نویسنده داریم تا نویسنده و نویسنده اینجا، وقتِ نوشتن دربارهی این فیلم، یعنی رماننویس؛ یعنی کسی که خوب میداند رمان را، با همهی ظرایفش، چهطور باید نوشت؛ درست برعکسِ نویسندهی دیگری که ممکن است هفت روزِ هفته، صبح تا شب، بنشیند روی صندلی و صفحههای کاغذ، یا صفحهی سفیدِ وُرد را سیاه کند و نتیجهی کارش ارزشِ یکبار خواندن را هم نداشته باشد. آن نویسندهی اول هرچه مینویسد، هر کلمهای که مینویسد، آنقدر دقیق و درست است که دستکمی از طلا و جواهر ندارد؛ چون وقتِ نوشتن حساب همهچیز را کرده و رمان را چندباری توی ذهنش نوشته. اولین جملههای رمان را چندینوچندبار توی ذهنش خط زده تا دستآخر رسیده به این جملههایی که حالا روی کاغذ، یا صفحهی سفیدِ وُرد نشستهاند؛ جملههایی که زندهاند؛ نفس میکشند و جان دارند. و این رماننویسی که کلماتش دستکمی از طلا و جواهر ندارند، رماننویسی که جملههایش نفس میکشند، نویسندهایست بهنام تونی موریسن که چندتا از بهترین رمانهای تاریخ ادبیات را نوشته؛ دلبند و سرود سلیمان و آبیترین چشم را.
مستندی که تیموتی گرینفیلد سندرز دربارهی این رفیق سیوچندسالهاش ساخته، یکجور پُرتره است و بهترین پُرترهها، بهقولی، آنهایی هستند که با تکههای پراکنده، با قطعههایی که ظاهراً شبیه هم نیستند اما بههم ربط دارند، ساخته میشوند؛ باید تکههایی را کنار هم چید و هر بار کمی دورتر ایستاد و نظاره کرد که از دور، بافاصله، چهطور میبینیمش و چند تکهی دیگر لازم است تا پُرتره کامل شود. این پُرتره دربارهی تونی موریسن اصلاً بر پایهی این تکههای پراکنده شکل گرفته؛ چون نمیشده فیلمی دربارهی آدمی ساخت که همهی عمر با دیگران سروکار داشته؛ هرچند خودِ تونی موریسن رو به دوربین نشسته و چیزهایی گفته که خیال میکرده برای سر درآوردن از دنیای رمانهایش لازم است؛ یا چیزهایی دربارهی زندگیاش که روی رمانهایش اثر گذاشتهاند. بااینهمه هر پُرترهای دربارهی آدمی که رمانهایش خوانندههای زیادی داشته، آدمی که سالهایی از عمرش را هم ویراستار بوده و با چند نویسندهی درستوحسابی کار کرده و آنها اصلاً به لطف دقت و علاقهی او بدل شدهاند به نویسندههای درستوحسابی، باید نشانی از صدای دیگران هم داشته باشد. این روایتهای پراکندهای که دوستوآشناها و منتقدها دربارهی تونی موریسن به زبان میآورند، همان تکههای پراکندهای هستند که اگر نباشند پُرتره کامل نمیشود.
تونی موریسن همهی عمر نویسندهی تماموقت نبود؛ اصلاً اولش نمیدانست که میشود نویسنده شد یا نه و هر سیاهپوست دیگری هم در آن سالهای دور ممکن بود نداند که نوشتن فایدهای دارد یا نه؛ چون نویسنده فقط نمینویسد که کاغذی را سیاه کرده باشد؛ مینویسد که نوشتهاش را منتشر کند و نوشتهای که منتشر میشود باید خوانندههایی پیدا کند و بین این خوانندهها باید منتقدانی باشند که دربارهاش نظر بدهند و باید کسانی باشند که تشویقش کنند تا دست برندارد از نوشتن. اما فقط با موریسنِ نویسنده سروکار نداریم؛ موریسنِ ویراستار وقتِ خواندن دستنوشتههای آنها که بهنظرش استعداد نوشتن دارند، حواسش را جمع میکند که راه را چهطور نشانشان بدهد و چهطور کلمات متنشان را عوض کند و چهطور جملههایی را خط بزند که ناامید نشوند. کارِ ویراستار پیشنهادهای تازهایست که راه را برای نویسنده روشنتر کند و اینطور که پیداست تونی موریسن ویراستار خوبی هم بوده است.
تفاوتی هم هست بین نویسندهای که فقط سَرَک میکشد اینور و آنور و طوری وانمود میکند که انگار داناترین دانایان است و نویسندهای که جز خوب خواندن، خوب میبیند و فکر میکند. تونی موریسن هیچوقت از سیاهپوست بودنش شرمنده نبود و هیچوقت نخواست و سعی نکرد ادای نویسندههای سفیدپوست را درآورد. اقلیتی بود که ترجیح میداد با صدای بلند حرفش را بزند و بلند حرف زدن یعنی قبول نکردنِ هر آنچه دیگران میگویند درست است؛ یعنی فکر کردن به آنچه میگویند، آنچه مکرر میگویند و سر زدن به تاریخ و زیرورو کردن روزنامهها و سندها و درعینحال تماشای آنچه سالهاست مملکتی را اسیر خود کرده. همین است که موریسن در گفتوگوهای تلویزیونیاش به مجریهای سفیدپوستی که انگار دنبال بهانهای میگردند که رنگِ پوست او را به رویش بیاورند و ربطش دهند به رمانهایی که نوشته، میگوید اینکه سفیدپوستها مدام دارند از پوست سفیدشان میگویند و روی نژاد و رنگ تأکید میکنند رقتانگیز است و کاش خجالت بکشند و دست بردارند از رفتارهای بچگانه. و اینها را با چنان قاطعیتی به زبان میآورد و طوری این حرفها را میزند که نشانی از عصبانیت در آن نیست. عصبانیت چه فایدهای میتواند داشته باشد؟ مهم این است که چنین نویسندهای گوشهای ننشیند و زانوی غم بغل نکند. مهم خودِ نوشتن است و پیگیرِ نوشتن بودن. همینهاست که راه را برای تونی موریسن باز کرد؛ هرچند در طول سالهای نویسندگیاش بارها چشم بر او و نوشتههایش بستند؛ اما چهقدر میشود و چگونه میشود بر هنر نویسنده چشم بست؟ جایزهی پولیتزر و جایزهی نوبل ادبیات درست همان جایزهههایی هستند که نویسندهای مثل او لیاقتشان را داشت و این را مدیون نگاه منحصربهفردش بود؛ آنگونه که دنیا را میدید و آنگونه که دربارهی دنیا میاندیشید و آنگونه که با مردمان رفتار میکرد و آنگونه که در این مستند پُرتره تکههایی از آن را میبینیم.