این داستانِ یک پایان است؛ پایانِ داستانی که بیستودو سال قبل اتّفاق افتاده؛ موقعیّتی در یک پیوندِ گسسته؛ لحظهای در زندگی که اگر پیش نیاید همهچیز شکلی نامعمول پیدا میکند؛ گفتن حرفهایی که سالها پیش باید به زبان میآمده؛ شکایتی که باید زودتر از اینها اعلام میشده؛ فرصتی برای دفاع از خود اگر اصلاً در چنین موقعیّتی دفاع معنا داشته باشد؛ کشفِ این حقیقت است که چیزی در این فاصله عوض شده، کنار آمدن با این واقعیّت است که آنچه دستخوشِ تغییری عظیم شده این دو آدمی هستند که ناگهان بعدِ سالها در فروشگاهی بزرگ به هم برمیخورند و گذشتهای را که ظاهراً فراموش نکردهاند دوباره به یاد میآورند و این یادآوری و دیدارِ دوباره طبعاً از همان ابتدا پیش از غروبِ ریچارد لینکلیتر را به یاد تماشاگرش میآورد.
اوّل جیم است که لحظهای سرش را برمیگرداند و آماندا را میبیند؛ با کلاهی بر سر و بعد آهسته سر برمیگرداند که انگار او را ندیده و بعد آمانداست که جیم را میبیند و پیش از هر کاری کلاهش را از سر برمیدارد و فکر میکند چهطور باید آشنایی بدهد و هرچه نگاه میکند جیم ظاهراً حواسش جای دیگریست و دارد قفسهها را یکییکی نگاه میکند و عاقبت به این نتیجه میرسد که چارهای ندارد جز صدا کردنِ او و چیزی از همان ابتدا جیم آزار میدهد و لحظهای که خداحافظی میکنند و آماندا میرود جیم شروع میکند به غر زدن و هیچ خیال نمیکند وقتی از فروشگاه بزرگ بیرون میزند و بهسوی سواریاش میرود با آماندا روبهرو شود که سواریاش را درست روبهروی سواریِ او پارک کرده و همین دیدار دوباره است که جیم را وامیدارد به گفتن چیزی که چند دقیقه قبل جرأتِ گفتنش را نداشته؛ دعوت به صرفِ قهوه و لابد لحنش آنقدر خوب و صمیمی است که میروند کافهی بلو جی و آماندا لیوانی چای کیسهای مینوشد و جیم قهوهای که بهقول خودش افتضاح است و البته در توضیح موقعیّتش با اشاره به اسم کافه میگوید زاغِ کبود پایین تپّه فرود میآید و خوب نبودن حالوروزش را به زبان کنایه میگوید.
همهی فیلم بهنوعی شرحِ فرودِ زاغ کبود پایین تپّه است در همهی این سالها و وقتی هم سری به مغازهی وینی میزنند و بازی قدیمیشان را از نو به یاد میآورند وینیِ پیر میگوید حالا یادم آمد؛ شما آن دوتا پرندهی عاشقید؛ پرندههای عاشق معروف؛ هنوز باهمید؟ آماندا میخندد و میگوید بیستوچهار سال گذشته و هنوز باهمیم. بازی از اینجا شروع میشود؛ از لحظهای که نمیدانند جواب وینیِ پیر را چگونه باید بدهند و بازیای را شروع میکنند که پایان دادنش اصلاً آسان نیست. بیستوچهار سال از آشناییشان گذشته و ظاهراً بیست سال از جداییشان؛ جداییای که هرچه بیشتر پیش میرویم بیشتر دربارهاش میفهمیم و هر قدمی که جیم و آماندا برمیدارند تازه میفهمیم چهقدر صمیمی بودهاند و همهچیز ظاهراً پیش از این بهتر بوده؛ چه وقتی آماندا در آن سالهای دور بلندیهای بادگیر را میخوانده و نامهای چهارصفحهای به جیم مینوشته و خودش را کاترین میدیده و جیم را هیتکلیف صدا میزده و چه وقتی آن ضبط صوت قدیمی را از کمد بیرون میکشند و به نوار کاستی گوش میدهند که ظاهراً در ۱۹۹۴ ضبط شده؛ نواری که نشان میدهد آن سالها هم اهل بازی بودهاند و بازی آن سالهایشان تمرینِ چهل سال زندگی بوده و جشنی دونفره به افتخار سالهای رفته و امید بستن به سالهایی که در راهند.
مشکل انگار همین است که جیم و آماندا از همان ابتدا زندگی را به چشم بازی دیدهاند و خیال نکردهاند آنچه دارد اتّفاق میافتد جدّیست و وقتی اتّفاقی افتاده که آمادگیاش را نداشتهاند بازی از شکل همیشگیاش خارج شده و آدمهای بازی هم چون از اوّل خود را برای چنین موقعیّتی آماده نکرده بودند هریک کاری را کرده که فکر میکرده درست است و چون قرار نیست آدمها مثل هم فکر کنند پیوندی که ظاهراً به آیندهاش امید داشتهاند و در خوابوخیال مدام آنرا تصوّر کردهاند از هم گسسته و طبعاً هردو در گسستن این پیوند سهم دارند و نمیشود فقط یکی را به گسستن پیوند متّهم کرد وقتی هردو آنقدر از واقعیّت سرپیچی کردهاند که وقتی از راه رسیده آمادهی دیدن و کنار آمدن با آن نبودهاند.
بااینهمه در هر پیوندی انگار مسألهی خواستن و نخواستن هم هست؛ حتّا وقتی یکی نخواستن را به زبان میآورد یا روی کاغذی مینویسد یا با رفتن و نماندن اعلامش میکند و دنبال راهی برای تمام کردن پیوندی میگردد که با شور و شوق آغاز شده بوده و حالا به نقطهای رسیده که نگه داشتنش اصلاً آسان نیست و از این نظر پیوند جیم و آماندا هم تفاوت چندانی با داستان عاشقانهی دیگری ندارد که پیش از این شنیدهایم یا دیدهایم یا اصلاً تجربه کردهایم؛ موقعیّتها اندکند و آدمها در رفتوآمدند و خوب که نگاه کنیم میبینیم هیچکس انگار داستانهای دیگر را بهدقّت ندیده یا نشنیده وگرنه نیازی به تجربهی دوبارهشان نیست و اگر اینطور بود آن مشاجرهی توفانی پیش نمیآمد؛ مشاجرهای که هرچند از موضعی مشخّص شروع میشود امّا درنهایت باید به چشم کلیدی دیدش برای باز کردن قفل بستهی زبان و یاد آوردن گذشتهای که مثل نامهی جیم به آماندا در پاکتِ دربسته مانده و به دست صاحبش نرسیده و همیشه بعدِ این دعواهاست که آرامش از راه میرسد و آرامش واقعی درست لحظهایست که آماندا هم آرام شروع میکند به گریه کردن و خندهاش میگیرد از اینکه اشکش درآمده و روبهروی او جیم درست سرگرم گریه و خندهایست که باهم ترکیب شدهاند و اینجاست که میشود آن جملهی آماندا را به یاد آورد که چند ساعت قبل گفته باید شاد باشم ولی غمی هست که نمیدانم سروکلّهاش از کجا پیدا شده و حالا که این خنده و گریه باهم ترکیب شدهاند بهنظر میرسد جواب سؤالش را پیدا کرده و آرامشی را که همهی این سالها نداشته به دست آورده و با اینکه باقصدونیّت دیگری به شهرِ سالهای کودکی و نوجوانیاش برگشته ولی به چیزی رسیده که خیال نمیکرده.
بلو جی مسألهی احتمال را در پیوندی مطرح میکند که هیچ معلوم نیست در گذر سالها چه آیندهای خواهد داشت؛ اگر آن روز که جیم سرگرم مرتّب کردنِ خانهی مادرِ ازدسترفتهاش است دنبال چیزی نمیگشت و از خانه بیرون نمیزد و به فروشگاه بزرگ نمیرفت بعدِ بیستودو سال آماندا را نمیدید و اگر آماندا سری به این شهر نمیزد و برای خریدنِ بستنی و بقیّهی چیزهایی که خواهرِ باردارش خواسته راهیِ فروشگاه بزرگ نمیشد چشمش به جیم نمیافتاد و این مشاجرهای که سالها پیش باید اتّفاق میافتاد به نقطهی انفجار نزدیک نمیشد و همهچیز در همان رخوتِ سالهای قبل میماند؛ بیآنکه این دو خبری از یکدیگر داشته باشند.
بازی درست جایی تمام میشود که باید تمامش کرد؛ قرار نیست به وقت اضافه کشیده شود و ظاهراً قرار نیست بعدِ این یکدیگر را ببینند؛ همیشه چیزهایی هست یکی میداند و آنیکی از آنها بیخبر است و سالها طول میکشد تا آنیکی از این چیزها باخبر شود؛ چیزهایی که اگر زودتر میدانست شاید پی راهی برای ترمیم پیوند میگشت؛ راهی که حالا بعید به نظر میرسد. پایانِ یک پیوند درست همین لحظه است.