آدمهای سالی دیگر چارهای ندارند جز تاب آوردن و تحمل زندگی روزمرهای که طراوت و تازگی از آن رخت بربسته و جایش را به کهنگی و دلمردگی بخشیده. همهچیزِ این زندگی تکراریست؛ از دیدن آدمها تا غذا خوردن و حرف زدن و چیزی نگفتن. آدمها بهوقتِ گفتن دَم فرومیبندند و بهوقتِ سکوت زبان میگشایند و نتیجهی این بیوقتیِ مدام فرسایشِ آدمهاست. یکی میرود و یکی میماند. زندگیِ آنها با مرگِ یکی لحظهای مختل میشود، «اما آدمی چارهساز است» و چارهی کار انگار ادامه دادن زندگیست و معنای زندگی انگار به تعداد آدمهای روی زمین است.
همین است که تانیای بارور شکلی از زندگیست و جانتِ افسرده صورتِ دیگری از آن. همین است که بخشِ عمدهای از فیلم به خوردن و نوشیدن و دورِ هم بودن و حرفزدن میگذرد: زندگی در خلاصهترین شکلِ ممکن. آدم بدون دیگری میمیرد. وجودش انگار بسته است به وجودِ دیگری. دیگری که نباشد ازدسترفته است.
تام و جریِ این فیلم باید کنارِ هم باشند و همیشه باید یکی دوروبرشان باشد؛ دوستوآشنایی که آمده سر بزند و لقمهای بخورد و حرفی بزند و دردِدلی بکند و بعد برود سراغِ زندگیاش. باید جایی باشد برای حرف زدن و اینجا باید کسی باشد که حرفِ آدم را بشنود. همهی اینها یعنی باید سقفوسرپناهی باشد و دری و پنجرهای؛ یعنی باید خانهای باشد که زندگی ادامه پیدا کند.
آخرین جملههای دایی وانیای چخوف را که یادمان هست؛ جایی که سونیا میگوید «تو در زندگی شادی و خوشی نداشتی، اما صبر داشته باش. راحت میشویم. راحت میشویم. آرامش پیدا میکنیم…»
راست میگوید؛ راحت میشویم…