آفتاب هنوز درنیامده بود. زود بیدار شده بودم:
هنوز پنج سالم بود. هنوز خانهمان همانجا بود. هنوز حیاط خانه بزرگ بود. هنوز دوچرخهسواری میکردم. هنوز از دوچرخهسواری ذوق میکردم. هنوز بابا و مامان کنار هم بودند. هنوز نیمکتی گوشهی حیاط بود. هنوز دوتایی حرف میزدند. آرام. هنوز مامان سیب پوست میکند. آرام. هنوز بابا سر تکان میداد. آرام.
رعدوبرق شد. آسمان سیاه شد. آبیاش کِدِر شد. تیره شد. اینهمه باران کجا بوده تا حالا؟
بعد چشمم افتاد به نیمکتِ گوشهی حیاط. بابا نبود. مامان نبود. سیب هم نبود.
چه بارانی بود. چه صدایی بود. چه رعدوبرقی بود.
خیس شده بودم. جمع شده بودم توی خودم. خودم را بغل کرده بودم.
تو از رعدوبرق نمیترسی. تو از بارانِ بیوقت نمیترسی. تو از جای خالی نمیترسی. تو از هیچچی نمیترسی.
بعد باران بند آمد. یکهو. آفتاب درآمد. یکهو. زمین خشک شد. یکهو. قطرهی بارانی نبود. هیچجا. حیاط خانه شبیه حیاط خانه نبود. جای دیگری بود. نیمکت نبود. یکهو. هیچچی نبود. یکهو. دوچرخه نداشتم. یکهو. پنج سالم نبود. یکهو. غریبه بودم. یکهو. در حیاط خانهای غریبه. آفتاب پُرنورتر میشد. پُررنگتر میشد. عمیقتر میشد. همهچیز بُخار شد. یکهو. فقط سنگفرش حیاط مانده بود.
دستِ چپ دری بود. به کجا باز میشد؟
تا همینجا دیده بودمش. تا دری که دست چپ بود.
بعد بیداری بود. به بیداری هیچ نبود.