عباس کیارستمی یکبار گفته بود «آدم به مرحلهای میرسد که دیگر نیرویش برای مقابله کافی نیست. این فاجعهی فیلم [گزارش] است، نه رابطهی مالک و مستأجر، نه رابطهی زن و مرد، نه مسألهی گرفتاریِ اداری؛ چرا که اینها سرانجام حل میشوند. مسأله شکستِ خودت در خودت است؛ یعنی که تو دیگر نتوانی فاعل باشی.» و ظاهراً آن «فاجعه»ای که کیارستمی به آن اشاره میکند همان تراژدیست که معمولاً در آن تقدیر و ناتوانی انسان در برابر ارادهای عظیم به چشم میآید.
بهنظر میرسد کیارستمی اگر میخواست میتوانست اولین فیلم بلند سینماییاش را هم در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بسازد؛ اما ساختن فیلمی دربارهی کارمند ادارهی دارایی آنهم در شرکت گسترش صنایع سینمای ایران به تهیهکنندگی بهمن فرمانآرا احتمالاً به ذهن کسی نمیرسید و حتا خود کیارستمی هم وقتی ایدهی فیلم را برای فرمانآرا تعریف میکرد باورش نمیشد که ۱۵ مهر ۱۳۵۵ فیلمبرداری را شروع کند.
زندگی کارمندی ظاهراً زندگی یکنواختیست و اتفاقهای کوچک میتوانند کمی هیجان وارد این زندگی کنند و از جملهی اتفاقهای کوچک شکستن یک لیوان نشکن چای است که با مقدمهای نسبتاً طولانی میبینیمش؛ سکانسهایی کاملاً در ادامهی یکدیگر. با سکانس اول پا میگذاریم به دنیای اداره و درخواست زنی که با بچهاش آمده از مدیرکل که دارد از پلهها بالا میرود، این یکنواختی را نشان میدهد؛ کارمندها ترجیح میدهند هربار به بهانهای کارها را به فردا و پسفردا حواله دهند:
زن: ببخشین مزاحم میشم؛ الان بیستروزه من رو برای مفاصاحساب میبرن و میآرن.
مدیرکل: بفرمایید؛ بفرمایید تا من ببینم مشکل شما چی هست.
زن: برای مفاصاحساب هی من رو میبرن و میآرن.
مدیرکل: سرکار رو که بیخود نمیبرَن و بیارن؛ لابد مدارکتون کامل نیست.
زن: مدرکهام رو تأیید کردن؛ تازه میگن گواهی اراضی دایر بیارم. حالا من نمیدونم هربار چیچی از من میخوان.
مدیرکل: عجب!
زن: تازه گفتن این مدرک هم میخوای تا دهروز دیگه وقت بازدید ماست.
بعدِ اینکه مدیرکل به مأمور انتظامات میگوید «این خانم رو ببرین اتاق آقای اسدی کارشون رو انجام بدن.» چشممان به محمد فیروزکوهی میافتد که وارد سالن میشود. همهچیز درواقع از سکانس دوم شروع میشود که فیروزکوهی پا میگذارد به اتاق کارش و همکارش طاهری دنبال پروندهای میگردد که بایگانیاش نکرده. ولی اثری از پرونده نیست و فیروزکوهی میپرسد ممکن است کار آقاسید یا همان آبدارچی باشد یا نه. طاهری ترجیح میدهد پای آقاسید را به این قضیه باز نکند ولی همان لحظه سروکلهی او با سینی چای در دست پیدا میشود:
فیروزکوهی: آقاسید! بابا یه دستی رو این میزها بکش.
آقاسید: چشم آقا! بذارین این چایها رو بدم. آقای اسدی صاحب فرزند شدند.
فیروزکوهی: اومده؟
آقاسید: کی آقا؟
فیروزکوهی: کی؟ آقای اسدی دیگه.
آقاسید: بله آقا.
فیروزکوهی: چاییم رو بیار این اتاق.
آقاسید: چشم.
فیروزکوهی: میگم چاییم رو وردار بیار این اتاق.
آقاسید: چشم آقا.
سکانس بعد در اتاق آقای اسدی میگذرد که تازه پدر شده. همه سرگرم کارهای اداریاند. تلفن زنگ میخورد و همینکه اسدی دارد با تلفن حرف میزند فیروزکوهی با «سام علیکم. تبریک میگم.» وارد میشود. اسدی بلندبلند حرف میزند و حسابی خوشحال است «مرسی. پسره. خواهش میکنم. به جون تو عین خودم زاغ خوشگل. ولی چشش نزنیها!» و تا اسدی بیخیال حرف زدن با تلفن شود فیروزکوهی شروع میکند به حرف زدن با همکاری دیگر که از او کاری برایش بکند؛ چون طرف «آشناس؛ یعنی فامیل زنمه.» ولی همینکه آدرس میدهد فیروزکوهی میگوید «نه، نه، نه. اونجا حوزهی من نیس.» و بعد دستش میخورد به لیوان چای و لیوان میافتد روی زمین و میشکند. «لیوان هم زدیم شکوندیم.» و تا صدای کارمندی از بیرون نیاید که «آقای فیروزکوهی، تلفن.» از جایش تکان نمیخورد.
سکانس بعد دوباره در اتاق فیروزکوهیست. تلفن ظاهراً قطع است و همکارش طاهری میگوید «مثل اینکه خانمت بود.» و همینکه بحث به پیدا شدن پرونده میکشد که «همان رو» بوده، سروکلهی آبدارچی یا آقاسید پیدا میشود:
فیروزکوهی: بیا بابا؛ این پول لیوان. یه چایی بیار بخوریم.
آقاسید: آقا قابلی ندارد؛ اگر میخوای بدی چهار تومان میشَد.
فیروزکوهی: آقاجان تعارف نکن؛ چرا؟ چهار تومن؟ لیوان دو تومنه.
آقاسید: این نشکنه آقا.
فیروزکوهی: تو پولِ چی رو میخوای بگیری؟
آقاسید: پول لیوان آقا. قابلی نداره. پیدا نمیشه الان.
فیروزکوهی [رو میکند به طاهری]: میفهمی چی میگه؟ نه باباجون؛ بابت لیوانی که شکستهم دو تومن بهش دادهم میگه میشه چهار تومن. بهش میگم چرا؟ میگه چون که نشکنه.
طاهری: سَروتهی نداره بابا. بهش بده بره بابا.
فیروزکوهی: تو هم نفهمیدی. موضوع پولش نیست که.
طاهری: بابا، میگه نشکنه دیگه.
فیروزکوهی: بابا، لیوانی رو که شکوندهم دو تومن دارم میدم میگه چون نشکن بوده باید چهار تومن بدی.
طاهری: بده.
آقاسید: آقا ما از خیر این لیوان هم گذشتیم.
فیروزکوهی: تعارف نمیخواد بکنی باباجون. پول چی رو تو میخوای؟
آقاسید: پول… پولی نیست که… پول لیوان رو.
فیروزکوهی: لیوان چی؟
آقاسید: نشکن.
فیروزکوهی: نشکنی رو که شکوندهم باید چهار تومن بدم؟
آقاسید: بله؛ قابلی ندارد. اون هم مال شما.
فیروزکوهی: چایی بیار بابا. چایی بیار. یه چایی بیار.
آقاسید: چشم.
فیروزکوهی: برو چایی رو وردار بیار.
آقاسید: پول ما رو میخوای بالا بکشی آقای فیروزکوهی!
همینطور که دارند باهم بحث میکنند اسدی وارد این اتاق میشود.
اسدی: سام علیکم.
فیروزکوهی: آقاسید! آقاسید وایستا. وایستا. جالبه ها؛ لیوانی رو که تو اون اتاق شکستهم دو تومن بهش دادم میگه میشه چهار تومن. میگم چرا؟ میگه چون نشکنه. میفهمی؟
اسدی: آقاسید ما رو اذیت نکن.
آقاسید: آقا ما رو اذیت میکند.
اسدی: ناراحت نشو. انقدر اذیتش نکن دیگه.
آقاسید: چهار تومن میشه. اگر میخواد بده چهار تومن بده.
اسدی: بابا من چهار تومن رو بهت میدم دیگه. چرا ناراحت میشی بابا.
آقاسید: آقا زیاد اذیت میکنه.
اسدی: ناراحت نباش. آهان! یه ماچ هم به من بده. برو چایی بردار بیار. بدو باباجون. بدو… ولش کن بابا پیرمرده.
فیروزکوهی: آخه باباجون من؛ تو هم نفهمیدی.
اسدی: اون که جوشیه تو هم که دیگه دنبالش رو ول نمیکنی. سر دو تومن چهار تومن. اینکه سَروتهی نداره ممدجون.
فیروزکوهی: تو هم قضیه رو نفهمیدی؛ موضوع پولش نیست.
برخورد فیروزکوهی با آقاسید و ماجرای دو تومن و چهار تومن شباهت زیادی دارد به سردواندن زنی که در صحنهی اول میبینیم. از یکطرف این همان ماجرای یکنواختی اداره و اتفاق کوچکیست که میتواند دستکم فضا را کمی عوض کند و از طرف دیگر این بحثوجدل مقدمهی سر درآوردن از کار آدمیست که در زندگی به مرحلهای رسیده که دیگر نیرویش برای مقابله کافی نیست؛ نه در مقابله با آبدارچی اداره، نه در مقابله با صاحبخانهای که حکم تخلیه را گرفته؛ نه در مقابله با آن مرد یزدیای که میگوید فیروزکوهی رشوه خواسته و نه در مقابله با همسرش اعظم که چیز زیادی از زندگی نمیخواهد و بعدِ دعوایی اساسی قرص میخورد و روانهی بیمارستان میشود. لیوان نشکنی که میشکند مقدمهی همهی اینهاست: مردی که مدام بد میآورد و بااینکه کمی بدبینانه است ولی احتمالاً خودش هم دستکمی از آن لیوان نشکن ندارد.