خونریزی مغزی یکجور خونریزی داخلیست و همانطور که از اسمش پیداست در فضای داخلی جمجمه اتفاق میافتد و ظاهراً اصلیترین دلیلش، یا یکی از مشهورترین دلایلش، ضربهی محکمیست که به سر وارد میشود. مثلاً دارید از دری رد میشوید و سرتان را محکم میکوبید بالای در و با اینکه آن لحظه درد را با همهی وجودتان حس کردهاید، فکر میکنید نه، چیزی نیست، بدتر از این هم سرم آمده، خوب میشود. اما از آنجا که همان لحظه که درد را حس کردهاید، احتمالاً رگی درون جمجمه پاره شده و این حرفها را برای دلخوشیِ خودتان زدهاید. خونریزی درست همان لحظه، یا لحظهای بعد شروع میشود و هر لحظه که دیر بجنبید ممکن است یک قدم به مرگ نزدیکتر شوید؛ شاید همانطور که یکسالونیم قبلِ آنکه گرداب (۲۰۲۱) روز جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰ روی پردهی جشنوارهی فیلم کن برود، گاسپار نوئهی پنجاهوپنج، یا پنجاهوشش ساله، در یک قدمی مرگ بوده؛ هرچند نمیدانیم و جایی هم نگفته سرش به در خورده، یا روی زمین افتاده، یا اصلاً بلای دیگری سرش آمده، اما تشخیص قطعی پزشکان این بوده که خونریزی مغزی اتفاق افتاده و جانش در خطر است و آنطور که خودِ نوئه، یکسالونیم بعد، در مصاحبههایش گفته، وضعیت از این هم خطرناکتر بوده؛ داشته میمُرده، واقعاً داشته میمُرده.
*
کم پیش میآید آدمی که تا پای مرگ رفته، داستان آن لحظههای آخر را برای دیگران تعریف کند؛ چون اینطور که پیداست تنهایی دمِ مرگ، لحظهای که آدم با چشمهای باز یا بسته تنهاییاش را پررنگتر از همیشه میبیند، چیزی نیست که دلش بخواهد با دیگران در میان بگذارد؛ چون از آن چیزهای خصوصیست که هر کسی ترجیح میدهد فقط خودش از آن خبر داشته باشد. اما چیزی که چنین آدمی ظاهراً بدش نمیآید با دیگران در میان بگذارد، این است که مرگ را دیده و چشم در چشمش دوخته و دوباره به زندگی برگشته؛ مثل افسانهها و اسطورههایی که مردمانی از دنیای زندهها پا به دنیای مردهها میگذاشتند و در بازگشت بصیرت و معرفت تازهای نصیبشان میشد.
نمیدانم، ولی شاید به همین دلیل، یا دلایلی شبیه این، گاسپار نوئه در بیشتر مصاحبههای بعدِ گرداب مواجههاش با مرگ را یادآوری میکند. درست یادم نیست بار چندم بود که گرداب را دیدم و بعد رفتم سراغ گوگل و چندتایی از مصاحبههایش را تماشا کردم؛ در واقع آنهایی را که زیرنویس انگلیسی داشتند و در یکی از این مصاحبهها که واقعاً یادم نمیآید با چه شبکهی تلویزیونیای بود، ولی یادم میآید تیشرت مشکی سادهای به تن داشت، نوئه مدام به خاطرهی این مرگِ ناتمام برمیگشت؛ انگار جواب همهچیز، حتی دوپاره شدن تصویر که از نورِ جاودان پا به گرداب گذاشته، در این ناتمامی مرگ بود، یا در بازگشت به زندگی و وقتی مصاحبهکننده پرسید خودش فکر نمیکند فیلم کمی طولانیست؟ بهسرعت جواب داد نه؛ چون کُندترین و معمولیترین و پیشپاافتادهترین لحظههای زندگی هم در لحظهی آخری که آدم فکر میکند همهچیز به پایان رسیده، آنقدر لذتبخشند که با خودت فکر میکنی کاش بیشتر طول میکشیدند؛ کاش ادامه داشتند؛ فقط چند ساعت، چند دقیقه، چند ثانیه بیشتر.