بایگانی برچسب: s

Shakespeare’s Memory

Photograph by Sergey Mikhaylov / Alamy

«بودن یا نبودن»ی که بر زبانِ هَملِتْ شاهزاده‌ی دانمارکی جاری شد، پرسشی صرفاً فلسفی نیست؛ پرسشی‌ست که می‌شود درباره‌ی خالقش ویلیام شکسپیر هم مطرحش کرد. فرضیه‌ی شکاکانه‌ای می‌گوید نام‌های بزرگ را باید به‌ چشمِ نام‌های مستعار دید. یکی یا چند آدم به‌دلایلی خود را پشتِ نامی پنهان می‌کنند. یکی شاید نگران است که حرفه‌اش، منزلتِ اجتماعی‌اش، یا هر چیزِ دیگری به خطر بیفتد و اثری را به ‌نامِ «دیگری» می‌‌نویسد.
ویلیام شکسپیر هم مثلِ هر نامِ بزرگِ دیگری در وهله‌ی اوّل نامی‌ست اسرارآمیز و به‌قول آن شکاکان چگونه می‌شود باور کرد که آدمی در روزگارِ پیشین این‌همه بداند و این‌همه را طوری روی کاغذ بیاورد که هنوز نوشتنِ چیزی شبیهِ آن محال باشد؟
نکته‌ی اساسی ظاهراً همین است و خورخه لوئیس بورخس حافظه‌ی شکسپیر را حول همین ساخته که دسته‌ای شکسپیر را نامِ مستعارِ فرانسیس بیْکن می‌دانند و دسته‌ای دیگر هویّتِ مستعارِ کریستوفر مارلو. و هریک دلیلی می‌آورند برای این‌که ثابت کنند ویلیام شکسپیر حتّا اگر نامی حقیقی باشد، صاحب و کاتبِ این نمایش‌نامه‌ها نیست و یکی از این‌دو پشتِ نامِ‌ او پنهان شده است.
حکایتِ پیچیده‌ای‌ست که خطِ داستانیِ معمّایی ــ کارآگاهی‌اش شباهتی هم به داستان‌های خودِ بورخس دارد: یکی هست و یکی نیست؛ یا درست‌تر این‌که یکی هست و آن‌یکی هم همین‌یکی‌ست. امّا کشفِ حقیقت (اگر حقیقتی در کار باشد) از کارآگاهی برمی‌آید که ذرّه‌بینِ بزرگی در دست، پیِ اثرِ انگشت‌ها بگردد و ردِ پاها را بر زمین کشف کند.
خب، البته ذرّه‌بینِ بورخس باید بزرگ‌تر از این‌ها باشد، چراکه نویسنده‌ی نویسنده‌ی آرژانتینی، صاحبِ چشم‌هایی بود به‌غایت کم‌سو و البته با همین کم‌سویی تشخیص می‌داد که ذهنِ شکسپیر و بیْکن از بنیاد و ذاتاً متفاوت است. و دومی صاحبِ ذهنی مُدرن‌تر بوده و البته مُدرن‌ بودن دست‌کم این‌جا فایده‌ی چندانی ندارد. و در کنارِ همه‌ی این‌ها توضیح می‌دهد که بیْکن کوچک‌ترین اعتقادی به زبانِ انگلیسی نداشت و… معتقد بود فقط یک زبانِ جهانی وجود دارد و آن هم «لاتین» است. و این یعنی دقیقاً نقطه‌ی عکسِ شکسپیری‌ست که به‌زعم بورخس حسّ عمیقی درباره‌ی انگلیسی داشت. و کریستوفر مارلو هم قطعاً کسی دیگر را به‌جای خودش جا نزد و فرار نکرد که نمایش‌نامه‌هایی برای شکسپیر بفرستد و از ترس به او اجازه دهد که همه را به‌نامِِ خودش (شکسپیر) منتشر کند.
در عجیب‌ بودنِ ماجرا که شکّی نیست، ولی نکته این‌جاست که ظاهراً کمبودِ اطلاعات درباره‌ی نمایش‌نامه‌نویسِ انگلیسی باعثِ همه‌ی این تردیدها شده. درباره‌ی زندگیِ خصوصی‌اش چیز زیادی در دست نیست؛ یا درستش این است که بنویسم هیچ‌چیز در دست نیست.
امّا ایده‌ی اصلی را بورخس آخرهای حافظه‌ی شکسپیر مطرح می‌کند؛ جایی‌که می‌گوید که از برنارد شا پرسیدند آیا واقعاً معتقد است روح‌القُدُس کتابِ مقدّس را نوشته است؟ و او جواب داد روح‌القُدُس نه‌تنها کتاب مقدّس که تمامِ کتاب‌های دیگر را هم نوشته است. و البته توضیح می‌دهد که شاید برای نوشتنِ شاهکار باید کمی گیج بود. شاید تصمیمِ آگاهانه برای نوشتنِ شاهکار دست‌وپای نویسنده را می‌بندد و او را وادار می‌کند که دائم مواظبِ خودش باشد. شاید خلاقیتِ هنری باید بیش‌تر به رؤیا نزدیک باشد؛ رؤیایی که آگاهیِ ما محدودش نمی‌کند. و این، شاید، در موردِ شکسپیر صدق می‌کند.
معّمای شکسپیر، به‌زعمِ بورخس، جزئی از معمّای دیگری‌ست که به رازِ خلاقیتِ هنری می‌شناسیمش. و خوب که فکر کنیم، می‌بینیم خودِ بورخس هم مقوله‌ی رؤیا را در کارهایش جدّی گرفته و تازه بورخس این‌همه به روزگارِ ما نزدیک است و این‌همه افسانه درباره‌اش ساخته‌اند.
کارِ جهان است دیگر؛ آدم‌های بزرگ، نام‌های بزرگ، همیشه زیرِ ذرّه‌بینند. آن‌که از پشتِ سر می‌آید، گاهی به‌جای غربال ذرّه‌بینی در دست دارد. و این خودش یک داستانِ دیگر است…