فقط قدِ یک متر و هفتاد و سه سانتیمتریاش نیست که او را از بازیگران همدورهاش جدا کرده؛ لبخند دلنشین و پررنگ همیشگیاش امضای او است؛ حتّا وقتهایی که دارد نقش آدمهای غمزدهی بختبرگشته را بازی میکند باز هم نشانی از این لبخند دلنشین و پررنگ را میشود روی لبهایش دید و فقط این لبخند نیست که او را از دیگران جدا کرده؛ صدای حیرتانگیزش هم هست؛ کلماتی که درست گفته میشوند؛ همهچیز بهقاعده و بهاندازه. آنطور که باید گفته شوند؛ نه آنطور که معمولاً گفته میشوند. خوب بلد است شادی و غم را یکجا عرضه کند. غم را پشت پردهی شادی پنهان میکند و لحظهی موعود که سر میرسد ناگهان شادی از پسِ پرده بیرون میآید و جای غم را میگیرد. رفتارش نشانی از وقار است و نگاهش به آدمها خبر از شفقتی میدهد که در جانش خانه دارد. همهی اینچیزها است که بازیهایش را دیدنی میکند؛ دیدنیتر از بازیگران دیگری که همدورهاش بودهاند و خواستهاند قدمی جلوتر از او بردارند و طبیعی است که به جایی نرسیدهاند. همین است که میشود آن مثال معروف را با کمی تغییر دربارهاش نوشت که ظاهرش ظاهرِ بازیگر است؛ رفتارش رفتارِ بازیگر است؛ حرف زدنش حرف زدنِ بازیگر است و واقعاً بازیگر خوبی است.
بیست و سه ساله بود که در زنِ زیبای گری مارشال بازی کرد؛ زنی بهنام ویوین که باید نقش بازی کند؛ نباید خودش را آنطور که هست نشان دهد. این قراردادی است بین او و ادوارد؛ قراردادی است بین آدمی که محبتش بیحدّ است و آدمی که فقط به کار فکر میکند. داستان هزاربارهی عشقی که ناگهان جرقّه میزند و آدمها را اسیر خودش میکند. همهچیز اتّفاق است. نتیجهی سوءتفاهمی که درنهایت به تفاهم میرسد. نخواستنی که نتیجهاش خواستن است. فرصتی برای آزمون و خطا و سر درآوردن هر یک از دیگری. قرار است ببینند دیگری اصلاً به درد این کار میخورد یا نه. فیلسوفی دربارهی عشق نوشته بود حدّی از عشق وقتی در میانه حاضر است که خوشبختیِ یکی تحت تأثیر خوشبختیِ دیگری باشد. ظاهراً بین ویوین و ادوارد هم چنین اتّفاقی میافتد و حدّی از عشق چنان به چشم میآید که دستآخر به این نتیجه میرسند که اصلاً برای یک زندگی ساخته شدهاند و چه بد که پیش از این یکدیگر را نمیشناختهاند.
کمدی رمانتیک فیلمِ عشقهای تصادفی است؛ عشقهای نطلبیده؛ موقعیتهای از پیش طراحی نشده و جولیا رابرتز بازیگر مشهورِ این فیلمها است. محبوبترینشان در این سالها. خوب میداند چهطور باید مهر را در دل دیگری کاشت و خوب میداند که هیچ مهری بیدلیل نیست؛ نتیجهی چیزهایی است که به گفتن درنمیآیند؛ یا اگر بیایند عجیب بهنظر میرسند. تفاهم نهایی نتیجهی پذیرفتن همهی آن سوءتفاهمهایی است که میتوانند آدم را از پا درآورند؛ خستگیاش را دوچندان کنند و فرصتی برای هیچ کاری ندهند. نکتهی اساسی کمدی رمانتیک فقط عشق نیست؛ جنبهی کمدیِ داستان و کیفیت کمدیِ آشنایی هم هست. اگر فقط پای عشق در میان باشد و حکایت دو آدم که قرار است لحظهای روبهروی هم بایستند و برق نگاهِ هر یک دیگری را اسیرِ خود کند آنوقت با رُمانس طرفیم؛ داستانی همیشگی که گاهی به نتیجه میرسد و گاهی نتیجهاش دوریِ ابدی است و فراغی تا پایانِ عمر. مسألهی کمدی رمانتیک این است که یکی دیوارهای خودساختهاش را خراب میکند و آنیکی را دعوت میکند به اقامت در این خانهی بیدیوار و آمدنِ اینیکی است که دیوارها را دوباره بالا میبرد؛ اینبار برای مراقبت از عشقی نوپا. این جولیا رابرتزِ زنِ زیبا است.
عشق هم البته همیشه پیدا نیست و گاهی آدم خواسته یا ناخواسته سعی میکند نادیده بگیریدش. نادیده گرفتن عشق هم البته عواقبی دارد که جبرانش اصلاً آسان نیست. کنار گذاشتن یکی از زندگی و نادیده گرفتنش ظاهراً اتّفاقی است که همیشه میافتد. همیشه یکی هست که آنیکی را نادیده بگیرد. هرقدر که آنیکی سعی میکند مهر و محبّتش را نثارش کند اینیکی تصمیم به کنار گذاشتنش میگیرد؛ به کمرنگ کردنش در وهلهی اوّل و بعد پاک کردنش از زندگی. این کاری است که جولیانِ عروسیِ بهترین دوستم میکند. پیوندِ جولیان و مایکل مدتها است بههم خورده. هیچچیز ظاهراً آنطور که جولیان میخواسته پیش نرفته و از این جدایی ناراضی نیست. بااینهمه درست لحظهای که فکرش را نمیکند مایکل تماس میگیرد و میگوید قرار است ازدواج کند. تماس گرفته که خبر مهمترین اتّفاق زندگیاش را به جولیان هم بدهد. بالاخره او هم حق دارد از این داستان باخبر باشد. چیزی که ظاهراً نباید برای جولیان اهمیّتی داشته باشد بدل میشود به مهمترین درگیریِ ذهنیاش. میشود همهی آنچه باید راهی برای آن پیدا کند. همهچیز آنطور که خیال میکرده ساده نیست. کنار گذاشتن یکی از زندگی و کمرنگ کردنش ظاهراً ربطی ندارد به اینکه این آدم را فراموش کرده یا خواسته فراموشش کند. فراموشی ممکن نیست. پاک کردن حافظه از خاطرات مشترک هم ممکن نیست و همین است که جولیان را گرفتار میکند؛ جستوجوی راهی برای بههم زدنِ ازدواجی که چیزی به انجامش نمانده.
عشقِ تصادفی و نطلبیدهای که نقطهی شروع کمدی رمانتیکها است در ناتینگ هیل هم به چشم میآید؛ پررنگتر از همیشه و درست براساس الگوی از پیش تعیین شدهای که این فیلمها را پیش میبرد. یک روز آنا اسکات هوس خریدن کتاب به سرش میزند و سر از کتابفروشیِ ویلیام درمیآورد که در محلهی ناتینگ هیل است. همهچیز عادی پیش میرود. او هم مشتریای است مثل همهی مشتریها؛ با این تفاوت عمده که بازیگری سرشناسی مثل او زیرِ نگاه همه است و کسی نمیتواند از او چشم بردارد. بااینهمه تصادف کمی بعد اتّفاق میافتد؛ تصادف مسخرهای که آشنایی تازهی آنها را به پیوندی عمیق بدل میکند؛ رسیدن از هیچ به همهچیز. نه آنا خبر داشته که ممکن سر از آن کتابفروشی درآورد و نه ویلیام فکر کرده که او را میبیند و بعد هم تصادف مسخرهشان کار را به عشق میکشاند. همهچیز اتّفاقی است. برنامهای در کار نیست. همین اتّفاق است که دو آدم را به این نتیجه میرساند که باید دست بجنبانند و فرصتی به خودشان بدهند. فرصت مهیّا است اگر جدّیاش بگیرند.
امّا جولیا رابرتری که لبخند دلنشین و پررنگ همیشگیاش امضای او است فقط در کمدی رمانتیکها دیدنی نیست؛ گاهی نقش زنی را بازی میکند که بخشی از زندگیاش را باخته. زنی تنها و مادرِ سه کودک در ارین براکوویچ. زنی که هیچکس خیال نمیکند کاری جز خانهداری بلد باشد امّا کافی است اراده کند تا از پسِ کاری بربیاید. همین اراده است که وامیداردش به دنبال کردن پروندهی آلوده کردن آب شهر از طریق فاضلابهای صنعتی. سر درآوردن از چنین پروندهای ظاهراً کار مردها است امّا ارین براکوویچ از پسِ این کار برمیآید. خوب هم برمیآید؛ آنقدر که میشود او را نمونهی تماموکمالِ زنی مستقل در نظر گرفت. یک زنِ عادی، کاملاً معمولی، زنی که اصلاً به چشم نمیآید و همین رمز موفقیّت او است در رسیدن به آنچه میخواهد؛ اینکه نمیبینندش، یا اینکه نمیخواهند ببیندش چیزی است که راه را برایش باز میکند. جستوجوی معنای زندگی برای ارین براکوویچ بهواسطهی همین کار است؛ شغلی که خوابش را هم نمیدیده؛ چیزی که سخت به دستش آورده و نمیخواهد آنرا از دست بدهد.
آگوست: اوسیج کانتی یکی از آن وقتهایی است که دارد نقش آدمهای غمزدهی بختبرگشته را بازی میکند ولی باز هم نشانی از این لبخند دلنشین و پررنگ را میشود روی لبهایش دید. رابطهی باربارا و مادرش اصلاً خوب نیست. هیچوقت هم خوب نبوده. حتّا حالا هم که پدرِ باربارا از دنیا رفته بعید است این رابطه بهتر شود. دلیلش هم روشن است. مادر و دختر هیچوقت به حرف یکدیگر گوش نکردهاند. فقط حرف زدهاند. بیوقفه. یکدیگر را متّهم کردهاند و فرصتی برای دفاع به دیگری ندادهاند. مشکل این است که حالا وقت خوبی برای ادامهی دعوا نیست. نه مادر موقعیّت خوبی دارد نه باربارایی که زندگیاش در حال فروپاشی است. باربارا به ظرف شیشهای نازکی شبیه است که چند ضربهی پیاپی کافی است برای خرد کردنش؛ برای دربوداغان کردن آدمی که پنهانکاری کرده و چیزهایی را با دیگران در میان نگذاشته؛ چیزهایی که ترجیح داده دیگران از آنها خبر نداشته باشند.
*
در مصاحبهای گفته بود «گاهی به این فکر میکنم که اگر روزگاری بازیگری نکنم چه کار دیگری از من برمیآید. ماگ بزرگی را پر از قهوه میکنم و گوشهای مینشینم و سعی میکنم جوابی برای این سؤال پیدا کنم. به شغلهای زیادی فکر میکنم. به آدمهای دوروبرم؛ یا آدمهایی که میشناسمشان. فکر میکنم اگر شغل آنها را به من بسپارند از پسِ آن کارها برمیآیم یا نه. میدانم که خیلی آنها دوست دارند جای من باشند ولی شک دارم اگر مجبورشان کنند هر روز جای من از خواب بیدار شوند و با چشمهای خوابآلودهای که باید خستگیشان را پنهان کرد سر صحنهی فیلمبرداری حاضر شوند باز هم ترجیحشان این باشد که شغلمان را با هم تاخت بزنیم. درست است که بازیگری کار سختی است و گاهی از دست خودم دلخور میشوم که چرا این شغل را انتخاب کردهام ولی دستآخر به این نتیجه میرسم که کار دیگری از دستم برنمیآید. این وقتهاست که ماگ بزرگ قهوهام را سر میکشم و به فیلمنامههایی فکر میکنم که برایم فرستادهاند.»
نیازی به فکر کردن نیست؛ جولیا رابرتز شغل درستی را انتخاب کرده؛ بهترین کارِ ممکن.