سینمایی که غلامحسین ساعدی میپسندید و دوستش میداشت لابد سینمایی از جنس گاو و دایرهی مینا و آرامش در حضور دیگران بود؛ سینمای داستانگویی که بهزعم ساعدی تماشاگرانش را دستکم نمیگرفت و به زمانهی خود بینظر نبود و این بینظر نبودن به زمانهی خود نکتهای است که نباید نادیدهاش گرفت؛ بهخصوص که بخش اعظم فیلمهایی که همزمان با سالهای فعّالیت ساعدی ساخته میشدند و روی پرده میرفتند حقیقتاً نشانی از زمانهی خود نداشتند.
نه آن فیلمفارسیهایی که پسران اربابان پولدار دختران رعیّت را فریب میدادند و آبرویشان را میبردند نشانی از زمانهی خود داشتند و نه فیلمفارسیهای دیگری که از روستا به شهر مهاجرت کرده و قصّهی پُرغصّهشان را در پایتخت ایران روایت میکردند. فیلمفارسیهایی که زمانی دکتر کاووسی بیرحمانه نقدشان میکرد و مینوشت که نباید این محصولات را به چشم سینما دید، بهقول خودش، تصویر کجوکولهای از تهرانِ آن سالها بودند؛ تهرانی که فقط در ظاهر پایتختی دونیمه نبود؛ تهرانی که مردمانِ شمال و جنوب شهرش هم شباهتی به هم نداشتند؛ ساکنان شمال شهر تماشای فیلمهای غیرایرانی را به فیلمهای فارسی ترجیح میدادند و فیلمسازان هم کارخانهی عظیم فیلمسازیشان را برای مشتریانی تدارک دیده بودند که در جنوب شهر زندگی میکردند و پیدا است که کارگران شهریای هم از قضای روزگار سر از پایتخت درآورده بودند سودای فیلمهایی را در سر میپروراندند که شخصیتهایشان شباهتی به خودشان داشته باشند.
اینجا است که پای موج نو سینمای ایران به میان میآید. موج نو قرار بود ضربهای هولناک به فیلمفارسی باشد؛ یا دستکم این چیزی بود که بانیان موج نو بعد از آنکه فیلمهایشان روی پردهی سینماها رفت و تماشاگرانی پیدا کرد گفتند. بااینهمه بخش اعظم آنچه موج نو خوانده شد از دل فیلمفارسیها برآمده بود و انگشتشمار بودند فیلمهایی که هیچ شباهتی به فیلمفارسیها نداشتند و یکسر فضای تازهای را پیش روی تماشاگرانشان میگذاشتند و اگر قبول کنیم که موج نو دستکم تا میانهی دههی ۱۳۵۰ به حیات خود ادامه داده آنوقت میشود نام گاو، آرامش در حضور دیگران و دایرهی مینا را بهعنوان فیلمهایی نوشت که حقیقتاً نشانی از زمانهی خود دارند و هیچ شباهتی هم به سینمای پیش از خود ندارند و هر سه فیلم بیشک مدیون قصّههای غلامحسین ساعدیاند و آنچه این فیلمها را از سینمای زمانهاش جدا کرده کیفیّت قصّهپردازی آنها است؛ آنچه در قصّه اتّفاق میافتد و آنچه در وجود شخصیّتهای قصّه است که ربطی به شخصیّتپردازی مرسوم و متداول آن سالهای سینمای ایران ندارد و خوب که به یاد بیاوریم در ابتدای گاو این جمله آمده بود که «وقایع این فیلم در سالهای پیش از انقلاب سفید شاه و مردم اتّفاق افتاده» و دکتر کاووسی در مقاله/ نقدی در ستایش گاو و نکوهش دوبارهی قیصرِ مسعود کیمیایی، دربارهی این جمله چنین نوشت: «تنها نکتهای که متأثرمان میکند یادداشت آغاز فیلم [گاو] است در مورد چهل سال قبل. نمیدانم این حکایت شیرین که در یک دنیای صمیمی بین افرادی طبیعی و سالم میگذرد چه عیبی بههمراه دارد که باید در چهل سال قبل بگذرد و زیرفیلمی بهنام قیصر که در دنیایی مملو از موجودات معیوب و کینهتوز جریان دارد چه حُسنی میتواند داشته باشد که داستانش در همین سال ۱۳۴۸ که طیّ آن ساخته شده است باید بگذرد.» [۱]
بااینهمه عجیب است که دکتر کاووسی از حقیقت ماجرا خبر نداشته، چون سالها بعد احمد طالبینژاد در گفتوگویی با داریوش مهرجویی دربارهی این جمله پرسید: «این جملهی کلیشهای که به فیلم اضافه شد که «وقایع این فیلم در سالهای پیش از انقلاب سفید شاه و مردم اتّفاق افتاده» توسّط چهکسی پیشنهاد شد؟ و مهرجویی در جواب گفت تصمیم ادارهی سانسور و نظارتِ وقت بود.» [۲] ادارهی سانسور و نظارت حتماً در این کار نقش داشت وگرنه چند سال بعد هم که ساعدی و مهرجویی «دایرهی مینا» را ساختند دوباره به دیوار بسته نمیخوردند و بهترین فیلم آن سالهای مهرجویی در گنجهی فیلمهای توقیفی جای نمیگرفت.
امّا نسبت ساعدی و سینما را علاوه بر این میشود در نقد نهچندان بلندی دید که سال ۱۳۵۲ بعد از تماشای فیلم هشتمین روز هفته نوشت؛ نقدی دو صفحهای که هم طنز تلخ ساعدی را میشود در آن دید و هم خشمی را که در وجودش خانه کرده و گاهی جلوههایی از آن به داستانهایش منتقل شده؛ آنهم به این دلیل که بخش اعظم فیلمهای آن سالها از همین راهی حرکت میکنند که هشتمین روز هفته و کارگردانش رفتهاند.
این ظاهراً تنها فیلمی است که حسین رجائیان ساخته و داستانش را زمانی نوشته که در لسآنجلس زندگی میکرده. شاید آشناییاش با بازیگری که نقش لیلی را در فیلمش بازی کرد در ساخته شدن فیلم بیتأثیر نبوده. خلاصه اینکه وقتی رجائیان به ایران برمیگردد به کمک مهرداد کاشانی (که علاوه بر این دستیار کارگردان هم بوده و در فیلم هم بازی کرده) فیلمنامهاش را مینویسد و هشتمین روز هفته را میسازد که اتّفاقاً جایزهی سپاسِ بهترین بازیگرِ زن را هم برای بازیگر نقش لیلی به ارمغان آورد.
نقدِ غلامحسین ساعدی که با عنوان «وقتی که هفته هشت روز باشد!» دی ماه ۱۳۵۲ در پنجمین دفتر دربارهی سینما و تئاتر [گردآوردهی بهمن مقصودلو] منتشر شده شروعی تندوتیز دارد: «هشتمین روز هفته طومار درازی است از عکسهای شیکوپیک و سترون بر زمینهی یک داستان پوشالی و وقایعی آنچنان غیرواقعی و بیرنگ که سازندهی آن مجبور شده از تمام رنگهای قابل رؤیت و موجود در طبیعت برای پوشاندن کثافتکاری خود استفاده کند. فیلمی سر تا پا دروغ، ادا، افترا و آغشته به تمام ظواهر زندگی طبقهی بیرگوریشه و بوگرفته از چنان افلاس و بدبختی فکری که آدمیزاد حیرت میکند کدام ذهن پرتی قادر بوده یک چنین سقط جنین وحشتناکی بکند؟»
ساعدی در توضیح اینکه فیلم چه فضایی دارد مینویسد: «در هشتمین روز هفته زندگی غریبی میگذرد. خانههای اعیانی و لوکس، مبلهای استیل و چلچراغهای رنگی و پیانو و تار و تنبک، لباسهای جورواجور و الوان و خروارها ماتیک و مانیکور و برف و گل و گیاه و دریا و اشک و قیافههای هیستریک، آبجو، ویسکی، پیشخدمتهای شیکپوش و اتومبیلهای بیامو و هواپیمای تکنفره و کافههای بالاشهری و تریاهای بینظیر دانشگاهی به کار گرفته شده تا زندگی چند دانشجوی پزشکی ایرانی در آن چنان جلوهای کند که گردی از واقعیّت بر دامن این دروغ بزرگ ننشیند.»
نکته ظاهراً همین «زندگی چند دانشجوی پزشکی ایرانی» است؛ چیزی که ساعدی بهخوبی آنرا میشناسد و میداند که حقیقت چیز دیگری است: «دخترخانمی که گویا دانشجوی سال پنج یا ششم پزشکی است، یک شب زمستانی در راه برگشت به خانه، آنهم موقعی که از داروخانه برای مامانجون مریضش دوا خریده بوده، گرفتار دزد ناموس میشود و گوهر عصمت و زمرّد عفّتش را از دست میدهد. آنگاه با حال زار و نزار به خانه میآید و بعد از خوراندن دارو به مامانجون چاقوچلّهاش که هیچ نشانهای از بیماری قلبی ندارد […] ساعتها در وان خوشرنگ حمّام اشک میریزد و دست ندامت میگزد.»
این چیزی است که کارگردان پیش روی تماشاگرانش آورده امّا آنچه ساعدی به این بخش اضافه میکند جذّابتر از خودِ این بخش است: «این راز سوزناک را به کی باید گفت؟ به هیچکس. باید سوخت و ساخت و منتظر نشست و درضمن در کسب علم و معرفت پزشکی هم کوشید و به مداوای بیماران نیز پرداخت. امّا گرگ بدنهاد و صیّاد بیامان گوهر ناموس که آرشیتکت خوشگل و خوشپوشی بوده، دست بر قضا به خود میآید و شمارهی تلفن خود را بهوسیلهی داروفروش به دست آن لعبت مغموم میرساند تا اگر […] فرزندی حاصل شود در حدود امکانات موجود کمکی به طرف مربوطه بکند. دخترخانم حاضر نیست به طرف تلفن بزند. امّا وسوسه رهایش نمیکند تا روزی از روزها در خانهی مجلّل دوست و همکلاسی جونجونیش ساعت مناسبی گیر میآورد و با آن گرگ بدنهاد و بیعاطفه تماس میگیرد. قضا را استراقسمع نامزد قرتی دوست نزدیک او باعث میشود که «از پرده برون افتد راز». نامزد مربوطه مختصری غیرتی میشود که شکر خدا زود فروکش میکند و پند و اندرز که بالاخره کاری است شده، اتّفاقی است افتاده، سبویی است شکسته. بهتر است حوصله کند که «بر اثر صبر نوبت ظفر آید». امّا استفراغهای حاملگی خانمدکتر آینده را متوجّه میکند که فرزندی در گرمخانهی شکم حاصل شده. نگرانی و اضطراب و اشکریزی و دست گزیدنها دوباره شروع میشود و بدون علّت و جهت معقولی هم حاضر نمیشود به توصیهی تلفنی پدر ناشناس بچّه به کورتاژیست آشنایی مراجعه کند. امّا کیاست و تیزهوشی نامزد دوست طرف، کارها را تقریباً روبهراه میکند؛ بدین معنی که استاد با پیگیری ممتد از دزد ناموس و محل کارش شناسایی به عمل میآورد و در یک مهمانی مجلّل آن جوان گنهپیشه را با صید خود آشنا میسازد و آشنایی به عشق لطیف و معصومی منجر میشود و تبوتاب حاصل میآید. آمدورفت به خانهی همدیگر شروع میشود. دلبستگی شدّت پیدا میکند غافل از اینکه دو یار بیقرار مدّتها پیش به وصال هم رسیدهاند. و وقتی قضیه باز میشود داستان بههمراه یک سیلی آبدار با این نتیجه به پایان میرسد که آن حادثه به «خودشناسی» ما کمک کرد.»
شاید پیش خودتان فکر کنید شیوهی نوشتن نقد بیش از حد به افسانهها و داستانهای محبوب عوام شبیه است امّا ساعدی در نوشتن این نقد نهچندان بلند دقیقاً به شیوهای عمل کرده که فیلمفارسیها داستانشان را روایت میکردند. اینجا است که میشود کلمات فریدون معزّی مقدّم را به یاد آورد که وقتی شاهرخ گلستان در برنامهی فانوس خیال رادیو بیبیسیِ گفته بود «فیلمهای اوّلیهی ما اغلب ملودرامهایی هستند که بیشتر از فیلمهای مصری و هندی تقلید میکنند. امّا کارگردانهای این فیلمها همچنان نگاه به صحنهی تئاتر دارند؛ نگاهی که سینمای ایران را بیتحرّک و تنبل بار میآورد.» اینگونه جواب داده بود که «تئاتر در کشور ما گروه تماشاچی محدود خودش را دارد. تئاتر در ایران از زمان رضا شاه شروع شد و بعد از جنگ جهانی دوّم در محدودهی تئاتر سیاسی عمومیّت یافت. البته یک گرایش دیگر هم مثل همان گرایشی که در سینمای ایران هم رشد بسیاری کرد وجود داشت و آن عبارت بود از گرایش به پرداخت مسائل اخلاقی و عشقی که همواره باب روز است و یکنوع سانتیمانتالیسم در آنها به چشم میخورد. این قبیل آثار عموماً از روی قصّهها و نوشتههای خارجی و ترجمه شده ساخته میشدند. بنابراین سینما به طرح این قبیل آثار گرایش پیدا میکند؛ قصّههایی که نتایج اخلاقی در بردارند و کسانی را نشان میدهند که به راه بد کشیده شدهاند. این افراد بعد آگاه میشوند و بخشوده میشوند. داشتن پایان خوش از ویژگیهای بارز این قبیل آثار است. آدم بد به سزای اعمالش میرسد و آدم خوب موفّق میشود. به این صورت باید گفت همهی این آثار بهاصطلاح دنبالهرو ادبیّات قرن ۱۹ اروپا هستند.» [۳] بااینهمه بهنظر میرسد تعبیر «بهاصطلاح دنبالهرو ادبیّات قرن ۱۹ اروپا» بودن برای فیلمفارسی زیاد از حدّ مهربانانه و خوشبینانه است؛ چون در بیشتر موارد فیلمفارسیها داستانهای بیمایهی کمرمقی دارند که نمیشود هیچ نشانی از «ادبیات قرن ۱۹ اروپا» در آنها دید.
امّا نقد ساعدی اینجا به پایان نمیرسد و شروع میکند به توضیح کلمهی «خودشناسی» و اینطور ادامه میدهد که: «خودشناسی! توجّه کنید که برای خودشناسی چه راههایی توصیه میشود. داستان به چنین صورتی عیب ندارد. بدین معنی که میشود نادیده گرفت و خیلی راحت مثل هزاران اثر پرت و اختهی دیگر از کنارش گذشت. امّا آنچه را که نمیشود از کنارش گذشت و یا نادیده گرفت وقاحت آشکار و دروغپردازی است. این داستان در بهشت برین اتّفاق میافتد. همه خوشِ خوش هستند و بیدردِ بیدرد. همه در خانههای مجلّل زندگی میکنند. هیچ اشکالی از هیچ طرف و هیچ بابت ندارند. شبها در مهمانیهای پُرزرقوبرق میگذرد و روزها در حال قدم زدن و کتاب زیر بغل گرفتن. کار در بیمارستان آنچنان مصنوعی است که حیرتافزا است. کجای دنیا یک دانشجوی پزشکی درحالیکه نرسها به دنبالشان هستند بیماران را ویزیت میکنند و دستور صادر میفرمایند؟ همه آدمهایی هستند توخالی؛ جرقّهای از فکر و غباری از اندیشه در کاسهی سر این بیمخهای طالب علم به ظهور نمیرسد.»
این خوشی و بیدردیای که ساعدی دربارهاش نوشته اصل مهم و اساسی فیلمفارسی است و در روزگار فیلمفارسی سکّهی آنهایی رونق دارد که در فیلمهایشان از واقعیت میگریزند. این گریز از واقعیّت البته ریشهای قدیمی در سنّت ایرانی دارد و داستانهای عامیانهی ایرانی عمدتاً واقعیتگریز بودهاند؛ افسانههایی که در آنها بدی همیشه شکست خورده و خوبی پیروز شده و شاهزادهخانم داستان بالاخره از دست دیو سیاه نجات پیدا کرده و کشاورز فقیری که روزگار خوشی را از او دریغ کرده، ناگهان به کوزهای زر رسیده و زندگیاش به خوبی و خوشی ادامه پیدا میکند.این نوع افسانهای الگویی میشود برای فیلمفارسی و در بخش اعظم فیلمفارسیها ردی از این نگاه را میبینید، از تصادفهای بیشماری که در فیلمفارسیها اتفاق میافتد بگیرید تا عشقهای سوزناک دختر و پسری که اختلاف طبقاتی دارند و زنی که بهشدت آسیبپذیر است و این هم اصلاً چیز عجیبی نیست وقتی بهقول پرویز دوایی «فیلمفارسی از چهچه گلپا جدا نیست، از آسیای مصوّر، تهران جوان و آبگوشتکلّه و چالهحوض و خزینه و ابوعطا و بازار مسگرها و شاباجیخانم و لنگهگیوه و آن زن خیابانی که دیشب دادش درآمده بود و هوار میکشید و یخه میدرید و فحش میداد و سنگ میپراند و میگریست و آن مردانی که داد او را درآورده بودند و با خنده شوق و شعف ناظر زجر او بودند، از اینها و از خیلی چیزهای دیگر جدا نیست. چهطور میتواند جدا باشد؟ فیلمفارسی فرزند خلف آن زن و این مردان است.» [۴]
ساعدی تیر خلاص را در انتهای نقدش شلیک میکند؛ جاییکه مینویسد «آثاری از قبیل هشتمین روز هفته در هر زمینهای نشانهای است از بحرانی که مدتها انتظارش میرفت و ثمرهی آن را نهتنها در این فیلم که در آثار دیگر هم شاهد بودیم. «هنرِ» بیبو و خاصیّت و خالی از هر نوع جهت و معنی و بهاصطلاح «هنردوستان» امروزی سالم! که با پررویی کامل و برقآسا ساخته میشوند زود روی خشت میافتند، موجودات علیل و ناقصالخلقهای بار میآورد که جز آلودن فضا و به گندوگُه کشیدن خودشان خاصیّت دیگری ندارند. من از این فیلمساز میپرسم تو که خودشناسی را توصیه میکنی؛ خودشناسی چیست؟ آدمی که بیچارگیهای دیگران و بیفکری خود و فلاکتها و تیرگیهای دنیای اطراف خود را نمیشناسد چگونه میتواند مثلاً خود را بشناسد؟»
جواب این سؤال هم روشن است: هرگز نمی تواند و این سؤال را نویسندهای پرسیده که قصّهها و نمایشها و فیلمنامههایش نشان میدهند «بیچارگیهای دیگران و بیفکری خود و فلاکتها و تیرگیهای دنیای اطراف خود را» بهخوبی شناخته و دستکم به این «فلاکتها و تیرگیها» بیاعتنا نبوده. نقدی که ساعدی نوشته توجّه دادن به همین «فلاکتها و تیرگیها» است؛ آنهم در زمانهای که فیلمهای دلخوشکننده قرار است این «فلاکتها و تیرگیها» را به گوشهای برانند. این چیزی است که ساعدی میخواهد کسی فراموشش نکند؛ آن هم در زمانهای که فراموشی چارهی هر دردی است ظاهراً.
۱. حرفهای ماقبل آخر: فیلم ایرانی و فیلمفارسی؛ دکتر هوشنگ کاووسی؛ مجلّهی نگین؛ شمارهی ۵۷؛ بهمن ۱۳۴۸
۲. یک اتّفاق ساده: مروری بر جریان موج نو در سینمای ایران؛ احمد طالبینژاد؛ مؤسسهی فرهنگی و هنری شیدا؛ ۱۳۷۳
۳. فانوس خیال: سرگذشت سینمای ایران از آغاز تا انقلاب اسلامی به روایت بیبیسی؛ [شاهرخ گلستان]؛ انتشارات کویر؛ ۱۳۷۴
۴. ستارهی سینما، ۲۰ تیر ۱۳۴۱