درختهای عباس کیارستمی ظاهراً همان درختهایی هستند که پیش از این دیدهایم، که هر روز از کنارشان گذشتهایم و هیچ اعتنایی نکردهایم به برگهای سبز یا خشکشان، اما ظاهراً همان درختها نیستند وقتی در عکسهای او میبینیمشان. مثل درختهایی که در پولارویدهای تارکوفسکی میبینیم. همهچیز ظاهراً همان است که میشود دید ولی چیزی در این میان هست فرق میاندازد بین درختهای کیارستمی و درختهایی که ما میبینیم. بخشی از این فرق ظاهراً بهخاطر سر زدنهای مکرر اوست به طبیعت سرسبز یا طبیعت برفی. گاهی برای ثبت درختی در میانهی کاخی شمال تهران و گاهی برای ثبت تکدرختی در برف. همهچیز بستگی دارد به درخت. به اینکه درخت کجاست. کجا بی درخت میشود زندگی کرد؟
اما فقط در عکسهای او نیست که درختها به چشم میآیند. در سراشیبی تپهی خانهی دوست کجاست؟ هم درخت تکافتادهای هست که راه را نشان میدهد. زندگی و دیگر هیچ را هم با درختی به یاد میآوریم که مسیرِ خانهی دوست را یادآوری میکند. کجا رفتهاند بچههای آن فیلم؟ درخت است که راه را نشان میدهد. درخت نقشهی راه است. علامتیست برای بهخاطر سپردن. طبیعتیست که آدمها از کنارش میگذرند. طبیعتیست که در حضورش آدمها از میلِ نبودن میگویند. آقای بدیعیِ طعمِ گیلاس اگر خستهترین آدم عالَم نباشد غمگینترین آنهاست. آدمیست که ترجیح میدهد نباشد. اما همین جای همین ترجیح ندادنْ زیر درختیست در سراشیبی تپه. جایی که بشود پیدایش کرد. جایی که باید یکی او را پیدا کند. جایی که ممکن است بالأخره گذر آدمها بیفتد.
بدون درخت آدمهای فیلمهای کیارستمی راه را گم میکنند. شاید اگر طراحی نقشهای را به کیارستمی میسپردند همهی راهها را با درختها مشخص میکرد. از این راه که بروید پنج درخت را دست راست میبینید و شش درخت را دست چپ. حواستان همیشه به آن درختی باشد که بالای تپه است. جایی که میخواهید بروید پایین همان درخت است. خب البته درختها شبیه یکدیگرند ولی یکی نیستند. فرق دارند. حتا دو درختی که ظاهراً یکشکل هستند. مثل آدمها که وقتی از دور میبینیمشان شبیه بهنظر میرسند. از پنجرهی طبقهی پانزدهم برجی رد تهران آدمها نقطههای رنگیای هستند که از کنار هم میگذرند. در سکوت میگذرند. اما درختها بیشتر وقتها یکرنگند. تکان نمیخورند. برپا و استوار. نیازی ندارند به جایی رفتن. سبزیشان به چشم میآید. در فیلمهای کیارستمی که اینطور است. در عکسهای او هم. گاهی آنقدر سبزی میبینیم که سیاهی کلاغی که کنار درخت نشسته به چشم نمیآید. آن کلاغی که پرید دوباره روی زمین مینشیند. اینبار روی چمنی سبز. سیاهی کلاغ را آسمان آبی و سبزی زمین است که نشان میدهد. زیر سایهی درخت نشستن و اطراف را پاییدن.
کلاغهای عکسهای کیارستمی هیچ اعتنایی به هیچچی نمیکنند. مثل درختها که سرشان به سبزی خودشان گرم است. مگر اینکه فصل سبز بودن نباشد. عکسهای سفیدبرفی. در سفیدی برف همهچیز سیاه بهنظر میرسد. کار برف حذف کردن رنگهاست. همهچیز یا سفید یا سیاه. حتا درختهای سیاه وقتی برف روی شاخههایشان نشسته سیاهیشان کمتر است. سایهی این سیاهیها هم روی سفیدی یکدست زمین هست. انگار همهجا از روز اول سفید بوده و بعد این درختها، فقط این درختها، یکدفعه سر از زمین درآورده و سبز شدهاند.
اما کدام سبزی؟ سیاه شدهاند. سیاهی درختها روی سفیدی برف به چشم میآید. درختها اگر نباشند این سفیدیِ مطلق، این سفیدی یکدست، چشم ما را میزند. خسته میشویم از اینهمه سفیدی. همهچیز با درآمدن آفتاب بعدِ یک روزِ برفی عوض میشود. درخت همانجاست که بوده. برف همانجاست که بوده. اما شاخههای درخت زیر نور آفتاب سایه میاندازند روی برف. درخت سیاه است. شاخههای درخت هم سیاهند. سایههای شاخههای درخت هم سیاهند. انگار پا گذاشتهایم وسط فیلمی سیاهوسفید. انگار ناگهان خوابمان برده و همین که چشم باز کردهایم رنگها یکدفعه ناپدید شدهاند. ماندهایم در دنیایی سیاهوسفید. سایه کمی سیاه است و کمی خاکستری ولی بههرحال رنگی نیست. فقط دو رنگ. یکی و آنیکی.
همین درختها را در ۲۴ فریم هم میبینیم. گاهی در برف سیاه بودنشان به چشم میآید و گاهی در طبیعت رنگارنگ. «برای هر چه زمانیست و هر مطلبی را زیر آسمان وقتیست. وقتی برای ولادت و وقتی برای موت.» وقتی برای تماشای سبزی درختها و وقتی برای تماشای سیاهی درختها در برف.
ـــ عنوان این نوشته نام فیلمیست ساختهی صفی یزدانیان
با سلام و درود
آقای آزرم عزیز امکانش هست که ۲۴ فریم رو برامون آپلود کنید که بتونیم ببینیم ؟
فیلم را ندارم، فقط تماشایش کردهام. ظاهراً قرار است در گروه هنر و تجربه نمایشش دهند.