راه رفتن. قدم زدن. چیزهای هزارباره را از نو دیدن. چای نوشیدن. چشمبهراهِ اتّفاقی ماندن. گوشهی دنجی نشستن. دفترچههای همیشگی را ورق زدن. به کلمهای فکر کردن. کلمه را در ذهن خط زدن. به کلمهی دیگری فکر کردن. کاری نکردن. قدم زدن. نشستن. چای نوشیدن. کتاب را گشودن. خواندن. به کلمهای فکر کردن. چشمها را بستن. در کتاب بودن. در کتاب ماندن. صبح میتواند اینطور شروع شود.
کاغذها همیشه بودهاند انگار. روی میز. لابهلای کتابهای کتابخانه. کنار دفترچههای مالسکینی که پُر از غزلهایی در نتوانستنَند انگار. چندتایی سفید و چندتایی شطرنجی. هرکدام برای چیزی. یا ایدهای. خودکاری هم کنارشان هست. یا رواننویسِ آبیِ تیرهای. برای یادداشتِ چیزی. جملهای. کلمهای. دیالوگی که دوست میداشتهام. جملهای که باید میگفتهام. جملهای که حسرتِ نگفتنش هنوز با من است. شعری که ترجمه کردهام. ترجمهای که تلفنی برایش خواندهام. همیشه کاغذی جا میماند روی میز. یا روی صندلی. بعد که دوباره خوانده شد میرود کنارِ کاغذهای دیگر. یا میرود توی سطلِ زیرِ میز. کاغذهای زیادی هست لابهلای این مالسیکنهای رنگووارنگ. بیشترِ کاغذها سفیدند. یک چندتایی هم سبز و آبیِ کمرنگ. قرار نبوده رنگووارنگ باشند. ولی هستند. هر کاغذی تاریخ دارد. ۱/ ۵/ ۸۰. ۳۱/ ۲/ ۸۳. چندتایی بیتاریخ هم هست. بدخطتر از بقیه. تُندتر روی کاغذ آمدهاند. بهسرعت. دلیلی داشته لابد. اینیکی سفید است کاغذش. با جوهرِ آبیِ تیره. این است: همهی ما نیازمندِ مقدارِ مُعیّنی از درد هستیم تا بتوانیم بعدها در موردِ خودمان قضاوت کنیم. و زیرش اسمِ دن چاون. داستانِ پشیمان. کارِ این کاغذها همین است انگار. مقدارِ معّینِ درد. دیدنِ درد. لمسِ درد. تیز است کاغذ. دست را میبُرد. بد میبُرد. و کارِ کاغذها انگار همین است. پشیمانی. مقدار معیّنِ درد.
صبح همیشه وقتِ خوبی برای نوشتن است. وقتی آفتاب کامل نیست میشود آهسته رفت توی آشپزخانه و سماور را روشن کرد. تا سماور به قلقل بیفتد میشود نرمش کرد. میشود کتاب خواند یا چند دقیقه از فیلمی را دید که حالا قرار است دربارهاش بنویسی. روز خلاصه میشود در سکوتِ خانه این وقتِ صبح. آفتاب که کامل نیست. تاریکروشن است. خانه ساکت است اینوقت صبح. فقط صدای سماور است که از آشپزخانه تا اتاق میرسد. میشود فقط چراغی را که عمود روی میز میتابد روشن کرد. میشود صندلی را عقب کشید و نشست. خوب است اگر آدم اتاقی از آنِ خودش داشته باشد. نداشته باشد هم ایرادی ندارد. گوشهی میزی از آنِ خود هم کافیست برای نوشتن. میز ناهارخوری هم که باشد همیشه گوشهای خالی دارد. کافیست وقتِ خوبی را برای نوشتن انتخاب کند. صبح را. وقتی آفتاب کامل نیست. سر زدن به نامهها همیشه طولانی نیست. صبحهایی هست که نامهای ندارد. از جا بلند میشود و برمیگردد آشپزخانه. آب جوش آمده. شستن قوری با آب جوش کیفیت چای را دوچندان میکند. دو قاشق چای توی قوری میریزد. کمی هم بهارنارنجِ شیراز. بعد آب جوش را روی چای و بهارنارنج میریزد و قوریِ لبالب از چای را روی سماور میگذارد. برمیگردد به اتاق. نامهای نرسیده. از پیشخانِ مکبوک نئوآفیس را انتخاب میکند. صفحهی تازهای باز میکند. سفیدِ یکدست. کلمهی اوّل را مینویسد. ولی چرا این کلمه؟ پاکاش میکند. کلمهی تازهای جایش مینویسد. شک میکند کلمهی درستی را انتخاب کرده یا نه. فکر میکند اوّلین کلمه مهمتر از هر کلمهایست. خشتِ اوّلیست که پدربزرگها میگفتند اگر کج نهاده شود، دیوار تا ثریّا کج میرود. سخت است آخر کار خشتِ اوّل و دوّم را جابهجا کردن. کلمهی تازه را هم پاک میکند. از جا بلند میشود. سری به کتابخانه میزند. همیشه چند کتاب را جدا از کتابهای دیگر میگذارد. کتابِ سوّم را برمیدارد. ورق میزند و به کلمهای فکر میکند که باید بنویسد. نیست. اینجا هم پیدایش نمیکند. کتاب بعدی را برمیدارد. همینکه بازش میکند کلمه را میبیند. همین است؟ باید بنویسدش؟ فکر میکند چای دم کشیده. باید دم کشیده باشد. چای دیردَم نیست که نیم ساعت وقت بگیرد. حساب میکند از ۴ دقیقه هم گذشته. شاید ۶ دقیقه. برمیگردد آشپزخانه و بزرگترین ماگِ خانه را پُر از چای میکند. یکرنگ. خوشطعمتر از این چای نمیشود پیدا کرد. همیشه اوّلین چای صبحگاهی طعم بهتری دارد. تا به اتاق برسد دستها را به دیوارهی ماگ میگیرد و گرمای چای را حس میکند. روی صندلیاش که مینشیند چشمش به آفتاب کمرمقی میافتد که بالاتر آمده. صبح تازه دارد صبح میشود. جرعهای از چای داغ مینوشد. طعم بهارنارنج صبحها همیشه دلپذیرتر است. جرعهی بعدی را که مینوشد یاد کلمهای میافتد که در کتاب دیده بود. خیال میکند کلمهی اوّل را پیدا کرده. شک نمیکند که با همین کلمه باید شروع کرد. مینویسدش و انگار کلمههای بعدی هم در صف ایستاده بودهاند. تا ماگِ بزرگِ چای را تمام کند یادداشتی نوشته. تمام که میشود پشتِ سرش را نگاه میکند. آفتاب درآمده. تا پای کتابخانه هم رسیده. چیزی نمانده به صندلیاش برسد. به پایههای میز ناهارخوری که میزیست از آنِ خود. نیم ساعت کتاب میخواند. دوباره چای مینوشد. بعد که دوّمین چای را تمام کرد یادداشت را میخواند. کلمه به کلمه. حذف میکند. چیزی اضافه میکند. آخرین سطرها را پاک میکند و دوباره مینویسد. فکر میکند بهتر است اینطور تمام شود. بعد شک میکند. فکر میکند از کجا معلوم؟ جواب خودش را با صدای بلند میدهد: معلوم نیست. هیچوقت معلوم نبوده. نیم ساعت وقت دارد برای فرستادنش. در خانه قدم میزند. به کتابخانه میرسد. کتابی برمیدارد. مینشیند. لم میدهد به دیوار. کتاب را باز میکند. میخواند. کمکم دراز میکشد روی زمین. چیزی به اندازهی خواندن لذّتبخش نیست. کیف میکند از این کلمات. با صدای بلند میخواند «کلمه هیچوقت مرا رها نکرده است.» آهسته میگوید خوشا به سعادتت. دستِ چپ را نگاه میکند. چه آفتاب خوبی. یعنی ساعت از ۱۰ گذشته؟ حتماً گذشته که آفتاب اینقدر درخشان است. باید ۹:۳۰ نامه را میفرستاد. دیر شده؟ فکر میکند دیر است. همیشه دیر است. از جا بلند میشود. نامی برای فایل انتخاب میکند. بعد فکر میکند دوباره بخواندش. چه خوب که دوباره میخواندش. شش کلمه را حذف میکند. سه کلمه اضافه میکند. جملهای از میانهی یادداشت حذف میشود. آخرین سطرها را دوباره مینویسد. ساعت از ۱۰:۳۰ هم گذشته. دیر است. پیش از آنکه فایل را ببندد دوباره بهسرعت میخواندش. این کلمه کجا بوده؟ چرا تازه دارد میبیندش؟ فکر میکند من این کلمه را نوشتهام؟ کلمهی تازهای انتخاب میکند. فکر میکند باید دست بردارد از این یادداشت. فکر میکند اگر دوباره بخواندش باز هم کلمهای پیدا میکند که عجیب است. کلمهای که جایش آنجا نیست. فایل را میبندد. نامه را میفرستد. از روی صندلیاش بلند میشود. سری به کتابخانهاش میزند. کتاب شعری برمیدارد. رمانی پلیسی هم. هر دو را میبرد نزدیک پنجرهای که آفتاب از میانهاش گذشته. چند صفحهای از رمان پلیسی را خوانده که چشمش به کلمهای میافتد. کلمهای که دلش میخواسته در یادداشتش بنویسد. کلمهای که فکر میکند اگر مینوشتش بهتر بود. فکر میکند دوباره برود سراغ یادداشت و تغییرش دهد. ولی همیشه چیزی هست که نظرش را عوض کند. فکر میکند بهجای این کار دوباره ماگ بزرگش را پُر از چای کند. همینجا بنشیند و رمان پلیسی بخواند. فکر میکند به اتاقی که آرامتر از این نبوده هیچوقت. فکر میکند به لذّتِ خواندنِ رمانی پلیسی و نوشیدنِ جرعهای چای داغ. فکر میکند به تلفنی که صدایش خاموش است. فکر میکند لذّتی بالاتر از این؟
به به. با خواندن این کلمات برای چند دقیقهای از حفرهی تاریکم بیرون آمدم و رفتم به یک دنیای پر نور، با عطر بهارنارنج، بخار چای تازهدم و سطرهای کتابی که خواندنش لذت محض است.
چه خوب.