پسرها پینگپونگ بازی میکنند؛ پسرها در مسابقهی پینگپونگ برنده میشوند؛ پسرها جام قهرمانی پینگپونگ را بالای سرشان میبرند. پسرها قایق بادی را روی سرشان میگذارند؛ پسرها توی آب راه میروند؛ پدر پسرها شیرجه میزند توی آب. پسرها گل میگذارند پشت یکدیگر؛ پسرها رو به دوربین سوپرهشتِ خانوادگی کارهای عجیبوغریب میکنند. پسرها توی وان پُر از کف بازی میکنند؛ مادرِ پسرها کفِ بیشتری روی سرشان میمالد. پسرها روبهروی آینه ایستادهاند و مادرشان با سشوآر دارد موهایشان را خشک میکند. پسرها سوار تراکتوری کوچک شدهاند؛ پسرها رو به دوربین دست تکان میدهند. پسرها هدیهی کریسمسشان را باز میکنند. پسرها ذوق میکنند. پسرها سوار دوچرخههایشان میشوند و راه میافتند. پسرها سوار دوچرخه عکس میگیرند. پسرها خوشحالند. پسرها همیشه خوشحالند.
سیوپنجسال از آن روزها، از آن فیلمهای هشتمیلیمتری خانوادگی، از آن خوشیها، گذشته و حالا یکی از این پسرها، پسر کوچکتر، دارد برمیگردد به خانهای که سالها پیش خاطرهی خوشی از آن داشته. حالا که این پسر سیسال بعد دارد به این خانه برمیگردد، پدری که شیرجه زده بود توی آب، از دنیا رفته؛ انگار از این دنیا پریده به جایی دیگر. پسر کوچکتر، پسری که سالها از این خانه دور بوده، سروقت نمیرسد به مراسم خاکسپاری پدرش. تاکسیای که باید او را به قبرستان برساند، پشت مانع قطار میماند؛ پنجدقیقه میشود دهدقیقه؛ میشود بیستدقیقه و همهچیز به همین سادگی از دست میرود. پسرِ دیگر این پدر، برادر بزرگِ این پسری که چند دقیقه بعد از خاکسپاری پدرش میرسد به قبرستان، از دست برادر کوچکش عصبانیست. بهجای خواندن یادداشتی به یاد پدر میگوید «سیسال گذشته و هنوز نمیتوانی کمی احترام قائل باشی.» پسری که اینقدر عصبانیست یادداشت را پرت میکند روی زمین و یکراست میآید به سوی برادرش. مردمی که به تماشا ایستادهاند انگار همهچیز را میدانند اما بهاحترام پدری که تازه خاکش کردهاند تکان نمیخورند.
در آغوش گرفتِن برادر، سر گذاشتن روی شانهی برادر و اشک ریختن ظاهراً این وقتها طبیعیترین کاریست که از هر آدمی میشود توقع داشت ولی گئورگ، برادر بزرگ، قصد دعوا دارد و کریستیان، برادر کوچک را، هل میدهد عقب و لحظهای بعد هر دو روی زمین دستبهیقه میشوند و فقط چند متر دورتر از قبر پدرشان، مثل دو بچهی خردسال، مثل دو نوجوان که میخواهند زورشان را به رخ بکشند، همینطور روی چمنهای قبرستان غلت میزنند و حرکاتشان دستکمی از کشتیگیرهایی ندارد که با فنون پیچیده میخواهند حریفشان را به خاک بمالند.
اما کدام کار دنیا بهقاعده است که دعوای دو برادر سر قبر پدرشان بهقاعده باشد؟ دعوا که مهم نست؛ پیش میآید و قهرها ظاهراً در ادامه به آشتی میرسند و برادر بزرگی که با صورت سنگی، با سکوت عمیق، اصلاً حرف برادر کوچکش را گوش نمیدهد، بالاخره به راه میآید و دعوت برادرش را قبول میکند که بروند اتاق زیرشیروانی و یکدست پینگپونگ بازی کنند. گذشته را نمیشود تکرار کرد و آدم، هیچ آدمی، نمیتواند به گذشته برگردد، اما میتواند صحنههایی از گذشته را که در ذهنش جا خوش کردهاند، از نو زنده کند. بچههایی که سیسال پیش سنوسالی نداشتهاند، حالا دارند گذشته را تکرار میکنند. شاید هم بشود اسمش را بازسازی گذشته گذاشت. گذشتهی این دو برادر، گذشتهی این زندگی، جایی قطع شده؛ لحظهای که برادر کوچک، به دلیلی، قید خانه و خانواده را زده و سیسال از همهی این چیزها، همهی این جاها، دور بوده.
اولین بازی دو برادر البته پینگپونگِ شبانهشان در اتاق زیرشیروانی نیست؛ بازی اول همان کُشتی و کتککاریایست که سر قبر پدرشان راه میاندازند و حالا بعد از اینکه بازی دوم را هم به سرانجام میرسانند چشمشان میافتد به برنامهای که سالها پیش برای خودشان تدارک دیده بودند؛ برنامهای که فقط خودشان دوتا باید در آن حاضر شوند؛ سفری که هیچ شباهتی به سفرهای معمول آدمهایی همسنوسال آنها ندارد. انگار آن گذشتهی قطعشده را باید از اینجا شروع کرد. وقفهای که در این رابطهی برادری افتاده باید برطرف شود. چارهای جز این نیست. گذشته را باید از همانجا که قطع شده دوباره وصل کرد، وگرنه این رابطهی برادری دوباره شکل طبیعیاش را به دست نمیآورد.
مهم نیست که این دو برادر در این سالها چه کردهاند و کجا بودهاند و زندگیشان را چگونه پیش بردهاند، چون زندگی واقعیشان، اگر زندگی واقعیتی داشته باشد، درست از لحظهای شروع میشود که قید همهچیز را میزنند و سفری را شروع میکنند که سالهاست به تعویق افتاده. چیزی ظاهراً مهمتر از این نیست که آدم، هر آدمی، بداند از زندگی چه میخواهد؛ هرچند ظاهراً هر آدمی این را میداند اما تجربهی آدمها خبر از این میدهد که دانستنی در کار نیست. همین است که گئورگ را وامیدارد که بعد از اینهمه سال حرف برادر کوچکش کریستیان را گوش کند و دوتایی روانهی سفری میشوند که دیوانگی کمترین چیزیست که میشود دربارهاش به کار برد. این سفر، این به سیم آخر زدن و انجام کارهایی که هیچکس از آدمهایی در سنوسال آنها توقع ندارد، هرچه هست بازسازی گذشته نیست؛ وصل کردن آن چیزیست که سالها پیش به دلیلی بُریده شده است؛ مثل نوجوانها رفتار کردن و مثل نوجوانها زندگی کردن و مثل نوجوانها رفاقت کردن.
اینکه خوانندهی گروه «ایندو» چندسالی پیش از این خوانده بود «سن فقط یه عدده» ظاهراً چیزی نیست که خیلیها موافقش باشند و آدمی مثل گئورگ هم اولِ کار خیال میکند گذر زمان و سنوسال را باید جدی گرفت، اما راز موفقیت هر آدمی، اگر موفقیتی در کار باشد، این است که قید زمان و سنوسال را بزند و طوری رفتار کند که انگار به سالها پیش برگشته. معلوم است که سنوسال رفتار آدمها را عوض میکند و معلوم است که آدمها هرچه بزرگتر میشوند پیرتر هم میشوند اما پیری که دلیل خوبی نیست برای کاری نکردن و گوشهای نشستن و اخم کردن.
اتفاقاً در این سنوسال است که آدمی مثل گئورگ میفهمد که بعضی حرفها را بهتر است آدم به زبان بیاورد؛ بهخصوص حرفهایی را که قرار است عشق را، که ظاهراً چیزی مهمتر از این نیست، با دیگری در میان بگذارند؛ عشقی که اگر نباشد دنیا به مُفت هم نمیارزد و در همیشه بر همین پاشنه میچرخد.