… امّا کپی برابر اصلِ کیارستمی عشق را طور دیگری به تماشا می گذارد؛ عشق بهعنوانِ فریبی بزرگ و در این راه پیروِ استاندالِ رماننویس است که به تبلورِ عشق باور داشت و میگفت عشق چیزی جز توهّم نیست و نباید خیال کرد که عشق گاهی اشتباه میکند و راه را بهخطا میرود چرا که عشق ـــ بهزعم استاندال ـــ اساساً اشتباه است و خوزه اُرتگا یی گاست در رسالهی دربارهی عشق از قولِ رماننویس فرانسوی مینویسد «ما وقتی عاشق میشویم که تخیّل و توهّمِ ما دیگری را دارای کمالی میانگارد که وجود ندارد. یک روز توهّمِ ما از بین میرود و با از بین رفتنِ آن عشق میمیرد.» و توضیح میدهد «این بدتر از نسبتیست که سالهای پیش به عشق میدادند و میگفتند «عشق کور است». برای استاندال عشق از کور بودن هم بدتر است. ما در عشق نهتنها واقعیّت را نمیبینیم، بلکه چیزی و خصوصیّتی را که وجود ندارد بهجای عشق مینشانیم.»
نکتهی اساسی کپی برابر اصلِ کیارستمی ـــ ظاهراً ـــ همین توهّمِ عشق است؛ جستوجوی کمال در دیگری بیآنکه واقعاً کمالی در کار باشد. این چیزیست که کیارستمی نامش را گذاشته اصل و کمی بعد از نمایش فیلم در جشنوارهی کن به یوسف اسحاقپور میگوید «همیشه در هر کپی چیزی از اصل هست که اتفاقاً درستتر و زیباتر از اصل است. پسران و دختران آدم و حوّا کپیهایی اصلتر از آدم و حوّا هستند. همین است که ما هم کپیهایی برابر اصل هستیم.»
از این نظر کیارستمی بهاندازهی استاندالِ فرانسوی بدبین نیست؛ چون او عشق را بهکلّی زیرِ سؤال میبَرَد و از سلطهی تخیّل و توّهم میگوید امّا کیارستمی با اینکه عشق را در وهلهی اوّل به چشمِ توهّم میبیند در ادامه توضیح میدهد که آنچه در دسترس ماست کپیهای مختلف و متنوعی هستند که هرچند شباهتی به اصل دارند ولی اصل نیستند و قاعدتاً نمیتوانند جای اصل را بگیرند. در نبود اصل است که کپیها بیشتر و بیشتر میشوند و کمکم کار به جایی میرسد که فکر میکنیم چهکسی آنچه را که اصل بوده تشخیص داده و چهکسی میتواند تفاوت اصل و کپیها را تشخیص بدهد؟
مسأله انتخاب بین کپیهای مختلفیست که شاید تفاوتهای کمرنگی باهم داشته باشند ولی بههرحال کپیاند و نمیشود آنها را بهجای اصل قالب کرد. اگر بهجستوجوی الگوی پیوند انسانی برآییم لابد سر از داستانِ آدم و حوّا درمیآوریم؛ پدر و مادر همهی مردمانِ کرهی زمین و باز بهقول کیارستمی که در جوابِ سؤال اسحاقپور گفته بود «اگر موجود بشری را یک انسان جهانشمول تلقی کنیم و فرهنگ و مذهب و زباناش را به حساب نیاوریم، میتوانیم فکر کنیم که این زن و مردِ فیلم همدیگر را میشناسند یا ـــ شاید ـــ همدیگر را نمیشناسند ولی ذات مشترکی دارند. بنابراین من اینجا داستان آدم و حوّا را دوباره اختراع کردهام.»
اختراع دوبارهی داستان آدم و حوّا ـــ ظاهراً ـــ کار هر روزهی زوجهاییست که به جستوجوی راهی برمیآیند که زندگی را از حالتِ تکراریاش خارج کنند اگر اصلاً چنین کاری ممکن باشد.
رابرت استرنبرگ در کتاب قصّهی عشق نوشته آدمها ـــ معمولاً ـــ عاشق کسی میشوند که قصّهای درست مثلِ قصّهی آنها داشته باشد، یا قصّهاش ـــ دستکم ـــ شبیه قصّهی آنها باشد و تازه وقتی بهیاد بیاوریم که آنها مکمّل نقشِ ما هستند میرسیم به این حقیقتِ شاید فراموششده که جنبههایی از شخصیّت آنها شبیه ماست امّا هرکسی جنبههای دیگری دارد که شبیه دیگران نیست و همین استرنبرگ را به این نتیجه رسانده اگر از قضای روزگار دو آدم عاشق یکدیگر شوند و قصّههای کاملاً متفاوتی داشته باشند ـــ قاعدتاً ـــ هم پیوند این دو آدم بههم میخورَد و هم عشقی که خیال میکردهاند مرحلهی تازهای از زندگی آنهاست.
کپی برابر اصل برای فرار از حالتِ تکراریِ زندگی راهی را پیش روی تماشاگرانش گذاشته که ـــ قاعدتاً ـــ ایدهی زنِ فیلم است؛ چون بعید است مردِ فیلم کاری به این چیزها داشته باشد. راهش این است که ـــ از نو ـــ به پانزده سال قبل برگردند و باب آشنایی را باز کنند. بازگشتن به گذشته ـــ قاعدتاً ـــ ممکن نیست؛ پس باید با نقش بازی کردن موقعیّت تازهای را بسازند ـــ انگار ـــ همهچیز از همین لحظه شروع شده؛ از جایی که مرد پا گذاشته به جلسهی رونمایی کتابش و قرار است چند کلمهای هم دربارهی این کتاب و ایدهی کپی و اصل حرف بزند و البته کتاب را هم برای آنها که دوست دارند بخرند امضا کند.
خودِ این ایدهای که قرار است دربارهاش حرف بزند ـــ عملاً ـــ همان اتّفاقیست که دارد میافتد؛ ما اصل را ندیدهایم یا ـــ دستکم ـــ به این زودی نمیبینیمش این است که باید به کپی قناعت کنیم؛ به چیزی که شبیهتر است به اصل و البته اینجا پای یک زندگی در میان است که اگر دو آدم اصلیاش دست نجنبانند ممکن است از دست برود و چه میشود کرد که مردِ این زندگی ـــ حتّا ـــ آدابِ این بازی را هم بلد نیست یا ـــ دستکم ـــ استعدادی در این کار ندارد و زن است که باید بهتنهایی بازی را پیش ببرد؛ حتّا به قیمتِ اینکه خسته شود، از پا بیفتد، بغض کند و کلمههایی را که سالهاست نگفته به زبان بیاورد؛ کلمههایی که همیشه معجزه میکنند و همیشه راه را نشان میدهند.
در چنین موقعیّتی زن است که اصرار میکند به ماندن و بودن و مرد فقط نگاه میکند و گیجتر از همیشه به این فکر میکند که واقعاً چه اتّفاقی افتاده. زنِ کپی برابر اصل جای خالیِ همهی زنهایی را که در سینمای کیارستمی غایب بودهاند پُر کرده؛ زنی که بلد است زندگی کند، بلد است عاشقی کند و بلد است کلمههایی را به زبان بیاورد که در آخرین لحظه اجازهی سقوط به درّه را نمیدهند.
امّا چه حیف که روزگار عاشقی هم روزی تمام میشود یا آنطور که کیارستمی میگوید «عشق نوعی ناکامیِ جبری همراهِ خودش دارد. اگر اینرا پذیرفتی، بهعنوانِ یک نشئه و خلسهی بسیار لذّتبخش میتوانی از آن لذّت ببری. همهی هنرت باید این باشد که بتوانی زمانِ این نشئگی را طولانیتر کنی. همین. مثلِ توصیهای که پزشکان بابتِ سلامتی و طولِ عمر به آدم میکنند، امّا این توصیهها نباید باعث شود که من مرگ را فراموش کنم.»
حقیقت این است که همیشه باید چشمبهراه لحظهای بود که همهچیز تمام میشود؛ لحظهای که ـــ انگار ـــ چنین چیزی اصلاً نبوده.