بایگانی برچسب: s

درون آینه‌ی روبه‌رو چه می‌بینی؟

خانه‌ی روبه‌رویی، این زوج جوانی که در پنجره‌ی روبه‌رویی زندگی می‌کنند، به چشم او یک‌جور آینه هم هست؛ الی هر بار که قبلِ فهمیدنِ داستان واقعی این پنجره را می‌بیند، انگار در آینه سرگرم تماشای خود است.

اصلاً عجیب نیست که همان اوایلِ فیلم کوتاه پنجره‌ی همسایه، برنده‌ی جایزه‌ی بهترین فیلم کوتاهِ اسکار ۲۰۲۰، درست همان لحظه‌ای که زوجِ داستان روی صندلی‌های‌شان می‌نشینند و الی چشمش به پنجره‌‌ی روبه‌رویی، به پنجره‌ی آپارتمان روبه‌رویی می‌افتد و به شوهرش جیکاب می‌گوید که روبه‌رو را تماشا کند، ما هم درجا یاد پنجره‌ی عقبیِ آلفرد هیچکاک می‌افتیم؛ چون از ۱۹۵۴ به بعد، هر فیلمی درباره‌ی تماشای خانه‌ی دیگران، درباره‌ی کنجکاوی‌های طبیعی و ای‌بسا غیرطبیعی همسایه‌ها، ما را یاد همین می‌اندازد.
چندسالی بعدِ آن‌که پنجره‌ی عقبی ساخته شد، آلفرد هیچکاک در مصاحبه‌ی بلندبالایش با فرانسوآ تروفو گفت «با این فیلم می‌خواستم یک سینمای خالص بسازم. مردی که از جایش تکان نمی‌خورد و فقط دارد بیرون را می‌بیند. بخشی از فیلم همین است. بخش دیگر عکس‌العمل او است به چیزهایی که می‌بیند. ایده‌ی سینمایی را نمی‌شود خالص‌تر از این بیان کرد. حتماً می‌دانید که این موضوع را پودوفکین مطرح کرده. در یکی از کتاب‌هایی که درباره‌ی هنر تدوین نوشته توضیح داده که استادش کولِشوف چه تجربه‌ای داشته.» تجربه‌ای که هیچکاک از آن می‌گوید، البته، با تجربه‌ی خودش در پنجره‌ی عقبی یکی نیست و پنجره‌ی عقبی داستان تمام‌وکمال آدمی‌ست که چاره‌ای ندارد جز لم دادن روی صندلی و تماشای پنجره‌های پشتی خانه‌اش؛ چون پایش در گچ است و هیچ کار دیگری از دستش برنمی‌آید.
چند سال بعدِ آن، رولان بارت هم در گفت‌‌وگویی تنبلی را «هیچ کاری نکردن» دانسته بود؛ تن به بطالت سپردن و پا گذاشتن به کسالتی که شاید برای کسانی که دوست ندارند دست به سیاه و سفید بزنند جذّاب باشد. از این نظر پنجره‌ی عقبی هیچکاک راهی‌ست برای جذّاب کردنِ کسالت؛ آن هم در زندگی عکاسی که کارش عکاسی از مسابقه‌های اتوموبیل‌رانی بوده و طبیعی‌ست کسی که چنین کاری می‌کرده نمی‌تواند این کسالت روزانه را تاب بیاورد و روی صندلی لم بدهد و بخوابد و از دست گرما و مگس‌ها شکایت می‌کند و تنها کاری که می‌تواند بکند پناه بردن به دوربین عکاسی‌ست؛ آن هم برای تماشای آدم‌هایی که در پنجره‌های روبه‌رویی سرگرم کار خودشان هستند.
جف، شخصیت اصلی پنجره‌ی عقبیِ هیچکاک، آدمی‌ست که به‌هرحال می‌خواهد از همه‌چیز سر در بیاورد. چشم‌های تیز و دقیقی هم دارد. همه‌چیز را می‌بیند و هم‌زمان چشمش همه‌ی پنجره‌ها را در نظر دارد؛ که اصلاً هم کار آسانی نیست. علاوه‌بر این سعی می‌کند دیده نشود. خودش نباید به چشم بیاید تا بتواند همه‌جا را خوب تحت نظر بگیرد. در نیویورک ۲۰۱۹، در فیلم پنجره‌ی همسایه، الی دست‌کم این مشکل را ندارد، چون دوربینی که روی میز خانه‌شان است خیلی خوب و واضح و دقیق خانه‌ی همسایه و آدم‌های این خانه را نشان می‌دهد. نکته‌ی اصلی پنجره‌ی همسایه هم اتفاقاً آن چیزهایی نیست که هیچکاک را به ساختن آن شاهکار واداشت؛ چون این‌جا با داستان دیگری و آدم‌های دیگری طرفیم.
آن‌چه نامش را گذاشته‌اند زندگی مشترک، ظاهراً از جایی شروع می‌شود که دو آدم به دلیلی، یا به هزارویک دلیل، عاشق و شیدای یکدیگر می‌شوند و فکر می‌کنند چیزی مهم‌تر از این نیست که باهم زندگی کنند و این زندگی را آن‌طور که دوست می‌دارند و خیال می‌کنند درست است بسازند؛ دست‌کم تحمل آدم‌ها و دنیا این‌طوری آسان‌تر می‌شود. مشکل جایی شروع می‌شود که کیفیت پیوندِ این دو آدم، بعدِ چندسال، بعدِ بچه‌دار شدن و پشت سر گذاشتن هزار ماجرای خوب و بد، تحت تأثیر قرار می‌گیرد و هیچ‌چیز دیگر شبیه آن روزهای اول نیست که انگار با دیدن یکدیگر چشم‌شان برق می‌زده و دنیا به چشم‌شان بهشت موعود می‌رسیده. مشکل دقیقاً خود این آدم‌ها هستند. معلوم است که هر آدمی در زندگی‌اش بالا‌وپایین دارد. هیچ‌وقت نمی‌شود از کسی توقع داشت که همیشه خوب و خوش باشد. خوب و خوش بودن آدم بستگی به هزار چیز دارد؛ از جمله به حال‌وروز دنیا و باقی آدم‌ها که اگر به‌هر دلیلی خوب نباشد آدم هم نمی‌تواند مثل قبل رفتار کند و قاعدتاً همه‌چیز شکل دیگری پیدا می‌کند.
گفته‌اند که پنجره‌ی عقبیِ هیچکاک هم در نهایت فیلمی درباره‌ی عشق و ازدواج است؛ درباره‌ی جنبه‌های متفاوت عشق و ازدواج؛ این‌که زندگی هیچ دو زوجی را نمی‌شود باهم مقایسه کرد و این‌طور که به‌نظر می‌رسد حرف غلطی هم نیست. پنجره‌ی همسایه‌ی مارشال کوری هم اتفاقاً درباره‌ی عشق و ازدواج است؛ الی و جیکاب ظاهراً عاشق هم بوده‌اند؛ هنوز هم هستند، اما مثل خیلی از زن‌وشوهرها زمان گاهی بر آن‌ها غلبه می‌کند و باعث دلخوری‌شان می‌شود. شروع می‌کنند به بحث‌وجدل و همین‌طور ک هباهم بحث می‌کنند معلوم است که ماجرا چیز دیگری‌ست. هرکدام‌شان می‌خواهند مشکل را گردنِ دیگری بیندازند و مثل بیش‌تر زوج‌ها هرکدام خودشان را بی‌گناه می‌دانند.
نکته‌ی اصلیِ آن پنجره‌ی روبه‌رو، آن آپارتمانی که درست روبه‌روی آپارتمان الی و جیکاب است، زوج جوانی هستند که انگار خودِ جوان‌تر آن‌ها محسوب می‌شوند. معلوم است که شباهتی به‌هم ندارند. این چیزها که مهم نیست؛ مهم کیفیت پیوند زوج است؛ این‌که عشق‌شان را به روشن‌ترین شکل ممکن نثار یکدیگر می‌کنند و به چیزی جز این هم فکر نمی‌کنند. همین است که الی و جیکاب را وامی‌دارد به این‌که شروع کنند به طعنه زدن و آن‌قدر این کار را ادامه می‌دهند که خودشان می‌فهمند دارند یک زندگی را زیر سئوال می‌برند؛ زندگی خودشان.
تماشای زندگی دیگران از دور البته همیشه جذاب است. همیشه فکر می‌کنیم آن‌ها که در خانه‌ی روبه‌رویی زندگی می‌کنند هیچ غم‌وغصه‌ای ندارند و دل‌شان خوش است به بودنِ باهم و حسرت می‌خوریم که چرا این دلِ خوش به ما نرسیده و چرا هر چه غم‌وغصه بوده از آسمان روی سر ما نازل شده. همین است که الی و جیکاب، اول کنار هم، و بعد به‌ترتیب و دور از چشم هم، شروع می‌کنند به پاییدن خانه‌ی همسایه؛ پاییدن پنجره‌ی همسایه. زندگی واقعی آن‌جا جریان دارد. آن‌جا، زیر آن سقف، هنوز چیزی به اسم عشق هست که زندگی را شیرین و دوستی‌داشتنی می‌کند؛ یا دست‌کم این چیزی‌ست که از این‌جا، از خانه‌ی الی و جیکاب به‌نظر می‌رسد. همین است که دست‌آخر وقتی الی می‌فهمد واقعاً چه اتفاقی آن‌جا افتاده و خودش را می‌رساند به خیابان و می‌رود با همسایه‌ی پنجره‌ی روبه‌رویی گپ بزند، می‌فهمد که او هم همه‌ی این مدت داشته خانه‌ی آن‌ها را می‌پاییده.
پنجره‌ی خانه‌ی همسایه ظاهراً یک پنجره نیست؛ شبیه پرده‌ی سینماست؛ یا اگر بخواهیم تخفیف بدهیم شبیه صفحه‌ی تلویزیون است. گاهی تصویر جذابی پخش می‌کند و گاهی به دیدنش نمی‌ارزد و گاهی مثل تلویزیون‌های قدیمی فقط برفک است که به چشم می‌آید. اما دست‌کم در مورد الی می‌شود تعبیر دیگری هم به کار برد: خانه‌ی روبه‌رویی، این زوج جوانی که در پنجره‌ی روبه‌رویی زندگی می‌کنند، به چشم او یک‌جور آینه هم هست؛ الی هر بار که قبلِ فهمیدنِ داستان واقعی این پنجره را می‌بیند، انگار در آینه سرگرم تماشای خود است، اما بعدِ فهمیدن داستان هم انگار طور دیگری دارد این آینه را نگاه می‌کند؛ آینه‌ای که قبلاً گذشته را نشان می‌داد و حالا دارد آینده‌ای را که ممکن است پیش بیاید نمایش می‌دهد.
زندگی همین است ظاهراً؛ خوب و بدش چنان در هم آمیخته که سر درآوردن از دنیای دوروبر اصلاً آسان نیست. کافی‌ست لحظه‌ای که نشسته‌ایم روی صندلی به‌جای تماشای دست‌مان، یا آن‌چه روی میز گذاشته‌ایم، روبه‌رو را تماشا کنیم و در پنجره‌ی روبه‌رو چیز تازه‌ای ببینیم؛ داستانی تازه، آدم‌هایی تازه و خوب که فکرش را بکنیم زندگی ما هم با همه‌ی تلخی و تیرگی و نکبتی که در آن موج می‌زند به چشم دیگران زندگی تازه‌ای‌ست.

پنجره‌ی خانه‌ی همسایه ظاهراً یک پنجره نیست؛ شبیه پرده‌ی سینماست؛ یا اگر بخواهیم تخفیف بدهیم شبیه صفحه‌ی تلویزیون است. گاهی تصویر جذابی پخش می‌کند و گاهی به دیدنش نمی‌ارزد و گاهی مثل تلویزیون‌های قدیمی فقط برفک است که به چشم می‌آید.

فرانسوآ تکیه‌گاهِ ما بود

جاناتان رُزنبام: شما و تروفو در موردِ فیلم‌سازی دیدگاهِ مشترکی داشتید؟

ژان‌لوک گُدار: نهایتاً نه؛ کاملاً متفاوت فکر می‌کردیم. ولی جوان بودیم، فرانسوی بودیم، اهلِ مبارزه بودیم… پول نداشتیم، ولی امید داشتیم و سعی می‌کردیم زنده بمانیم. به‌محضِ این‌که فیلم‌سازی را شروع کردیم، فیلم‌ها نشان دادند که سلیقه‌مان متفاوت است و این‌جا بود که راه‌مان از هم سوا شد. فکر می‌کردم ـ و هنوز هم فکر می‌کنم ـ فرانسوآ کارگردانِ خوبی نبود؛ منتقدِ بزرگی بود. در دوبه‌هم‌زنی نظیر نداشت. اهلِ بحث بود. جانشینِ دیدرو، مالرو و بازَن بود. از سرژ دنه هم بهتر بود. جانشینِ دیدرو یعنی خیلی بهتر از من بودن! من حتّا جانشینِ مالرو هم نیستم. تروفو، به‌هرحال، شمّ تجاری داشت و تفاوتِ من و او هم ریشه در همین داشت. من بچّه‌ی خانواده‌ای پول‌دار و مرفّه بودم و او بچّه‌ی خانواده‌ای بسیار فقیر؛ پدر و مادری که جدا شده بودند. موفّق‌ شدن در زندگی‌ برایش خیلی مهم بود، ولی من احتیاجی به موفّقیت نداشتم. فیلمِ اوّلم، به‌عکسِ چیزی که فکر می‌کردم، خوب فروخت. بعد فیلمِ دوّمم را ساختم که اوّلش توقیفش کردند و تازه سه‌سال بعد هم که روی پرده رفت موفّق نبود. همین شکست کاری کرد که از موفّقیت دور بمانم. موفّقیت آدم را فاسد می‌کند. خیلی سخت است که موفّق شوید و سالم بمانید. تنها راهی که برای موفّق ‌شدن پیش‌رو داشتم این بود که موفّق نشوم، ولی از این راه زندگی کنم و فیلم‌سازی را هم ادامه بدهم. فرانسوآ، دقیقاً، نقطه‌ی مقابلِ من بود. ولی او نماینده‌ی ما بود و به‌خاطر موفّقیتش در ایالات متّحد، یک‌جورهایی از ما هم حمایت می‌کرد. درواقع، موفّقیتِ شبِ امریکایی بود که بهم انگیزه‌ی ساختِ شاه لیر را داد؛ هرچند دوستانِ امریکایی هم آن‌را شکستی کامل می‌دانستند، ولی به‌خاطرِ فرانسوآ چیزی نمی‌گفتند. فرانسوآ تکیه‌گاهِ ما بود… هرچند می‌دانم دنیا تغییر کرده و دیگر آن دنیای سابق نیست، ولی هنوز هم فیلم‌ها را همان‌طور می‌بینم. مثلِ همان سال‌ها واردِ سالن می‌شویم، ولی با همان برداشت‌های گذشته بیرون نمی‌آییم.

بُرشی از ضمیمه‌ی کتاب تاریخ(های) سینما، انتشارات ای‌سی‌ام رکوردز