از عجایب نقدِ فیلمِ ایران یکی هم این است که حاشیهنویسی دربارهی فیلمها در این سالها جای نقد مکتوب را گرفته و منتقدانی که قبلِ این باید چند ساعت یا چند روز را صرف نوشتن نقدی دربارهی فیلمی میکردند، به جای پرداختن به فیلم یکراست میروند سراغ حاشیهها؛ چون پرداختن به حاشیه کار آسانتریست و حتا مخاطبی که آن فیلم را بهخصوص را ندیده میتواند با خواندن این حاشیهها سر ذوق میآید که او هم شروع کند به نوشتن دربارهی همان فیلم و همان حاشیههایی را که در نوشتههای منتقد خوانده، آنطور که دوست دارد بازنویسی کند و نتیجهی این بازنویسی حاشیهی تازهایست که میشود مقدمهای برای مخاطب بعدی و بازی همینطور ادمه میکند.
یک وقتی منتقدان شفاهی هفتهای یکبار مینشستند رو به دوربینِ تلویزیون و حرفِ همدیگر را قطع میکردند و وانمود میکردند که حرفِ اوّل و آخرِ نقدِ فیلم را میزنند و حُکم میدادند که نقد همین است که ما میکنیم و حرفِ درست همین است که ما میزنیم و نقدهای دیگری که شبیه نقدهای ما نباشند نقدِ فیلم نیستند و حرفهایی که تأییدِ حرفهای ما نباشند حرفِ درستی نیستند و این حُکم را چنان صادر میکردند و چنان قطعیتی در گفتنشان داشتند که تماشاگرِ آن برنامه اگر از بخت بد به آن شبکه و آن برنامه پناه برده بود یقین میکرد حق با همان کسیست که رو به دوربین نشسته و صدایش را بلند کرده و چرا حق با او نباشد وقتی ابروهایش اینجور درهم است و صدایش اینجور بلند است و رگهای گردنش اینجور برآمده است؟
نقدهای شفاهی همیشه طرفدار داشتهاند؛ همیشه کسانی بودهاند که میلِ به خواندن نداشتهاند و گوشهایشان بیش از چشمهایشان کار کرده است. کسانی که کتابخوانی، یا مجلهخوانی را دوست نمیداشتهاند و ترجیحشان این بوده که وقتشان را صرفِ کاری غیرِ خواندن کنند. بااینهمه منتقدانِ تلویزیونی حتّا اگر هفتهای یکبار ابروهای درهم و رگهای برآمدهی گردنشان را به رخ میکشیدند و جوری وانمود میکردند که نقدِ فیلم دقیقاً یعنی همین چیزهایی که دارید میشنوید و میبینید، حرفهایشان صرفاً در محدودهی همان برنامهی تلویزیونی میگنجید و با تمام شدنِ برنامه رسماً دود میشد و به هوا میرفت و حتّا پیش از آنکه برنامهی بعدی و منتقدانِ شفاهیِ بعدی از راه برسند، به دستِ فراموشی سپرده میشد.
بااینهمه عجیبترین چیزی که در نقدهای شفاهی میشود دید، هنرِ همیشه برحق بودن است؛ چیزی که سالها پیش آرتور شوپنهاورِ فیلسوف را هم به نوشتنِ رسالهی مختصر و خواندنیاش واداشت. همیشه راههایی برای پیروزی هست؛ حتّا وقتی شکست در یکقدمیست. رسالهی جذّابِ شوپنهاور چنین آغاز میشود که «هنرِ مجادله عبارت است از هنرِ مباحثه به گونهای که شخص فارغ از درستی یا نادرستی موضعش از آن عقبنشینی نکند.» (ترجمهی عرفان ثابتی، انتشاراتِ ققنوس، هزاروسیصد و هشتادوپنج)
میشود بعضی سرفصلهای این رساله را مرور کرد: «به مقدّماتِ کاذب متوسّل شو»، «چیزی را که باید به اثبات برسد مسلّم فرض کن»، «سئوالهای انحرافی مطرح کن»، «بهرغمِ شکست مدّعیِ پیروزی شو»، «قضیههای ظاهراً بیمعنی به کار ببر»، «حرفش را قطع کن؛ توی حرفش بدو، بحث را منحرف کن»، «مسیرِ بحث را عوض کن»، «به بحث جنبهی شخصی بده؛ توهین و بددهنی کن» و خب، کافیست دیگر. بخشِ عمدهای از نقدهایی هم که این روزها در شبکههای مجازیای مثل اینستاگرام منتشر میشوند عملاً از همین راه میروند و شگردهایشان همین چیزهاییست که شوپنهاور آنها را در شمارِ شیوههای مجادله آورده است.
شاید اگر این شیوههای جدل، این هنرِ همیشه برحق بودن در محدودهی برنامههای تلویزیونی میماند و هفتهای یکبار تماشاگرانی را وقتِ خوردنِ شام، یا تخمهشکستن یا هر کارِ دیگری که ربطی به فکر کردن ندارد، سرگرم میکرد، هیچ ایرادی نداشت. چهچیزی بهتر از این که برنامههای تلویزیونی تماشاگران را سرگرم کنند و چهچیزی بهتر از این که برنامهای سینمایی وظیفهی سرگرمی را بهعهده بگیرد؟ امّا ایرادِ کار اینجاست که این شیوههای جدلآمیز و مبارزطلبی و حُکم صادر کردنهای لحظهای و ابرو درهمکردن و به رُخ کشیدنِ رگهای برآمدهی گردن، یک وقتی سر از سایتهای سینمایی و مجلههای ظاهراً تخصصیِ سینما هم درآورد. و هیچ ایرادی نداشت اگر این سایتها و مجلّههای ظاهراً تخصصی بر این باور بودند که نظرِ آنها هم صرفاً نظریست که باید در کنارِ نظرهای دیگر قرار بگیرد. امّا حالا بازار صفحههای اینستاگرامی و نقدهای اینستاگرامی گرم است؛ حاشیههایی که به متن نمیرسند و قرار هم نیست برسند؛ چون حاشیه خوراکِ این صفحههاست و حاشیه است که «لایک میگیرد» و دیده میشود. اینجور نوشتهها هم بدیل و نسخهی دومِ همان برنامههای تلویزیونی شدهاند و حکمهای قاطعانه را بهعنوانِ نقدِ فیلم تحویلِ خوانندگانی میدهند که لابد خیال میکنند در زمانهی اینترنت و گوگل کردنِ هرآنچه میخواهیم، چه نیازی به خواندنِ کتاب و شناخت سینماست؟
مشکل تلقّی و برداشتهای متفاوت از نقدِ فیلم است. نقدِ فیلم بهچشمِ منتقدانِ شفاهی سابق و اینستاگرامنشینان این روزها چیزیست شبیه قُرُق کردنِ خیابانها و کوچهها و راه ندادن به دیگرانی که میخواهند از آنجا بگذرند و بههردلیلی علاقهای به رفتار و نوعِ گفتارِ آنهایی ندارند که کوچه را بستهاند. نقدِ فیلم واقعاً چیست که میتواند اینگونه عرصه را بر دیگران تنگ کند، مخاطبش را نادان فرض کند و سلیقهی خود را به سلیقهی دیگران ترجیح دهد؟
پنجاهونُه سال پیش، پرویز دوایی، یکی از مهمترین منتقدان تاریخ سینمای ایران، دربارهی فیلمهای روزگارِ خودش، فیلمهایی که حالا به مدد منتقدانی از نسلهای مختلف گوهر و جواهر و طلا لقب گرفتهاند، نوشته بود «فیلمفارسی از چهچهِ گُلپا جدا نیست؛ از آسیای مصوّر، تهرانِ جوان و آبگوشتکلّه و چالهحوض و خزینه و ابوعطا و بازارِ مسگرها و شاباجیخانم و لنگهگیوه و آن زنِ خیابانی که دیشب دادش درآمده بود و هوار میکشید و یخه میدرید و فحش میداد و سنگ میپراند و میگریست و آن مردانی که دادِ او را درآورده بودند و با خنده و شوق و شعفْ ناظرِ زجر او بودند؛ از اینها و از خیلی چیزهای دیگر جدا نیست. چهطور میتواند جدا باشد؟ فیلمفارسی فرزندِ خلفِ آن زن و این مردان است.» (ستارهی سینما، بیستِ تیر هزاروسیصد و چهلویک)