نکتهی اساسی محبوبترین فیلم این سالهای نوآ بامباک این بود که فرانسیس ها هم مثلِ بهترین داستانهای نیویورکی مرزِ باریکِ داستان و واقعیّتِ زندگی را برداشته بود بیآنکه این واقعیّت به چیزی حوصلهسَربَر و بیهوده بدل شود و تماشاگرش را به این نتیجه برساند که اصلاً تماشای چنین فیلمی بیفایده است.
بابک احمدی سالها پیش در مقالهی هنر و واقعیت در توضیحِ حرفهای والتر اسکات دربارهی داستان به نکتهای اشاره کرده بود که میشود آن را دربارهی فیلمهای نوآ بامباک هم گفت؛ «از کجا معلوم که رویدادهای بهظاهر پیشپاافتادهی زندگی هر روزهی کسی از نظرِ شخصِ دیگری امرِ مُحتملی نباشد؟ چهبسا نکتههایی در یک رمان که از نظر یک روشنفکرِ پاریسی یا نیویورکی بدیهی و حتّا پیشپاافتاده میآیند، برای خوانندگانی که در گسترهی فرهنگی دیگری زندگی میکنند، به اندازهی رویدادهای یک داستان خیالی ــ علمی برای ما شگفتآور باشد.»
این تقریباً همان کاری است که داستاننویسهای نسلِ سوّمِ ادبیّاتِ امریکا کردهاند؛ نسلی که صدای تازهای در ادبیّاتِ امریکا بودند و بهجای آنکه از راهِ حاضروآماده و ایبسا مطمئنی که پیشِ پایشان بود بروند، دست به کار شدند و نتیجهی کارشان راهِ تازهای بود که پیشِ پای ادبیّات گذاشتند و نشان دادند که همیشه راه تازهای برای رفتن هست و هیچ لازم نیست همیشه از راههای قبلی برویم.
داستاننویسهای نسلِ سوّم امریکا نسلِ بعدِ غولها محسوب مىشدند، آدمهاى دوراندیش و باذکاوتى که علاقهاى به کلّیبافی دربارهی داستان نداشتند و همهی حرفهاى بزرگی را که معمولاً دربارهی آفرینش و هستى زده میشد کنار گذاشتند و بهجایش سعى کردند داستانهایى بنویسند که دنیای خاصّ خودش را دارد و درواقع دنیای تازهای را آفریدند که پیش از آن در داستانها نشانی از آن نبود و درعینحال سعى کردند نشان دهند که هیچ داستاننویسى چیزی به دنیا بدهکار نیست و لزومى ندارد دنیایى که در داستانش میسازد همان دنیاى روزمرّه باشد و روزمرّگی را هم باید به داستان تبدیل کرد تا نتیجهی کار خواندنی باشد و درعوض باید با کنارِ هم نشاندنِ چیزهایى به نام جزئیاتْ یک کُل را بسازند که هرچند شباهتهایى به دنیاى واقعى دارد، امّا نسخهی دوّم آن نیست و این جزئیاتْ ظاهراً همان روابطِ معمول و متداولى هستند که گاهی آدمها را به هم نزدیک مىکنند و گاهی از هم دور مىکنند و میبرند به جایى که کسی خبر ندارد کجا است؛ امّا همه میدانند هست و همین بودنش آنها را وامیدارد به اینکه دست به کاری بزنند و باب دوستی با کسی را باز کنند یا گوشهای بنشینند و به این فکر کنند که چگونه میشود دوستیای را بههم زد و باب آشنایی دیگری را گشود.
همین است که آنچه داستاننویسهای امریکایی نوشتهاند سرشار از روابط انسانى است و روابطِ انسانی مضمونِ غالبِ داستانهای نیویورکیای شده که زندگی در شهر را دستمایهی کار خود کردهاند.
علاقهی نوآ بامباک به دنیای جوانترها و ترس میانسالها از پیری البته چیزی است که در فیلمهای دیگرش هم میشود نشانی از آن را دید امّا بیش از آنکه بزرگ شدن و پیر شدن اهمیّتی داشته باشد، کنار آمدن با این حقیقت است که دنیای بامباک را به دنیایی جذّاب بدل کرده: دنیای آدمهایی که سعی میکنند از موقعیّتی که در آن ایستادهاند فراتر بروند؛ سعی میکنند دست به کار تازهای بزنند و گاهی هیچ اعتنایی نمیکنند به اینکه ممکن است آنچه در نهایت نصیبشان میشود چیزی جز شکست نباشد.
همیشه چیزی هست که آنها را ناامید کرده و همیشه چیزی هست که دوباره امیدوارشان میکند؛ همانطور که زندگی ادامه دارد و هیچکس با تمام کردن پیوندی انسانی و گوشهای نشستن به نقطهی پایان زندگیاش نزدیک نمیشود.
همین است که کمی بعدِ آنکه زوجهای تا وقتی جوانیم را میبینیم فیلم دیگری از بامباک را به یاد میآوریم: گرینبرگ؛ داستانِ مرد چهلسالهی افسردهی بختبرگشتهای که از نیویورک روانهی لسآنجلس میشود تا با مرور آنچه پیش از این در زندگیاش گذشته راهی برای ادامهی زندگی پیدا کند؛ برای رسیدن به آرامش و برای سر در آوردن از اینکه چه چیزهایی او را به این مرحلهی حسّاس زندگی رساندهاند و چگونه همان چیزها میتوانند راهی را پیش پایش بگذارند تا دوباره به آدمی عادی تبدیل شود؛ اگر اصلاً هیچ آدمی عادی و معمولی باشد. آن افسردگی و اضطرابِ میانسالی که گرینبرگ را ـــ بهقولی ـــ شبیه فیلمهای وودی آلن کرده بود در تا وقتی جوانیم هم هست؛ بهخصوص که نیویورک و نیویورکیها اینجا نقش پُررنگتری دارند و بهخصوص که با بخشی از نیویورکیها سروکار داریم که در شمار روشنفکرهای شهر جای میگیرند؛ آنها که به همهچیز کار دارند، به همهچیز فکر میکنند، برای همهچیز راهحلّی دارند و فکر میکنند چیزی بهتر از این نیست که وقتی جایی نشستهاند بهجای حرف زدن از خودشان دربارهی این چیزها حرف بزنند و راهی برای تغییر دنیا پیدا کنند.
جاش، مستندسازِ میانسال نیویورکی، دقیقاً یکی از همین آدمها است که میخواهد کاری بکند و به خیال خودش ذهنی سرشار از ایده دارد؛ بیآنکه بداند این ایدهها را چگونه باید کنار هم نشاند و چه نتیجهای میشود از آنها گرفت.
نکته این است که او هم ظاهراً مثل خیلی نیویورکیهای دیگر فکر میکند برای سر درآوردن از این سؤال که چه باید کرد و چگونه باید از این مرحله گذشته باید سری به گذشته بزند؛ به تاریخی که بیشتر شبیه چاه ویل است، یا شبیه مردابی که هرچه بیشتر در آن دستوپا میزند بیشتر فرو میرود؛ پایینتر میرود و خیال میکند با این دستوپا زدن میتواند خودش را نجات دهد. برای فرار از این موقعیّت است که دوستی با فلچر را دودستی میچسبد و به حرف دوستان همسنوسالش گوش نمیدهد که میگویند بهتر است این دوستی را خیلی جدّی نگیرد و زندگیاش را مثل سابق ادامه دهد.
چیزی که دوستان همسنوسالِ جاش نمیدانند این است که جاش نگرانِ بالا رفتنِ سنوسال و پیری و انجام ندادن کاری مفید است؛ کاری که ظاهراً به روزمرّگی بدل شده؛ زندگی روزانهای که باید با آن کار بیایند.
بااینهمه دوستیِ جاش و فلچر، یا درستترش دوستیِ زوجهای میانسال و جوان، فرصتی استثنایی است تا جاش ایرادِ کار خودش را پیدا کند. باز کردنِ درها و راه دادن جوانها البته کار آسانی نیست و حتماً عواقبی هم دارد، امّا وقتی به این فکر کنیم که آن شور و شوق نهفته در وجود جوانها است که میتواند میانسالها را هم دوباره به حرکت وادارد آنوقت میشود نام فیلم و پیشانینوشتش را که تکّهای از نمایشنامهی استادِ معمارِ هنریک ایبسن است به یاد آورد؛ جاییکه استادِ معمار مدام دربارهی باز کردن درِ خانه بهروی جوانها میپرسد؛ سؤالی که انگار جوابی ندارد؛ سؤالی که انگار جوابش را خودش میداند.