها را بی‌مقدمه بگویم و پای نوشتن که در میان باشد کار از این هم سخت‌تر است و این چیز اگر هزاردستان باشد انگار باید گوشه‌ای بنشینم و خوب به یاد بیاورم که داستان از چه قرار بوده؛ چون هزاردستان برای من داستانِ نُه‌سالگی و ده‌سالگی‌ست و این سال‌ها همه در دهه‌ی شصتی گذشته که حالا بدل به خاطره‌ای شده که به یاد آوردنش هم آسان و هم سخت است و هم لحظه‌های پُرنوری دارد که به چشم بچه‌ای در آن سن‌وسال آمده و هم لحظه‌های سیاه و تاریکی که این بچه با تمام وجود درکش کرده و حالا که دارم این کلمات را می‌نویسم به این فکر می‌کنم که تاریخ مگر چیزی جز کنار هم نشاندن لحظه‌هایی‌ست که این‌جا و آن‌جا ثبت شده‌اند و کسی یا کسانی آن‌ها را جمع می‌کنند و روایت‌های شبیه‌ به هم را نگه می‌دارند و آن‌ روایت‌های دیگر را کنار می‌گذارند؟ حافظه‌ی آدم این گذشته، این نُه‌سالگی را، چگونه به یاد می‌آورد و هزاردستانی که در آن سن‌وسال دیده‌ای چگونه در ذهنت به زندگی ادامه می‌دهد و چگونه به بخشی از همان سال‌ها بدل می‌شود؟

یک وقتی لوئیس بونوئل در با آخرین نفس‌هایم نوشت «حافظه‌ی ما زیر فشار و نفوذ دائمی تصورات و رؤیاهای ماست و از آن‌جا که دچار این وسوسه هستیم که رؤیاها و خیال‌بافی‌های خودمان را واقعی بگیریم، گاهی از دروغ‌های خودمان هم حقیقت می‌سازیم. حقیقت در برابر خیال صرفاً از اهمیتی نسبی برخوردار است، چرا که هر دو آن‌ها به یک اندازه زنده و شخصی هستند.» و من این را اولین‌بار در مؤخره‌ی ترجمه‌ی مرد سوّمِ گراهام گرین به خودم یادآوری کردم که سر زدن به گذشته و یادآوری ممکن است مسیر درستی را پیش پای آدم نگذارد و تصوری که آدم از گذشته دارد ممکن است باعث شود چشم بر امروز ببندد؛ همان‌طور که مارتینزِ آن رمان و قبلِ آن مارتینزِ فیلمی که کارول رید ساخته فکر می‌کند هری لایم همان آدم سال‌های قبل است و همان آدمی‌ست که اسطوره‌ی مارتینز بوده؛ آدمی که همه‌چی بلد بوده و از پسِ هر کاری برمی‌آمده و دست به هر چی می‌زده طلا می‌شده و حالا که دیگران می‌گویند هری لایم خلاف‌کار کله‌گنده‌ای بوده که جانِ هیچ آدمی ارزشی برایش نداشته باورش نمی‌شود.

و وقتِ فکر کردن به آن سال‌ها و نُه‌سالگی‌ای که در پناه‌گاه گذاشته و یاد آوردن شب‌ها و روزهایی که بمب و موشک از آسمان می‌باریده هزاردستان دست‌کم برای آن بچه‌ی نُه‌ساله همان «کلیدی [بود که] توی قفل چرخید» و زمان ایستاد و انگار سال دیگر همان سال نبود و بچه دیگر نُه‌ساله نبود و خاکستریِ تیره‌ی آن سال‌ها ناگهان رنگی شد و از صفحه‌ی تلویزیونِ قدیمی پارس بیرون زد و این‌جاست که پای حافظه و تصورات و رؤیاها به میان می‌آید و هیچ معلوم نیست که این کلید توی قفل چرخیدن و این ایستادن زمان و این نُه‌ساله نبودن بچه و این رنگی شدن سال و این بیرون زدن رنگ از صفحه‌ی تلویزیون چه‌قدر واقعیت دارد، اما اگر آن‌طور که بونوئل نوشته خیال هم به اندازه‌ی واقعیت زنده و شخصی باشد خیال آدم راحت می‌شود و راحت‌تر می‌‌تواند به یاد بیاورد که آن روز وقتی بالاخره اولین قسمتِ هزاردستان را دید چه حالی داشت و همه‌چی برای او از آن روز چه‌قدر تغییر کرد و در تمام این سال‌ها چه‌قدر آن لحظه را به یاد آورد و چگونه هر بار در هر یادآوری انگار چیزی در آن لحظه کم می‌شد، چیزی در آن لحظه گُم می‌شد و چیزی اضافه می‌شد که پیش‌تر نبود؛ چیزی که حالا وقت نوشتن از هزاردستان به کارش می‌آید و سفت‌وسخت به آن می‌چسبد که از دستش ندهد؛ چون آن چیز همان تب‌وتاب و تپشِ دل و کِیف و هیجانی‌ست که هزاردستان را برایش به چیزی شخصی بدل کرد؛ چیزی که حالا ترجیح می‌دهد بیش از این درباره‌اش ننویسد و نوشتن درباره‌ی این چیزِ شخصی را بگذارد برای وقتی دیگر.

به همین سادگی

یک غروبِ سه‌شنبه‌ی زمستانی آقای سین از همسرش که داشت توی آشپزخانه چای دم می‌کرد پرسید ساعت چند است و چند دقیقه بعد دوباره پرسید ساعت چند است و همسرش این‌بار دقیقه و ثانیه را هم گفت و آقای سین همان‌طور که روی مبل آبی‌اش نشسته بود و داشت برای چندمین‌بار سرخط خبرها را می‌دید لحظه‌ای سکوت کرد و از همسرش پرسید ساعت چند است و همسرش برای سومین بار ساعت را گفت و این‌بار موبایلش را برداشت و چندخطی برای پسرش میم نوشت که آن ساعت سرِ کلاس بود «سلام. نگران نشو، ولی بابا یک‌جور عجیبی رفتار می‌کند. پشت هم ساعت را می‌پرسد.» میم همان لحظه‌ای که اسم مامانش را روی صفحه‌ی موبایلش دید به شاگردهایش گفت که باید جواب این پیغام را بدهد و همان لحظه حس کرد تُرش کرده و چون در این سی‌وچند سال هیچ‌وقت همچه حالتی بهش دست نداده بود فکر کرد این ترش کردن به آن سئوال تکراری و به این پیغام مامان ربط دارد.

میم دو هفته بعدِ آن روز داشت فیلم‌های به‌هم‌ریخته‌ی هاردَش را مرتب می‌کرد که رسید به فیلمی درباره‌ی میجای شصت‌وشش ساله‌‌ای که در آستانه‌ی فراموشی بود. همه‌ی آن صد و سی‌ونه دقیقه‌ای که داشت شاعری را می‌دید فقط به این فکر می‌کرد که فراموشی چه‌طور از راه می‌رسد و نام‌ها پیش از همه چه‌طور از ذهن میجا می‌گریزند. میجای شصت‌وشش ساله چهار سال کوچک‌تر از آقای سین بود که در این چند روز فهمیده بودند فراموشی به سراغش آمده. آقای سین در این چند روز خیلی چیزها را فراموش کرده بود. نام‌ها از ذهنش پاک شده بودند. به تلویزیون می‌گفت این. به بخاری می‌گفت این. به شام و ناهارش می‌گفت این. و یک‌بار در آینه خودش را به همسرش نشان داد و گفت چه پیر شده این.

میم از همان روز اولی که شاعری را دید به این فکر کرد که برای شاگردها هم نمایشش بدهد. بعد شروع کرد به تماشای چند باره‌ی فیلم. در یک هفته پنج بار فیلم را دید و هر بار محوِ این چیزی می‌شد که هم در فیلم بود و هم در زندگی خودش. سال‌ها پیش خوانده بود که فیلم‌ها گاهی نسخه‌ی بهترِ زندگی‌اند. اما این‌یکی نبود. میجای شاعری باید سر از خیلی چیزها درمی‌آورد. این نیرویی که چراغ را روشن می‌کند چیست؟ می‌گویند اسمش برق است. به چیزی که پول را در آن می‌گذارند چه می‌گویند؟ می‌گویند اسمش کیفِ پول است. و همین مقدمه‌ی نسیانِ بزرگ‌تری‌ست که از راه می‌رسد اگر میجای میان‌سال فکری به حالش نکند؛ مثل آقای سین که حالا روزها را روی مبل آبی اش می‌نشیند و حرفی نمی‌زند.

برای میم مهم بود که راهی پیدا کند. چاره‌ی کار میجا آشناییِ بیش‌تر با کلمات بود. باید گفت و خواند و نوشت. دستِ تقدیر میجا را به کلاسِ شعر می‌کشاند؛ جایی‌که معلمی شاگردانِ پیر و جوانِ کلاسش را به نوشتنِ شعر تشویق می‌کرد؛ به خوب ‌دیدن و حسّ اشیا و لمسِ حقیقتی که در پسِ هر چیزی پنهان است. و این چیزی‌ بود که میجا باید می‌آموخت: دوباره ‌دیدنِ زندگی. امّا نوشتن شعر فراغِ بال می‌خواهد و آسودگی خیال و هر دو این‌ها فعلاً دور از میجاست. آقای سین به‌عمرش یک خط شعر ننوشته؛ همیشه خواننده‌ی پروپاقرصِ رمان بوده؛ کتاب پشتِ کتاب.

فراموشی گاهی سراغ کسی می‌رود که لحظه‌ای آرام‌وقرار ندارد و سرِ خوش به بالین نمی‌گذارد. همین میجا را به انجمن‌های شعر می‌کشاند؛ جایی ‌که شعر می‌خوانند و به دنیای بیرونِ انجمن اعتنا نمی‌کنند. اما چه‌طور می‌شود آقای سین را تشویق کرد که کاری بکند؟ میجای شاعری از معلمش می‌آموزد که آدم دلش باید به دیگران خوش باشد، اما میم چه‌طور می‌تواند این‌ها را به پدرش بگوید؟ میجا مُدام به رودخانه‌ی آرامی سر می‌زند که آرامشش با مرگِ دخترکی به‌هم خورده؛ دخترکی که زندگی را تاب نیاورده. آقای سین کجا می‌رود؟ میم فکر می‌کند هر روز بیش‌تر در مبل آبی‌اش فرو می‌رود. در سکوت پاک‌کنی دست گرفته و خاطراتش را پاک می‌کند. به همین سادگی.

کلاسِ شعر تمام می‌شود. تنها کسی که شعری نوشته میجاست؛ شعر و دسته‌گلی را روی میز گذاشته و رفته. شعری برای دخترکی که در خوابِ ابدی در رودخانه را به زندگی ترجیح داده. میجا رفته. بی‌خبر. نسیان، انگار، از راه رسیده و او را کشانده‌ به‌سوی دریاچه‌ی آرام. میم یک روز دل به دریا می‌زند و شاعری را برای پدرش پخش می‌کند. آقای سین لحظه‌ای هم از تلویزیون چشم برنمی‌دارد. شاعری که تمام می‌شود میم شروع می‌کند به حرف زدن درباره‌ی فیلم. آقای سین در سکوت نگاهش می‌‌کند و یک‌دفعه وسط حرفش می‌پرد و می‌گوید «چی شد؟ این چرا این‌طوری می‌کرد؟»

اتاقِ سبز

ته ‌خط کجاست؟ کجاست آن نقطه‌ای که آدم، هر آدمی، با خودش فکر می‌کند بیش‌ از این نمی‌شود ادامه داد؟ بیش‌ از این نباید ادامه داد. کجاست آن‌جا که آدم، هر آدمی، با خودش فکر می‌کند ایستگاه آخر همین‌ جاست و باید از قطار زندگی پیاده شد؟ پیاده شدن از قطار زندگی فرق می‌کند با دست شستن از زندگی؛ با کنار گذاشتنِ زندگی. آدمی که از قطار زندگی پیاده می‌شود، به این فکر نمی‌کند که خود را از زندگی رها کند، به کنار گذاشتنش فکر می‌کند. همان‌ جا روی نیمکتی که در محوطه گذاشته‌اند می‌نشیند و آدم‌هایی را تماشا می‌کند که سوار قطار می‌شود؛ قطاری که می‌رود؛ قطاری که مقصدی دارد. همان ‌‌جا که نشسته، همان‌ جا که از قطار زندگی پیاده شده،  آدم‌هایی را می‌بیند که برای رسیدن به قطار بعدی می‌دوند. ساعت‌شان را به‌دقت نگاه می‌کنند و هر لحظه‌ای که قطار با تأخیر از راه برسد برای‌شان ساعتی است.  ‌فرق آدمی مثل او با بقیه‌ی آدم‌ها همین است. آن‌ها از قطار پیاده می‌شوند که سوار قطار بعدی شوند. هنوز مقصدی دارند. به چشم او هیچ‌جا مقصد نیست. نمی‌تواند باشد. و شاید همان لحظه با خودش فکر می‌‌کند که آدم، هر آدمی، چگونه مسیر زندگی‌اش عوض می‌شود؟ زندگی، هر زندگی‌ای، چگونه متوقف می‌شود؟ زمان، هر زمانی، چگونه در حافظه می‌ماند؟ بودن، هر بودنی، با هر کیفیتی، چگونه دود می‌شود و به هوا می‌رود؟

«داری با من حرف می‌زنی؟» در میانه‌ی حرف‌هایی که از فرانک کاپرا رسیده بود به داگویلِ لارس فون‌ تری‌یه، از دهنم پرید که «داری با من حرف می‌زنی؟» و قبلِ آن‌که فکر کنید دارم از راننده‌تاکسی می‌گویم، گفتم «جان والش»، گفتم آن «چه پُرنور بودند معابد سینمایی‌ام» هنوز با من است و گفتم آن سطرهای اولی که در باز می‌کنند برای خواننده، چه‌قدر شبیه شمای چند سال بعدند: «سال ۱۹۶۲ است و روی یکی از صندلی‌های سینمای گرانادا در کلاپهم جانکشن نشسته‌ای و به افق غبارزده و طلایی‌رنگ صحرای روی پرده خیره مانده‌ای. تقلا می‌کنی بیش‌تر و واضح‌تر ببینی. کمی به جلو خم می‌شوی تا شاید جزئیات صحنه را بهتر نگاه کنی. هیچ‌یک از آدم‌های نشسته در آن سینمای جنوب لندن که قیمت بلیت‌های آن روزش را کم کرده بود، به تو اعتنایی نمی‌کنند. حتی اگر بتوانی سیصد نفر نشسته در اطرافت را زیر نظر بگیری، نمی‌پذیری چیزهایی را می‌بینند که تو می‌بینی. تجربه‌ات کاملاً شخصی است و فکر می‌کنی چشمانت یگانه چشمانی هستند که می‌توانند نقطه‌ی سیاه هویداشده در خط افق تصویر روی پرده را تشخیص دهند. فیلم روی پرده لورنس عربستان نام دارد.»

و چه‌قدر این دوم‌شخص به شما می‌آمد و اصلاً وقت گفتنش، وقت نوشتنش بیش‌تر خودتان بودید. حق دارید اگر بپرسید آدم چه‌طور می‌تواند بیش‌تر خودش باشد وقتی هر آدمی همیشه خودش است؛ به‌خصوص رو به آینه که ایستاده باشد. تراویسِ راننده‌تاکسی رو به آینه می‌ایستاد. رو به آینه حرف می‌زد. با خودش حرف می‌زد. آینه‌ی راننده‌تاکسی؟ یا آینه‌ی تارکوفسکی؟ «چه‌قدر از این شاخه به آن شاخه می‌پری پسر.»

در آن چند خطی که یک‌بار در نامه‌ای نوشتید این‌ هم بود که خوبیِ خاطره همین است که یک خط صاف را نمی‌گیری و در میانه‌ی راه همین‌طور این‌ور و آن‌ور می‌روی. راه خودت را می‌سازی. از خط بیرون می‌زنی. خوبی سینما هم همین است که با دیدن فیلمی می‌شود یاد فیلم دیگری افتاد و خوبی زندگی هم همین است که فیلم‌ها و دوستی‌ها را به آدم هدیه می‌دهد. با فیلم‌ها از خط بیرون می‌زنی. خطی اگر هست خودِ سینماست.

آقای بدیعیِ طعم گیلاس می‌خواست با دیگران حرف بزند. آن پنجشنبه‌ای که در ترافیک یکی از این بزرگراه‌های همیشه‌شلوغ گیر کرده بودیم گفتید چه‌قدر طعم گیلاس را دوست داری پسر. دوست داشت. هنوز هم دوستش دارد. حتی بیش‌تر از آن روز. پسر آن روز که نشسته بود روی صندلیِ کناری شما، آن جوانک بیست‌ و شش‌ساله‌ای نبود که جمله‌های جان والش را در دفتر خاطراتش نوشته بود و هفته‌ای چندبار با صدای بلند برایش می‌خواند و هربار که می‌خواند انگار رو به آینه داشت با خودش حرف می‌زد؛ حالا مرد گُنده‌ای بود که دوروبرش روزبه‌روز داشت خلوت‌تر می‌شد و آدم‌های زندگی‌اش را داشت یکی‌یکی از دست می‌داد. مرد گُنده‌ای بود که تنها هنرش از دست دادن بود.

مردِ گُنده بار اولی که طعم گیلاس را دید با خودش فکر کرده بود آقای بدیعی چرا از گذشته‌اش نمی‌گوید. و سال‌ها بعد فهمیده بود آقای بدیعی چیزی برای گفتن ندارد. آن خط را که اسمش زندگی‌ است گرفته و آمده تا رسیده به این‌جا که فکر می‌کند تکرار کردنِ خود فایده‌ای ندارد. رسیده به این‌جا که فکر می‌کند پایان را در اختیار داشت و در اختیار داشتنِ پایان شاید کندن همان گودالی‌ است که می‌خواهد توی آن دراز بکشد و تا برآمدنِ آفتاب به این فکر کند که سنگ‌ریزه‌ها بیدارش می‌کنند یا نه. یا به این فکر کند که اصلاً کسی سنگ‌ریزه‌ها را پرت می‌کند یا نه. 

مرگ سرحد زندگی ا‌ست. مرزی ا‌ست که زندگی را پشت‌سر می‌گذارد. انگار کسی بگوید از این‌جا به بعد بلیتِ شما اعتبار ندارد؛ آن‌طور که رومن گاری نوشته بود. اما مرگ فقط سرحد زندگی نیست؛ سرحد خیال هم هست؛ آن‌طور که هوارد بارکر نوشته بود. مرگ بیرون گذاشتن پا از محدوده‌ی خیال است. وضعیتی‌ است که نمی‌شود مجسمش کرد. به خیال درنمی‌آید. محو است. گنگ است. دست‌نیافتنی‌ است. هر چه هست حدس‌وگمان است درباره‌اش.

اصلاً از کجا معلوم که زندگی خط است؟ «این خط را بگیر و بیا»ی رگبار خودِ زندگی‌ است حتی اگر آخرش آقای حکمتی مجبور شود وسایلش را بار بزند و از محله و محبوبش دور شود. یک‌ جای کار غلط است. یک‌ جای کار می‌لنگد. من از معادله‌ها هیچ سر درنمی‌آورم اما این خط نباید این‌جا قطع می‌شد. آدم، هر آدمی، ممکن است بخواهد از قطار پیاده شود، اما آدمی هم هست که نمی‌خواهد از قطار پیاده شود؛ چون اصلاً تماشای دنیا از پنجره‌ی قطار را دوست دارد؛ پنجره‌ای که شبیه پرده‌ی سینماست و تصویرش لحظه‌به‌لحظه تازه‌تر می‌شود. اما کدام کارِ دنیا به‌قاعده است که این‌ یکی باشد؟ جای یکی از این آدم‌هایی که از قطار پیاده شده همیشه خالی ا‌ست. حالا عکس او هم در اتاق سبز، در معبد خودساخته‌ای شبیه معبدِ ژولین داونِ فیلم فرانسوآ تروفو تا ابد روی دیوار می‌مانَد. عکسی و شمعی و یادی که فراموش نمی‌شود. همیشه یکی هست که شمعی روشن کند. همیشه یکی هست که به یاد بیاورد.

روی دست‌های موسیو

«حالا ریتمِ آشنا رفته‌رفته در درونم سر برمی‌دارد؛ کلماتی که در درونم خفته بودند، گاه سر برمی‌‌دارند و گاه کاکل می‌افشانند و می‌افتند و برمی‌خیزند و باز می‌افتند و برمی‌خیزند. شاعرم، آری. بی‌شک شاعری بزرگم.»
نه؛ شاعر که نیستی؛ این‌که مثل روز روشن است. شاعری بزرگ هم که اصلاً.
صبح که داشتی خاکِ کتاب‌خانه را دوباره پاک می‌کردی چشمت به موج‌های ویرجینیا وُلف افتاد؛ از آن کتاب‌ها که هر بار می‌بینی‌اش دست‌ودلت به کار دیگری نمی‌رود و همان‌جا کنار کتاب‌خانه نشستی روی زمین و شروع کردی به ورق زدنش.
*
یک تابستان و یک پاییز و یک زمستان. از بهار فقط هفت‌ روزش این‌جا گذشت.
باقیِ بهار در خانه‌ی خیابان چهارم گذشته بود که حالا نیست.
*
خانه قبلاً هم همین‌قدر برایت مهم بود؟
*
با فاصله خانه را به یاد آوردن.
این فاصله یک‌وقت شهری مثل شیراز است و یک‌وقت شهری مثل پاریس. در خیابان‌های شیراز که راه می‌روی می‌دانی که اگر پله‌های هواپیما را بالا بروی نهایتاً دو ساعت بعدِ پرواز خانه‌ای.
در خیابان‌های پاریس که راه می‌روی به چیزهای دیگری فکر می‌کنی.
*
آن روز در گورستان مون‌مارت داشتی برای خودت راه می‌رفتی که رسیدی به سنگِ ‌گورِ فرانسوآ تروفو. و یک‌دفعه آن‌جا خانه‌ات شد. همان‌جا نشستی و گل‌ها را یکی‌یکی پرپر کردی. به هزار چیز فکر کردی. به نبودن‌ها. به آن‌ها که پیش چشم تو در خاک خفته‌اند. و یاد خواب سال‌ها پیش افتادی: سنگِ گوری را برمی‌داشتی و خودت را می‌دیدی. در نهایت آسودگی. با چشم‌های بسته. خانه همان‌جا بود. دست‌کم آن نیم‌ساعتی که کنار تروفو نشسته بودی خانه‌ همان‌جا بود. در سکوتِ گورستان. در سایه‌ی آن درخت‌های سرسبزی که هیچ شباهتی به گورستان‌های این‌جا نداشت. خانه را همان‌جا به یاد آورده بودی. اتاقِ آن سی‌وچندسال را. تخت‌خوابِ همه‌ی سال‌ها را. پله‌ها را. و پدر را که حالا نشسته بود در قاب عکس. و مادر را که دو سال بعدِ او در قاب عکس دیگری نشست. هر دو قاب را در گوشی‌ات داشتی. همان‌جا کنار تروفو قاب‌ها را دوباره دیدی. دوباره دیدی. دوباره دیدی.
*
چه‌قدر خانه برایت مهم شده؛ آدم‌ها چه‌طور؟
خانه از آدم‌ها برایت جدا نبوده هیچ‌وقت. جدا نمی‌توانسته باشد هیچ‌وقت.
*
هنوز می‌دانی کدام فیلم‌ها را در آن خانه دیده‌ای. هنوز می‌دانی آن فیلم‌ها را کجای خانه دیده‌ای. روی صندلی‌ای که صندلی تو بوده. گوشه‌ی میز ناهارخوری گوشه‌ی تو بوده. هدفونی می‌گذاشته‌ای توی گوش و فیلم‌ها را می‌دیده‌ای. ولی این فیلم‌ها را آن‌جا ندیده‌ای. روزهای آخر که اصلاً ندیده‌ای. وقتی برای فیلم دیدن نداشته‌ای. همه‌چیز را گذاشته بودی برای خانه‌ی بعدی. خانه‌ی آینده. بعد اولین شبی که در خانه‌ی بعدی بودی دلی از عزا درآوردی. فقط فیلم دیدی. پشتِ هم فیلم دیدی. تا صبح فیلم دیدی. صبح که شد صبحانه‌ات را آوردی آن‌جا که فیلم می‌دیدی. و باز هم فیلم دیدی. دم‌دمای ظهر که می‌خواستی از خانه بیرون بزنی فکر کردی بمانی و باز هم فیلم ببینی. به‌جای آن روزها و ماه‌‌های آخری که فیلم ندیده بودی. همان‌جا نشستی. روی مبل. و باز هم فیلم دیدی.
*
شوری اشک‌های فیلیپ گَرِل را همین‌جا دیدی. اوندینِ کریستین پتزولد را همین‌‌جا دیدی. ناگهان درختِ صفی یزدانیان را همین‌جا دیدی. زنگ انشای کریستیان شووخو را همین‌جا دیدی. تو این فکرم که تمومش کنمِ چارلی کافمن را همین‌جا دیدی. اولین گاوِ کلی رایکارد را همین‌جا دیدی. بهشت حتماً همین استِ الیا سلیمان را همین‌جا دیدی.
*
و رادیوگرافیِ یک خانواده‌ی فیروزه خسرُوانی را هم همین‌جا دیدی. شبِ یک روزِ پُر از خستگی. و تمام که شد دوباره دیدی. و از آن شب به بعد فیلم را چندین‌وچندبار دیدی. فیلم‌ها چه‌طور توی ذهن جا خوش می‌کنند؟ فیلم‌ها چه‌طور در ذهن زندگی می‌کنند؟ فیلم‌ها چه‌طور با تو زندگی می‌کنند؟
و رادیوگرافیِ یک خانواده‌ از آن شب به بعد با تو زندگی می‌کند. در کاسه‌ی سرت زندگی می‌کند. وقت‌هایی هست که حوصله‌ی هیچ‌چی نداری و فکر می‌کنی صحنه‌هایی از این فیلم را تماشا کنی و یک‌دفعه می‌بینی رسیده‌ای به صحنه‌ی آخرش.
*
فیلم‌ها حال‌وروز ما را از کجا تشخیص می‌دهند؟
*
«فیلم‌هایی هستند که شما را به گریه می‌اندازند؛ فیلم‌هایی هستند که شما را به خنده می‌اندازند و فیلم‌هایی هستند که بعدِ دیدن‌شان چیزی در وجودتان تغییر می‌کند.»
این را دارن آرونوفسکی گفته.
*
این فیلم‌های آخر اندک‌اند. انگشت‌شمارند. فراموش‌شان نمی‌کنی. در ذهنت شنا می‌کنند.
*
از این سالی که به آخر رسیده همین فیلم‌ها را با خودت می‌بری به سال بعد. و سال‌های بعد. به‌علاوه‌ی چند کتاب که امسال خوانده‌ای. و بینِ این‌ها تصویرهای رادیوگرافیِ یک خانواده‌ برایت چه‌قدر عزیزند که هیچ فرصتی را برای دیدن‌شان از دست نمی‌دهی. همان‌قدر غریبه‌اند که آدمی در مهمانی غریبه است. اولش نشسته‌ای روبه‌روی این غریبه و لبخند می‌زنی. شروع به گفتن که می‌‌کند محوِ آن کلمه‌هایی می‌شوی که می‌گوید.
*
خیال می‌کنی این رادیوگرافیِ یک خانواده نیست، رادیوگرافی هر خانواده‌ای‌ست که می‌شناسی.
خیال می‌کنی این اسکنِ مغزی آدم‌هایی‌ست که چهل‌وچند سال پیش، پنجاه‌وچند سال پیش، بوده‌اند.
*
از میان همه‌ی تصویرهای رادیوگرافیِ یک خانواده یک عکس تا ابد با تو می‌ماند.
لحظه‌ای که راوی می‌گوید «من بزرگ شدم، اما فیروزه توی قاب، برای همیشه، روی دست‌های موسیو جا خوش کرد و همون‌جا موند.»
به این فکر می‌کنی که این‌جا زمان متوقف می‌شود. به این فکر می‌کنی که زمان تازه از این لحظه شروع می‌شود. به این فکر می‌کنی که زمان از این قاب شروع می‌شود. به این فکر می‌کنی که در این قاب مانده‌ای. به این فکر می‌کنی که در این قاب خواهی ماند. به این فکر می‌کنی که این رادیوگرافیِ توست.