دو روز، یک شب ادامهی منطقیِ پسری با دوچرخه نیست که کنسرتو پیانوِ شمارهی پنجِ بتهوون مدام حجمِ تنهاییِ سیریل را آشکار میکرد؛ عنصر اضافه و مزاحمی ابدی که آنقدر میماند که مهرش به دلِ سامانتای آرایشگر میافتاد؛ هرچند تنهاییاش در جمعِ آدمهای دوروبر آنقدر عظیم بود که به چیزِ دیگری هم برای پُرشدن نیاز داشت و این چیزِ دیگر همان موسیقی جادویی بود که هربار که تنهایی وجودش را پُر میکرد موسیقیِ بتهوون به کمکش میآمد؛ کنسرتو پیانو شمارهی پنج و حقیقت این بود کاری از لبخندی که روی لبهای سیریل مینشستند برنمیآمد و تنهایی را نمیشد پُر کرد.
دو روز، یک شب بازگشتِ برادرانِ داردن است به دنیای رُزتا و (تاحدّی) سکوتِ لورنا؛ دنیای اروپای واحد و جیبهایی خالیتر از همیشه و بیکاریای که شماری از آدمها را از پا درمیآورد و شماری دیگر را سنگدل میکند؛ آنقدر که در مواجهه با همکار بختبرگشتهشان بگویند از بیکاریاش متأسفند ولی به پاداشی که در ازای بیکاریِ او نصیبشان میشود محتاجترند و از گفتنِ این حرف اصلاً خجالت نمیکشند و ساندرا هم در این سفرِ ناخواسته بیش از آنکه بشکند، بیشتر تاب میآورد و انگار هر جوابِ منفیای که میشنود آسودهتر از قبل میشود و برای یکی مثلِ او که افسردگی زندگیاش را تباه کرده چیزی آسانتر از این نیست که دوباره همهی قرصهای آرامبخشی را که پزشکش تجویز کرده با لیوانی آب بخورد و چشمبهراهِ خوابِ ابدی باشد ولی همیشه چیزهایی هست که درست بعدِ این تصمیمهای بزرگ به چشم میآید و ساندرا تا قرصها را نخورده و آمادهی بستنِ چشمها نشده، چشمش به روی حقیقتِ زندگی باز نمیشود و تازه بعدِ این است که از موسیقیِ ضبطِ سواریِ شوهرش لذّت میبرد و در راه رسیدنِ به آدمهایی که جوابشان منفی است آواز میخواند و خنده صورتش را میپوشاند.
شباهتِ دو روز، یک شب به رُزتا بیش از همه به چیزی برمیگردد که سالها پیش جاناتان رُزنبام در مواجهه با رُزتا دربارهاش نوشته بود؛ اینکه سر درآوردن از اخلاقِ معاصر ممکن نیست و تجربههای انسانِ این زمانه چنان به پلیدی آغشتهاند که حتّا به زبان آوردنشان مایهی ناامیدی است و البته در چنین موقعیّتی وقتی رُزتای نوجوان راهی برای ادامهی زندگیاش پیدا میکند مثل روز روشن است که امیدی به آیندهاش ندارد و یأسِ زندگی است که او را به حرکت واداشته.
موقعیّتِ ساندرای دو روز، یک شب البته با موقعیّتِ رُزتا یکی نیست؛ هرچند هر دو برای به دست آوردن شغل میجنگند؛ ساندرا برای نگهداشتن شغلی که پیش از بیماری داشته و رُزتا برای قاپیدنِ شغل از دیگری و دلیل هر دو چیزی غیرِ این نیست که برای زندهماندن باید تلاش کرد.
بااینهمه اثری از عصبانیّت و خشمِ رُزتا در ساندرا نیست و این همسر/ مادرِ خانهنشینِ بیمار بهجای هر مبارزهای ترجیح میدهد که دست به هیچ کاری نزند و در تاریکی اتاق وانمود کند خواب است و صدای کسی را نمیشنود و چگونه میشود به اوگفت که باید برای رهایی از افسردگی مزمنش بجنگد و تن به روزمرّگیِ مرگبارش نسپارد وقتی همهی آنچه نامش را شور زندگی گذاشتهاند از زندگیاش رخت بربسته و سایهی محوش به یادگار مانده؟ هرچندفقط افسرده نیست؛ ترسیده و بیاعتماد هم هست و آدمی که اختیار زندگیاش را به دستِ افسردگیاش میسپارد حتماً خبر دارد که ادامه دادنِ این زندگی آسان نیست؛ یا اصلاً به ادامهی زندگی فکر نمیکند.
امّا ساندرایی که دستآخر زندگی را ترجیح میدهد و آمادهی مبارزه میشود شباهتِ زیادی به آن زنِ افسردهی ترسیدهی بیاعتماد ندارد که ابتدای کار حتّا از مواجهه با همکاران سابقش رویگردان بود و این تفاوتِ بزرگ لحظهای به چشم میآید که ساندرا بهجای عقبنشینی و گوشهنشینی و تن دادن به تقدیر و سرنوشتی که پیشتر آنرا پذیرفته بود آمادهی مبارزه با زندگی میشود؛ ایستادن روبهروی زندگی و خیره شدن در چشمهای همیشه بازش.
اینجا است که مبارزهی ساندرا را میشود با پاکسازیهای مدامِ رُزتای نوجوان مقایسه کرد که میداند اگر شیشههای نوشاک دمِ دستِ مادرش باشند آن خانه دیگر جای زندگی نیست؛ خانهای که برای ساکت کردنِ دردِ معده باید به سشوآر پناه برد و باد گرمش را بهچشمِ کیسهای آبداغ دید؛ مُسکّنی فوری که درست مثلِ رُزتا بیواسطه است؛ رُزتایی که سختیاش را پنهان نمیکند و ظاهر عبوسش اوّلین چیزی است که هر کسی میبیند؛ نوجوانی که دوست ندارد دربارهی خودش حرف بزند و ترجیح میدهد رازهایش را با کسی درمیان نگذارد و همین خشم ظاهراً رشتهای است که رُزتای آن فیلم را به سیریلِ پسری با دوچرخه پیوند میزند؛ پسرکی که شیوهی مبارزهاش کمی فرق میکرد: هیچ حرفی را بیجواب نمیگذاشت، با دیگران یکیبهدو میکرد، مدام بهانه میگرفت، پی فرصتی برای دعوا میگشت، کتک میخورد ولی سرسختیاش را نشان میداد؛ بی آنکه امیدی به آینده داشته باشد و البتّه کمکم میفهمید چیزی بهتر از آرامش نیست؛ آرامش است که از او دریغ شده و پیِ راهی میگشت برای رسیدن به این آرامش؛ اگر اصلاً راهی برای رسیدن به آن پیدا شود و اگر اصلاً چنین شخصیتِ پُرجنبوجوش و ناپایداری را بشود به راهی که نمیخواهد هدایت کرد.
نکته این است که برادرانِ داردن در معرّفی شخصیتهایشان هیچ سخاوتی به خرج نمیدهند و همهی آنچه دربارهی شخصیّتها میدانیم همان چیزهایی است که دیدهایم؛ نه چیزهای اضافهای که ممکن بوده دیگران دربارهشان بگویند؛ یا چیزهایی که پیش از این اتّفاق افتاده و همین است که هر مواجههای با شخصیّتهای اصلی فیلمهای برادرانِ داردن مواجههای ناگهانی است؛ یکمرتبه خود را روبهرو (یا پشتِ سرِ) شخصیّتی میبینیم که نمیدانیم چرا خشمگین است، یا چرا دست به کاری میزند، یا چرا ترجیح میدهد کاری نکند. این است که خبر داشتن از گذشتهی شخصیّتها معمولاً کمکی است به تماشاگری که میخواهد حدس بزند صحنههای بعد چگونه رخ میدهند و شخصیّتی که هنوز نفهمیدهایم چرا مثل دیگران نیست قرار است چگونه خودش را با دیگران هماهنگ کند. سیریلِ پسری با دوچرخه مونسی غیرِ دوچرخهاش نداشت؛ یادگارِ پدری که نبودنِ پسر را به بودنش ترجیح میداد؛ همینطور خلوتِ خود را به حضورِ پسر. با دوچرخه بود که سیریل کوچه پسکوچههای شهر را زیرِ پا میگذاشت و تنها مرهمی بود که زخمش را بهبود میبخشید.
از این نظر وضعیّتِ ساندرای دو روز، یک شب با سیریل و رُزتا یکی نیست؛ طوفانی که نگاهِ ساندرای ناامید را به زندگی تغییر میدهد جوابِ منفی همکارانی نیست که میگویند برای پاداشی که قرار است نصیبشان شود نقشه کشیدهاند و آمادهی آن هزار یورو شدهاند؛ خوردنِ یکبارهی قرصهای آرامبخشی است که قرار بوده آرامشی ابدی را نثارش کنند ولی بعدِ اعتراف به اینکه همهی قرصها را باهم خورده و سر درآوردنش از بیمارستان است که ساندرا تازه از گرسنگی حرف میزند و برای آدمی که در همهی این روزها فقط آب و قرص میخورده و هیچ علاقهای به کیک مربایی که برای بچّههایش پخته بوده نشان نمیداده گفتنِ اینکه میخواهد سوپ بخورد قدمِ بزرگی است در راهِ بازسازیِ زندگی و کنار آمدن با اینکه بیکاری مقدمّهی جستوجوی کاری تازه است و اگر رستگاریای نصیبش شده همین تصمیمِ بزرگ است برای زنده ماندن و به جستوجوی کاری تازه برآمدن و از پا نیفتادن.
سر درآوردن از اخلاقِ معاصر حتّا اگر بهقول جاناتان رُزنبام ممکن نباشد؛ کاری است که برادرانِ داردن میکنند و شخصیّتهای اصلی فیلمهایشان قطعاً تعریف تازهای از اخلاق را پیش روی تماشاگران میگذارند؛ فرصتی برای گسترش محدودهی اخلاق در زمانهای که شرایط اجتماع و محیط هر شخصیّتی را وادار میکنند که دست به کاری بزند، یا واکنشی نشان بدهد.
اینجا است که میشود بخشی از نقدِ تندوتیز (و البته طعنهآمیزِ) استفان دُلِرُم را در کایه دو سینما به یاد آورد که نوشته بود قهرمانِ دو روز، یک شب واجد همهی فضیلتهای اخلاقی است و هم جرأت انجام کاری را دارد و هم ارادهی انجامش را و مهمتر از اینها نیّتِ خیر دارد و بدِ کسی را نمیخواهد و همینکه میخواهد از حقوق خودش دفاع کند نشان میدهد که به این فضیلتهای اخلاقی پایبند است.
امّا نکته این است که ساندرای دو روز، یک شب واجد همهی این فضیلتهای اخلاقی نیست؛ نه جرأتِ انجام چنان کاری را دارد و نه ارادهای برای این کار. ترجیحش این است که در خانه بماند و کاری به کار دیگران نداشته باشد. بازندهای است که حتّا به مقام دوّم و سوّم هم فکر نمیکند. برنده شدن برایش بیمعنا است. به کنار کشیدن از بازی فکر میکند. حتّا تلاشش برای خلاص کردنِ خود و بلعیدن انبوه قرصهای رنگارنگ نشانهی چیزی غیرِ این نیست که جرأت انجام کارِ بزرگی را ندارد؛ مثل هر آدم ترسیدهی دیگری که برای نابودی خودش قرص میخورد ولی به دیگران خبر میدهد که نجاتش دهند. ساندرا فکر میکند شکست خورده و فکر میکند زندگی روی خوشش را به او نشان نداده و با اینکه خانه و خانوادهای دارد (دو بچّهای که برایشان کیکِ مربّایی هم پخته) امیدش را از دست داده، امّا درست در لحظهای که آمادهی تمام کردنِ زندگی است به درستی یا نادرستی کارش فکر میکند؛ به اینکه کنار کشیدن و از بازی کنار رفتن درست است یا نه.
کنار آمدن با این حقیقت که موقعیّت بههرحال بدتر از این نمیشود ساندرا را به حرکت وامیدارد؛ کیفیّتِ رستگاری و امیدِ ساندرا هرچند شباهتی به رستگاری و امیدِ لورنا در سکوتِ لورنا ندارد ولی تجربهی تازهای است برایش تا خود را بهواسطهی دیگران از نو تعریف کند؛ کاری که لورنای آن فیلم میکرد و از آن صورتِ بیحسّوحال و از آن سرمای وجود به گرمایی انسانی میرسید و ظاهراً ساندرای این فیلم هم همین کار را میکند؛ گذشتن از ناامیدی و پریشانی و دوباره به زندگی رسیدن؛ اگر زندگی از پا ننشستن و تاب آوردن و امید داشتن باشد.