مثلِ همهی مهاجرانِ اروپاییای که جانِ دوبارهای به سینمای امریکا بخشیدند فیلمهای مایک نیکولز، این آلمانیِ مهاجر، هم بهتر از فیلمسازانِ امریکاییای بود که در یکی از شهرهای این کشور به دنیا آمدهاند. یک سال قبلِ اینکه جنگِ جهانیِ دوّم شروع شود پدر و مادرش که مهاجرانی روس بودند به صرافتِ مهاجرتِ تازهای افتادند و برای این آلمانیهای ترسیدهای که میخواستند از دسترسِ هیتلر و باقیِ نازیها دور شوند جایی بهتر از امریکا نبود؛ سرزمینِ مهاجرانی که به جستوجوی زندگی بهتر و خیالی آسودهتر خانه و زندگی را رها کرده و گوشهای از این کشورِ بزرگ را برای ادامهی زندگی انتخاب کرده بودند. درست در همان سالی که اتریش را ضمیمهی آلمانِ نازی کردند و اتریش هم بدونِ تصویبِ پارلمان پذیرفت که کشوری مستقل نباشد و ضمیمهی آلمانِ نازی شود و درست در همان سالی که آلمانِ نازی، ایتالیا، فرانسه و بریتانیا قراردادِ مونیخ را امضا کردند و نواحی آلمانینشین سودتِ چکسلواکی هم ضمیمهی آلمانِ نازی شد و درست در همان سالی که قلچماقهای نازی شبانه شیشههای خانهها و مغازهها و کنیسههای یهودیهای آلمان را شکستند و شبی آرام را با صدای منحوسشان خراشیدند و خواب و آرامش را به چشمِ مردمان تباه کردند و شبِ شیشههای شکسته را به یکی از شرمآورترین روزهای تاریخِ آلمان بدل کردند، میشائل ایگور پشکوفسکیِ هفت ساله پا به سرزمینی گذاشت که زبانِ بچّههای همسنوسالش را نمیدانست و اصلاً نمیفهمید چرا بهجای خیابانهای زادگاهش برلین در شیکاگوی امریکا زندگی کند و به زبانِ انگلیسی درس بخواند و بهجای میشائل خودش را مایک معرّفی کند؛ اسمی که در خیابانهای شیکاگو برای مردمی که مهاجرانِ کشورهای دور و نزدیک بودند شنیدنش آسانتر بود و هیچکس از او نمیپرسید و برای هیچکس مهم نبود چرا بهجای پشکوفسکی خودش را نیکولز معرّفی میکند. قرار نبود شیکاگوی امریکا ضمیمهی آلمانِ نازی شود و خوشبختانه دستِ قلچماقهای نازی به هیچ خانه و مغازهای نمیرسید و شبهای آرام را با صدای شیشههای شکسته خراش نمیخورد. هرچه بود آرامشِ کودکی بود که در آن سالها به تئاتر و سینما فکر میکرد؛ به آنها که روی صحنه میآیند و بازی میکنند و مردمی که روی صندلیها نشستهاند به افتخارشان کف میزنند و تشویقشان میکنند. هرچند فرارِ شبانه از آلمان خانوادهاش را نابود کرد. سالهای سال را در فقر و نداری زندگی کرد و تازه دوازده سالش شده بود که پدرش از دنیا رفت؛ مردی که آنهمه ترس را تاب آورده و خانوادهاش را به سلامت به سرزمینِ تازهای رسانده بود نماند که ببیند پسرش سودای تئاتر و سینما را در سر دارد.
در دانشگاهِ شیکاگو درس خواند و بعد به این نتیجه رسید که میخواهد بازیگر شود؛ یا دستکم میخواهد آدابِ بازیگری را بداند و آدابِ بازیگری را در امریکای آن روزها ظاهراً هیچکس بهاندازهی لی استراسبرگ نمیدانست؛ استادِ بازیگری که شاگردِ سالهای بعدش اَل پاچینو دربارهاش اینطور گفته «لی استراسبرگ بهترین بازیگری بود که در همهی عمرم دیدهام. کافی بود یکبار چشمتان به چشمهای استراسبرگ بیفتد تا از دیدنِ چشمهای نافذش حیرت کنید. با این چشمهای نافذ جوری به چشمهایتان زل میزد که چارهای نداشتید جز تماشای زمین و آسمان. کسی تماشای این چشمهای نافذ را تاب نمیآورد. آدمی بود که اگر یکبار شما را میدید، اگر یکبار با این چشمهای نافذ به چشمهایتان زل میزد، محال بود که دیگر رهایش کنید. همیشه مطمئن بودید میتواند درسِ تازهای به شما بیاموزد. حتا اگر به قول بعضی از هنرجوها درسهایش را از بر میبودید و از پسِ همهی تمرینها هم به بهترین شکلِ ممکن برمیآمدید، میدانستید که باز هم باید درسها و حرفهایش را گوش کنید. لی استراسبرگ شروع میکرد به آهسته حرف زدن و هیچوقت حرفهایی که میزد حرفهای جلسهی قبل نبود.» در همین کلاسها بود مایک نیکولز هم بازیگری را آموخت. روی صحنه چگونه باید بازی کرد؟ چگونه نباید بازی کرد؟ بازی در برابر دوربینِ سینما چهقدر فرق دارد با بازی روی صحنهی تئاتر؟ «همهی ما پیش از آنکه بازیگر شویم، تماشاگر بودهایم و بازیهای زیادی را تماشا کردهایم؛ بازیهای خوب و بد. بنابراین معیاری داریم که به ما میگوید کدام بازی خوب است و کدام بازی بد. بازیگر باید خوب بازی کند و هر بازیگری معنای این جمله را میفهمد. حتّا بازیگری هم که بد بازی میکند از بد بودنِ بازیاش خبر دارد. استراسبرگ میگفت بازی کردن کار سختی نیست، ولی خوب بازی کردن کار سختی است. وقتی روبهروی دوربین سینما بازی میکنید بازی کردن از این هم سختتر است؛ چون نماهای نزدیک، نماهای بسته و عدسیهای جورواجور اجازه نمیدهند هرجور که دوست دارید بازی کنید. صورتتان بهاندازهی راه رفتنتان مهم است. چینهایی که به پیشانی میاندازید مهماند. اگر نمای نزدیکی از شما گرفته باشند میلیونها نفر این چینهای روی پیشانی را میبینند و سری تکان میدهند و میگویند «چهقدر پیر شده!» مهم این است که خوب بازی کنید. اگر دیدید بازیتان بد است حتماً قطعش کنید. هیچکس بهاندازهی خودتان از خوب بودن یا بد بودنِ بازیتان سر درنمیآورد. سرِ دیگران کلاه نگذارید؛ چون اینجوری دارید سرِ خودتان کلاه میگذارید.» و حتماً این آموزههای استراسبرگ نیکولزِ بیست و یکی دو ساله را هیجانزده کرده بود؛ آنقدر که تئاتر را جدّی گرفت. سالهای اوّل را فقط به بازی و کارگردانی متنهایی گذراند که اجرایش را به او میسپردند. خوب و بد بودنش اولویّتِ دوّم بود. خودِ کار برایش مهمتر بود و همین جدّی گرفتنِ کار بود که در همهی این سالها جایزههای رنگارنگ را نثارش کرد. هر جا میرفت و دست به هر کار که میزد موفّق بود. همین شد که هم اسکار گرفت و هم اِمی؛ هم تونی گرفت و هم گلدن گلوب و گِرَمی و البته جایزهی یک عمر دستآورد هنری که مؤسسهی فیلم امریکا تقدیمش کرد؛ به پاس همهی سالهایی که در سینمای امریکا فیلم ساخت و هر فیلمش نشانی از آن ذکاوت و قریحهی کمنظیری داشت که اروپاییهای مقیم هالیوود واردِ سینما کردهاند.
با چهکسی از ویرجینیا وولف میترسد؟ نامش مشهورتر از قبل شد. نمایشنامهی ادوارد البی حکایتِ جدالِ همیشگی و پایانناپذیرِ زوجها بود؛ جدلی لفظی جرج و مارتا که آرامآرام از هیچ شروع میشود و کمکم به همهچیز بدل میشود و دست آخر زندگیِ آنها را میبلعد؛ از شوخیای معمولی به دشنامهایی میرسد که ظاهراً بخش جداییناپذیرِ انسانهاست و همین جدالِ شرمآور است که زن و مردِ میانسالِ داستان را پیشِ چشمِ جوانترها آینهی عبرت میکند و آشکارا آیندهی در راهشان را به نمایش میگذارد. فرار از این روزهای نیامده ممکن نیست. ادوارد اَلبی نگران بود که چهکسی از ویرجینیا وولف میترسد؟ش روی پردهی سینما خراب شود؛ تصویری در ذهنِ تماشاگران بسازد که هیچ شباهتی به متنِ او نداشته باشد. نگرانِ بازیها بود که چهطور میشود الیزابت تیلورِ سی ساله را پنجاهوچند ساله نشان داد و نگران بود که ریچارد برتن در نقشِ شوهرِ او چه میکند؟ نگرانیاش بیمورد بود. مایک نیکولز آدابِ بازیگری را خوب میدانست و اَلبی هم بارها روی صحنهی تئاتر دیده بودش؛ نیویورکیای که روی صحنه میدرخشد؛ شوخی میکند؛ دست میاندازد و در نهایت همهچیز را همانجا که باید تمام میکند. بااینهمه همهچیز خوب پیش رفت و اَلبی وقتی برای اوّلین بار فیلم را دید نفس راحتی کشید و گفت چه خوب که مایک نیکولز پیش از این فیلم نساخته؛ چه خوب که هنوز از خرابکاریهای متداولِ سینما خبر ندارد و آن روزها خبر نداشت که مایک نیکولز در فیلمهای بعدی همین راه را میرود؛ همینطور دقیق و درست و بیآنکه به خرابکاریهای متداولِ سینما اعتنا کند فیلم به فیلم سینمای امریکا را کاملتر میکند و کمدیهایی میسازد که در نهایتِ ذکاوت و رندی خانه و خانواده را نشانه میگیرد و به تماشاگرانی که روی صندلیهای سینما لم دادهاند و به هر شوخیِ بیمزّهای هم میخندند نشان میدهد کمدی جدّیتر از آن شوخیهای بیمزّه است و باید چارچوبِ تازهای برایشان در فیلمها پیدا کرد و البته یادآوری کرد که میشود داستانها را با کمدی شروع کرد ولی در ادامه مسیرِ تازهای برایشان پیدا کرد؛ شوخیهای دمدستی و معمولی و پیشپاافتادهای که آدمها را میخندانند و هرچه پیشتر میروند با اینکه باز هم خندهدارند ولی ترس را هم به جانِ تماشاگرانشان میاندازند و همین ترس است که در ادامهی راه نگرانشان میکند.
همین است که در مواجهه با سینمای مایک نیکولز تماشای فارغالتحصیل هم درست بهاندازهی چهکسی از ویرجینیا وولف میترسد؟ مهم است؛ هرجا آدمها باشند درام را میسازند؛ با گفتنِ کلمهای یا جملهای یا با نگفتنش؛ با اشارهی چشمی یا چشم بستن به روی چیزی یا آدمی. همهچیز بستگی به آدمها دارد و همین است که در فیلمهای مایک نیکولز هیچچیز بهاندازهی آدمها مهم نیست؛ آدمهایی که ناگهان پا میگذارند به زندگیِ آدمی دیگر و زندگیاش را از این رو به آن رو میکنند. چیزی بهنام پیوندِ انسانی است که آدمها را به هم میرساند و همین است که آنها را از یکدیگر دور میکند. آدمها به قصدِ آشنایی است که پا پیش میگذارند و آشنایی انگار همان شناخت نیست؛ هرچند خیلِ مردمانی که دوسوی میزهای چوبیِ کافهها مینشینند و در فاصلهی رسیدنِ فنجانهای قهوه و کیکهای رنگارنگ مهربانانه به چشمهای یکدیگر زُل میزنند و لبخندی به لب دارند، کاری به معنایِ کلمات ندارند. دیگری را نمیشود شناخت؛ میشود کمکم آشنا شد با او و این تصوّرِ هر آدمی است که دستآخر جای شناخت را میگیرد و خیال میکند آن دیگری را میشناسد و ناگهان وقتی به خیالِ خودش همهچیز را دربارهی او میداند، میبیند حرکتی از او سر زده، یا جملهای را به زبان آورده که نشانی است از نشناختن. چگونه میشود دوست داشت بدونِ اینکه حقیقتاً آن دیگری را شناخت؟ این همهی چیزی است که مایک نیکولز در مهمترین فیلمهایش از تماشاگران میپرسد؛ بیآنکه توقّع جوابی از آنها داشته باشد و پای پیوندِ انسانی که در میان باشد نمیشود از نزدیکتر گذشت و به یاد نیاورد که فیلمِ ماقبلِ آخرِ نیکولز آشکارا پرده از پیوندههای بحرانی و بیمارِ این زمانه برداشته بود؛ درست در لحظهای که انگار عشقِ انسانی جای همهچیز را پُر کرده و مسیرِ زندگی آدمها را تغییر داده چیزی از جنسِ نفرت و کینه و بدخواهی از راه میرسد و همهی آن عشق و علاقه و محبّتِ انسانی را دود میکند و به هوا میفرستد. زیادهخواهی است که آدم را نابود میکند؛ قناعت نکردن به آنچه دارد و خواستنِ چیزهای تازهای که فکر میکند اگر از دستشان بدهد آینده را از دست داده. همین است که دَن در لحظهای چشمش به جمالِ آنا میافتد آلیس را از حافظهاش پاک میکند، یا ترجیح میدهد این کار را بکند تا آنا را به دست بیاورد. داستان پیچیدهتر از اینها است و هیچکس به آنچه دارد قانع نیست و سودای چیزی تازه را در سر میپروراند؛ بیاعتنا به اینکه راه گاهی بیراهه میشود و بیراهه راهی نیست که راه به جایی ببرد؛ نهایتش تباهی است و از دست دادن و ویرانیِ آدمی که پیش از این محبوبِ یکی مثلِ خودش بوده.
از مایک نیکولز پرسیده بودند که دنیای این روزها بهتیرگیِ نزدیکتر است؟ اوّل سکوت کرده بود و بعد در جواب گفته تیرهتر از اینها است؛ سینما گاهی اجازه نمیدهد همهی حقیقت را یکجا پیشِ تماشاگران بگذاریم.