خانواده ظاهراً عجیبترین چیز دنیاست؛ آدمهایی که گاهی آنقدر یکدیگر را دوست دارند که فکر میکنیم نمیتوانند ساعتی دور از هم باشند و گاهی آنقدر به خون یکدیگر تشنهاند که فکر میکنیم اگر زیر یک سقف بمانند احتمالاً یکی دو کشته روانهی گورستان شهر خواهد شد. اما خانواده، همین چیزِ عجیبی که توضیح دادن موقعیت و رابطهی اعضایش اصلاً آسان نیست، درست همان چیزیست که جنبههای مختلفی از آن را در فرانکی میبینیم.
در هر خانوادهای هم ظاهراً همیشه یکی هست که بقیه چشمشان به اوست؛ چه میکند، چه میگوید، کجا میرود و چه پیشنهادی برای بقیهی خانواده دارد. اینجا فرانکیست که خانواده را سروسامان داده؛ زنی در آستانهی میانسالی، ستارهی سینما، زنی که کسی نمیتواند جواب رد به خواستههایش بدهد و رمز موفقیتش در این سالها ظاهراً همین بوده. همهی خانواده چشم به او دارند و حالا، آنطور که او خواسته، آنطور که او برنامهریزی کرده، به سفری آمدهاند که دستکمی از «شام آخر» ندارد.
کمی بعدِ این است که میفهمیم بیماری تابوتوان سابق را از فرانکی گرفته؛ با اینهمه سعی میکند مثل همهی سالهای گذشته حواسش به همهچیز باشد و درست مثل آدمی که نگران همهی آدمهای دوروبرش است، سعی میکند همهچیز را آنطور که فکر میکند درست است پیش ببرد؛ آدمها را با یکدیگر آشنا کند، آدمهایی را که باهم قهرند آشتی بدهد، دوستیهای تازه پیش پای اعضای خانواده بگذارد و همهی اینها را طوری پیش ببرد که در آیندهای نهچندان دور هم آب از آب تکان نخورد.
ظاهراً این هم خاصیت بیماریست که وقتی برمیگردد و جسم و جان آدم را اسیر میکند، آدم به صرافت همهی چیزهایی میافتد که پیش از این از دست داده؛ چیزهایی که روزگاری در طلبشان بوده و چیزهایی که تا همین چند وقت پیش فکر میکرده وقت کافی برای به دست آوردنشان دارد. اما هیچچیز معمولاً آنطور که آدم خیال میکند پیش نمیرود. بیماری از راه میرسد. خوب که جسم و جان را اسیر کرد، پا پس میکشد و وانمود میکند که رفته است؛ که دیگر سراغی از این آدم نخواهد گرفت و سراغ باقی آدمها خواهد رفت. اما این هم کَلَکیست که نباید باورش کرد. درست لحظهای که آدم خیالش راحت شده، درست وقتی باورش شده که بعدِ این هرچه هست سلامتی و خوشدلیست، دوباره گرفتار این بیماری میشود و بیماری اینبار همهی وجودش را اسیر میکند؛ شروع میکند به دویدن در خون او و بندبندِ وجود آدمی را که پیشتر به آینده امید بسته بوده، آلوده به زهری میکند که درمانی ندارد مگر معجزه.
داستان فرانکی از همینجاها شروع میشود؛ از جایی که فرانکی خوب میداند روزبهروز دارد به آخر خط نزدیک و نزدیکتر میشود و آدمهای زندگیاش هم این چیزها را خوب میدانند، اما نه فرانکی به روی خودش میآورد و نه آدمهای زندگیاش سعی میکنند به روی خودشان بیاورند؛ چون «عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند» و خودشان هم احتمالاً به این فکر میکنند که بهجای گفتن این چیزها حواسشان را جمع همین روزهایی کنند که برایشان مانده است.
نکته همین بیماریست؛ چیزی که ظاهراً یکی را از پا میاندازد و دیگران را کنار او، یا کنار یکدیگر، جمع میکند. حالا همه میدانند که فرصت کم است؛ که یک روز صبح ممکن است همهچیز شکل دیگری پیدا کند و دستکم یکی از این آدمهایی که اینجا، زیر این سقف، یا این دوروبر است، در این دنیا نباشد. آن یکنفر هم قاعدتاً کسی نیست جز فرانکی، ستارهی سالهای نهچندان دور سینما که بیشتر آدمهای میانسال و پیر بازیهایش را به یاد میآورند و زنی هشتادوهشت ساله هم او را، بیش از فیلمهایش، با داستان دورودراز و پُر از رنجوعذابِ مبارزه با سرطان به یاد میآورد که عکسهایش در روزنامهها و مجلهها منتشر شده بود.
آدمی زنده را با ماجرای مرگی در کمین به یاد آوردن احتمالاً میتواند مایهی عذاب هر کسی باشد، اما فرانکی، فرانکیِ آشنا با مرگ، مشکلی با این چیزها ندارد؛ چون مدتهاست ضعفها و از هوش رفتنهای روزانهاش او را دوباره یاد حقیقتی بهنام مرگ انداخته. مرگ واقعاً در کمین است و آنطور که دکترها گفتهاند ستارهی سالهای نهچندان دور ممکن است بهار سال بعد را هم نبیند. معلوم است فرانکی هم مثل هر آدم دیگری زندگی را دوست دارد و هیچ بدش نمیآید در زمان باقیمانده، تا جایی که میشود، به کار و چیزهایی مثل اینها برسد. همین است که وقتی از پروژهی آن فیلمسازِ اول باخبر میشود، در جواب نمیگوید که بازی نمیکند و اتفاقاً میگوید کِی قرار است فیلمبرداری را شروع کنند؟ جوابش این است که یکسال بعد؛ چون بههرحال این کارها زمانبر است و تا سرمایهی کافی پیدا نشود و تا فصل مناسبش پیدا نشود، نمیشود فیلمبرداری را شروع کرد.
فرانکی آن لحظه قرار نیست همهچیز را برای این مردی بگوید که از راه نرسیده دارد پیشنهاد بازی میدهد؛ چون ضرورتی ندارد غیرِ خانواده و دوستوآشناهای نزدیکش کسی از راز بزرگ او باخبر باشد؛ رازی که قاعدتاً چند هفته یا چند ماه بعد برملا میشود. اما نکتهی غریب آن فیلم و آن پیشنهاد بازی این است که به فرانکی نقش خوانندهی اُپرایی را پیشنهاد کردهاند که صدایش را از دست داده. همهی آنچه خوانندهی اُپرا دارد صدایی برای خواندن است؛ همانطور که هیچ بازیکن تنیسی نمیتواند بدون دست در زمین حاضر شود، یا هیچ دوندهای بدون پا نمیتواند در مسابقههای دو شرکت کند. خالی شدن خواننده از صدا انگار درست همان موقعیت و همان وضعیتیست که فرانکی هم دچارش شده. برای او که سالهای سال پُر از شوق زندگی بوده و همین حالا هم از زندگی دست نکشیده چیزی سختتر از این نیست که قبول کند آخر خط نزدیک است. خوانندهی اُپرا بیصدا میشود فرانکی هم زندگی را از دست میدهد.
این هم حقیقتیست که مردن، به مرگ نزدیک شدن و رودرروی مرگ ایستادن، بیش از آنکه برای آنکه در آستانهی مردن است دشوار باشد، برای آنها که کنارش هستند دشوار بهنظر میرسد. برای آنکه میمیرد، برای آنکه میداند قرار است بمیرد، همهچیز در یک لحظه اتفاق میافتد؛ لحظهای که پلکهایش سنگین میشود؛ قلبش از تپش میایستد؛ نفسش درنمیآید و دیگر نمیبیند و نمیشنود. به همین سادگی. اما آنها که کنارش هستند با جسم بیجانی طرف میشوند که صدایشان را نمیشنود و هیچ واکنشی نشان نمیدهد. اینیکی را نمیشود گفت به همین سادگی.
حالوهوای فرانکی حالوهوای همین چیزیست که نامش را از قدیم گذاشتهاند مرگ، اما سایهی سنگین مرگ را به این تلخی هم پیش چشم نمیگذارد. هنوز زود است برای اینکه به این چیزها فکر کنیم. میدانیم که در راه است؛ میدانیم که از راه میرسد؛ میدانیم که قطعیست، اما چه اصراریست که برویم پیشوازش؟ فعلاً که اینجاییم؛ همینجا، در پرتغال؛ در جزیرهای شگفتانگیز، کنار هم؛ باهم. بهجای اینها میشود از این لحظه لذت برد و خوب که فکرش را بکنیم این همان کاریست که خود فرانکی هم از جوانی ترجیحش میداده و همینکه حالا هم خانوادهاش را یکجا جمع کرده نشان میدهد که دَم را باید غنیمت شمُرد؛ آن هم در زمانهای که خبرهای بد، تلخیها، از درودیوار بر سر آدم میبارند.
اینجور بهتر است.