Kiarostami at Work (2023)
بایگانی برچسب: s
و عشق از راه چشم در وجود مینشیند…
فیلمهای عاشقانه یا فیلمهایی دربارهی عشق؟ و اگر فیلمی دربارهی عشق باشد یعنی دقیقاً دربارهی چیست؟ اینطور گفتهاند که عاشق شدن خودآگاهیِ آدم را عوض میکند. در عشق توجه عاشق صرف معشوق میشود؛ توجهی نامعمول. و عاشق دربارهی معشوق مبالغه میکند؛ بیآنکه این مبالغه به چشمش بیاید.
عاشق شدن انتخاب نیست و اینطور گفتهاند که ناگهان بر آدم عارض میشود؛ ارادی نیست و نمیشود مهارش کرد. شعری از ویلیام باتلر ییتس را گاهی در توصیف آنچه عشق مینامند یادآوری میکنند:
شراب از دهان راه میگشاید به تن
و عشق از راه چشم در وجود مینشیند.
در انتخاب این فیلمها به هیچ دفترچه و کاغذی سر نزدم؛ فیلمهایی را نوشتم که در لحظه به یادشان آوردم؛ تصویرهای پراکندهی این فیلمها این روزها در ذهنم مانده؛ بدون ترتیب؛ چون اگر قرار بود ترتیبی در کار باشد آخرین فیلم میشد اولین فیلمِ فهرست و جای فیلمهای دیگر هم تغییر میکرد.
در حالوهوای عشق (وُنگ کاروای)
آقای چاو و خانم چان بیخبرند از دنیا؛ از اتفاقها، آشناییها و تماسها. آقای چاو و خانمِ چان فکر میکنند دنیا همین است که هست؛ همینکه درست روبهروی چشمهایشان اتفاق میافتد. وقتی میبینند زندگی با آنها بازی میکند و دستِ روزگار همهچیز را جوری چیده که دنیای آنها یکی شود، آمادهی بازیِ مهمتری میشوند. به این بازی علاقه دارند و همهچیزِ این دنیا دست به دستِ هم داده تا آنها این بازی را جدیتر بگیرند.
کپی برابر اصل (عباس کیارستمی)
زن و مردی به پانزده سال قبل برمیگردند و باب آشنایی را باز میکنند. بازگشتن به گذشته قاعدتاً ممکن نیست؛ پس باید با نقش بازی کردن موقعیت تازهای را بسازند؛ طوری که انگار همهچیز از همین لحظه شروع شده؛ از جایی که مرد پا گذاشته به جلسهی رونمایی کتابش و قرار است چند کلمهای هم دربارهی این کتاب و ایدهی کپی و اصل حرف بزند. پای یک زندگی در میان است که اگر دو آدم اصلیاش دست نجنبانند ممکن است از دست برود. زن اصرار میکند به ماندن؛ زنی که میداند چه کلمههایی را به زبان بیاورد.
سزار و رُزالی (کلود سوته)
سزار در مهمانیها مجلسگردان است؛ همانطور که رُزالی میخواهد. اما واقعاً رُزالی او را میخواهد؟ داوید بعد پنجسال غیبت پیدایش شده. رُزالی بعدِ قهر و آشتی و رفاقت مردانهی سزار و داوید غیبش میزند و یکسالوخردهای بعد از راه میرسد و فیلم اصلاً با چشمهای سبز او به آخر میرسد. داوید پنجسال نبوده و سزار همهی این سالها را بوده، اما آنکه حقِ انتخاب داشته خودِ رُزالیست.
پیش از طلوع/ پیش از غروب/ پیش از نیمهشب (ریچارد لینکلیتر)
یک فیلم در سه پرده؛ یا صحنههایی از یک عشق؟ عاشق شدن حتماً جنبهی مهمی از عشق است، اما عشق روندیست که در گذر زمان تراش میخورد و تغییر میکند. سهگانهی لینکلیتر فقط آن نگاه اول و درخشیدن چشم را نشان نمیدهد؛ زمان سپریشدهی عشق را هم نشان میدهد. عشق اگر آن مهارتی باشد که میشود آن را آموخت، آنوقت تماشای جسی و سلینی که دلخور و خشمگینند چیزهای تازهای را پیش چشممان میگذارد.
پاریس تگزاس (ویم وندرس)
تراویسِ پاریس تگزاس دست پسرکش را میگیرد و راهِ آدمهای جادهای فیلمهای قبلی وندرس را میرود و درست در آستانهی درِ خانهی معشوق میایستد. این عشقی از نوعی دیگر است؛ عشقی برای سر درآوردن از آنچه نامش را خانواده گذاشتهاند؛ بیآنکه ضلع سوم مثلث جایی زیر یک سقف یا در آغوش جین یا هانتر برای خودش پیدا کند. شیوهی عاشقی تنهای پرسهزن ابدی حتماً شبیه دیگران نیست. تعریف کردنش هم آسان نیست. چرا فکر کردم میشود در چند خط دربارهاش نوشت؟
درخشش ابدی یک ذهن پاک (میشل گُندری)
جوئل پیِ راهی میگردد برای فراموش کردن کلمنتاین محبوبش. میرود پیش دکتر میرزویاکی که میگوید «اولین کاری که باید بکنی، این است که بروی خانه و همهی چیزهایی را که با دیدنشان کلمنتاین را به یاد میآوری جمع کنی. میخواهیم خانهوزندگیات را از کلمنتاین خالی کنیم.» و زمان باید بگذرد تا جوئل بفهمد اشتباهی بزرگتر از این نیست که بخواهد حافظهاش را پاک کند و به کلمنتاینِ محبوباش بگوید «چیزی تو وجودت نمیبینم که ازش خوشم نیاید.»
اوندین (کریستین پتزولد)
یکی دوست میدارد و یکی طفره میرود از دوست داشتن. یکی خیال میکند آنکه را میخواسته پیدا کرده و یکی آدمها را از دست میدهد. اوندین در این یکی استعداد زیادی دارد. کسی خبری از اوندین ندارد. همه او را دیدهاند، اما کسی نمیداند چگونه ناپدید شده. شاید اگر آن مجسمهی غواص سر از آب درنمیآورد، اینطور بهنظر میرسید که اوندین هیچوقت نبوده؛ شاید کریستف او را به خواب دیده. شاید او در خواب کریستف بیدار بوده.
ژول و جیم (فرانسوآ تروفو)
نه. دربارهی این فیلم نمیشود نوشت؛ یعنی من بلد نیستم این فیلم محبوبم را، که دقیقاً شصتویک بار تماشایش کردهام، در چند سطر خلاصه کنم. واقعاً اینیکی فرق دارد با فیلمهای دیگر. برای من فرق دارد. ترجیح میدهم جملهای از فرانسوآ تروفو را بنویسم که سالهاست با ترجمهی بابک احمدی در ذهنم مانده: «برای شما این چیزی بیش از یک فیلم نیست. برای من امّا همهی زندگیام است.» دربارهی ژول و جیم همین کافیست.
و قاعده دیگر شد… ـــ گفتوگو با صفی یزدانیان دربارهی نقد فیلم
این گفتوگویی قدیمیست با صفی یزدانیان دربارهی نقد فیلم؛ دربارهی نقد فیلمهایی که نوشته؛ دربارهی نوعی از نقد فیلم که آن سالها (بهار ۱۳۸۹) مشهور بود به «مقاله» و هنوز کلمهی «جُستار» تماموکمال جای Essay را نگرفته بود. نوشتههای صفی یزدانیان، جُستارهای کوتاه و نیمهبلندش در کتاب ترجمهی تنهایی، که ویراست دومش چند سال بعد در نشرچشمه منتشر شد، به چشم من، نمونهی کمنظیریست از آنچه جُستار سینمایی مینامیمش و بعدتر در کتاب عکس دستهجمعی با پدرخوانده اصلاً با جُستاری بلند روبهرو شدیم که سفری شخصی در سینما بود. آنچه ترجمهی تنهایی و عکس دستهجمعی با پدرخوانده را بههم پیوند میدهد، بیش از همه عشق به سینماست و در زمانهی کثرت فیلمها و کثرت کلمات دربارهی فیلمها، ارزش چنین نوشتههایی بیشتر پیداست.
عمدهی مقالاتِ سینماییتان، امضای شخصیِ شما را دارند؛ یعنی خوانندهای که دستکم چند مقالهتان را خوانده باشد، با خواندنِ مقالهای که حتّا نامِ شما بالایش نیست، میفهمد که دارد نوشتهای از صفی یزدانیان را میخواند. بهنظرتان مقولهی سبک در نقدِ فیلم مهم است؟ اصلاً هر ناقدی باید سبکِ شخصیاش را در نوشتههاش تکرار کند؟
دقیقاً نمیدانم که چه فکر میکنم… ولی بله، وقتی دلم میخواهد مطلبی را بخوانم، کنجکاویام بیشتر بابتِ اسمها نیست که فلانی چی نوشته، بابتِ فیلمیست که دیدهام. معمولاً هیچوقت راجعبه فیلمی که ندیدهام چیزی نمیخوانم، ولی اگر فیلم را دیده باشم و کنجکاو باشم که بقیه دربارهاش چی میگویند، میروم و نوشتهها را میخوانم. آنجا خیلی مهم است که بتوانم با دنیای نوشته ارتباط برقرار کنم. یعنی اگر از آن نقدهایی باشد که میخواهد «درس» بدهد، خب نمیخوانمش؛ نه بهخاطر اینکه نمیخواهم چیزی یاد بگیرم، بهخاطرِ اینکه آن لحنِ رمزگشایی خیلی سلیقهی من نیست. نمیدانم، فکر میکنم کارِ نقد رمزگشایی، یا پردهخوانی نیست. خیلی نقدها مثلِ پردهخوانیست و شروع میکنند به گفتنِ اینکه مثلاً اینجا معنیِ رنگِ آبی این است و داستان گُلدان این است؛ که بهنظرم خیلی اقتدارگراست و آدم را با دانشی که دارد، یا میگوید دارد، خفه میکند. اینجور نقد پَسام میزند، امّا این خودش یکجور سبک است. درعینحال خیلی هم خوب است؛ چون با دیدنِ اسمِ فلان نویسنده میفهمم بهتر است آن نقد را نخوانم، چون یکجور خودآزاریست و عصبیام میکند. یکوقت کسی هست که میدانم نگاهش را دوست دارم و میدانم میتوانم با دنیاش ارتباط برقرار کنم و برایم مهم است نظرش دربارهی فیلمی که هردومان دیدهایم چیست. بنابراین، سبک به این معنی، حتماً مهم است.
مقالههای سینمایی شما، درعینحال، چیزی بیش از یک نقدِ فیلم بهمعنای مرسوم و متداولش هستند؛ هویتِ مستقلی دارند و خودشان تبدیل شدهاند به اثری هنری. اینطور خیال میکنم که با دیدنِ چیزی کوچک در فیلمی، کلیدِ ورود به دنیای فیلم را پیدا میکنید و بعد براساسِ این دنیا، دنیای شخصیِ خودتان را میسازید. همینجور است؟
گاهی. همیشه نه. حالا باید فکر کنم که ببینم چهجوری مینویسم. آنقدرها بلد نیستم که بگویم چهجوری مینویسم. این که نوشتههایم آثاری هنری باشند هم که لطف شماست. اما مثلاً وقتی برای بارِ پنجم، ششم فیلم آینه (آندری تارکوفسکی) را میدیدم، رسیدم به جاییکه حس کردم همان نقطهایست که باید ازش شروع کنم، منظورم آن نمای دور آتش سوزی پس از صحنهی دوش گرفتن ماریا است. امّا راستش را بگویم؛ بیشترِ اوقات اینجوری نیست. وقتی فیلمی را میبینم، میدانم که میخواهم چیزی دربارهاش بنویسم. امّا اصلاً نمیدانم میخواهم چی بنویسم. گاهی آن جرقهی اوّل، یک پلان است، یک حرف است، ولی گاهی دلم میخواهد راجعبه فیلمی بنویسم تا، همان طور که در مقدمهی کتاب نوشتهام، کسی خاص بخواندش؛ عینِ همان کاری که جسی در پیش از غروب کرد.
چیزی توی فضای فیلم هست که جذبتان میکند؟
حتماً چیزی توی فضای فیلم هست… یکوقتی پیشنهاد داده بودم به بچّههای مجلّهی فیلم که میخواستند توی شمارهی ۲۰۰ مضمونِ بهخصوصی را برای نوشتن به همهی نویسندهها پیشنهاد کنند. من چون معتقدم ناقد نه حاکم است، نه معلّم است، نه طبیب است که بگوید اینجای سناریوت درد میکند و برو کمی استراحت کن، گفتم بد نیست هرکسی از حرفِ خودش برگردد؛ یعنی کسی زمانی چیزی نوشته و بگوید الان دیگر آن فیلم را اینجوری نمیبینم. اینجوری با خواننده ارتباط تازهای برقرار میکند و میگوید ما حُکم نمیدهیم و خودمان هم زیرِ سئوالیم. فکر میکنم اسمش را، بهشوخی، گذاشتند ندامتنامه و توی مقدّمه هم چیزی نوشتند و گلهی کوچکی هم از خودِ من کردند و گفتند خودِ آنکسی که این پیشنهاد را داد، خودش در بارهی چیزی دیگر نوشت. ولی خب من نگاه کردم و دیدم هیچوقت چیزی ننوشتهام که بخواهم حالا زیرِ سئوال ببرمش. بعد هم اینکه آدم وقتی از چیزی تعریف میکند بعداً ناراحت نمیشود، معمولاً وقتی منفی مینویسد ممکن است بعداً پشیمان شود. من در همان شماره مقالهی «اولاف لوباژنکو» را نوشتم دربارهی همینکه ما نمیدانیم میخواهیم دربارهی چی بنویسیم، وقتی قلم را برمیداریم، یا پشتِ کامپیوتر مینشینیم، ایدههایی داریم، ولی کلمات، جادوی کلمات، جادوی من و کلمه و لحظه و پسزمینهی من و پسزمینهی فیلم باهم چیزی را میسازند. از اوّل هم شروع نکرده بودم آن مقاله را بنویسم. خودِ مقاله خیلی هم راستگویانه بود، بازیِ ادبی نبود. گفته بودم میخواستم اینرا بنویسم، ولی الان چیزِ دیگری را نوشتهام. میخواستم دربارهی یک بازیگرِ درجهچندِ لهستانی بنویسم، ولی نوشته چیز دیگری شد. درواقع، خودم هم داشتم مدام توی همان متن همراه کلمات پیش و کنار میرفتم. برای همین راههای نوشتن خیلی متنوّع است، گاهی میدانم میخواهم چیکار کنم، گاهی فقط دلم میخواهد بنویسم.
ایدهی ناقد طبیب نیست که در نقد/ مقالهتان دربارهی پیش از طلوع و پیش از غروب نوشتهاید، بههرحال، محلِ دعواست. ناقد حق دارد دربارهی چیزهایی که دوست میدارد بنویسد، ولی دربارهی فیلمهای بدی هم که نمیشود دوستشان داشت باید نوشت؟
حتماً باید نظر بدهد. چیزی که میگویم، کاریست که خودم میکنم…
از منظرِ یک ناقد بگویید که با فیلمهای بد چه باید کرد؟
خب، نمیدانم. آنها که بلدند، لابد مینویسند دیگر…
شما بلد نیستید؟
من دوست ندارم …خودم با فیلمهای بد همان کاری را میکنم که با آدمهای بد: سعی میکنم نادیدهشان بگیرم، و حتا اسم کسانی را که به نظرم بدند را تا میشود به زبان نمیآورم تا بدیشان نزدیکم نیاید. گاهی بلدم و ممکن است شفاهی راجعبه آدمی یا فیلمی خیلی حرف بزنم. حتماً همهی ما اینکار را بلدیم. لذّتِ بدگویی خودش لذّتِ بزرگیست! گاهی خیلی هم هیستریک است و آدم لذّت میبرد. امّا من چیزی، ارزشی، برای نوشتن قائلم که خودم هم دستم به نوشتنِ بدگویانه نمیرود. نمیتوانم کسی را در نوشتهام دست بیندازم… ولی اگر بخواهم ندامتی را بگویم، مال دورهایست که به فیلمها نمره میدادند و من هم یکیدوبار اینکار را کردم و بعد به خودم قول دادم که دیگر از این کارها نکنم. یکبار که گفته بودند فیلمهای سال را بنویسید، من به فیلمِ سولاریس داده بودم هجده. حواسم هم نبود. آدم در دفترِ یک مجلّه از این کارها زیاد میکند. بعد که مجلّه درآمد به خودم گفتم یعنی چی؟ دو نمره از تارکوفسکی کم کردهای؟ چیکار کرده؟ بابتِ انضباط؟ خب، آره آن پلانش را دوست ندارم، ولی بعدش آنقدر خجالت کشیدم و زده شدم که دیگر نمیتوانم همچه کاری بکنم. نمیتوانم بد بنویسم. تنها نوشتهی منفیام که کمی هم جدلی بوده، نوشتهای بود دربارهی اینکه چرا ادبیاتِ سینماییِ ایران اینقدر تُند و لمپنی شده. زمانِ اکرانِ فیلم وقتی همه خوابیم در جشنواره بود. حالا فکر میکنم آن نوشته هم خیلی به من نمیآید، به تصویری که خودم از خودم دارم نمیآید. البته نقدهای منفیِ زیادی را خواندهام که هنوز بعضی نکات بامزهشان در یادم مانده و خیلی هم بهشان خندیدهام. ولی یکچیزی را درست نمیفهمم؛ میشود با خواندن یک نقدِ منفی تفریح کرد، ولی با نوشتنِ نقدِ منفی قرار است چهکار کنم؟ قرار است کسی را قانع کنم که آن فیلم خوب نیست؟ که بدترین کارِ دنیاست در هر زمینهای. مثلِ این است که یکنفر یکی را دوست دارد و تو بروی بهش بگویی نه، به این دلایل دوستش نداشته باش. می شود حرص خورد و غمگین شد اما برای همچه چیزی که نمیشود منطق آورد. ممکن است یکنفر با فیلمی ارتباطی برقرار کند و کُدهایی از فیلم بگیرد که تو اصلاً نمیفهمی یعنی چی. کسی را میبینی که با دیدنِ اپیزودِ آخرِ سریالِ لاست زارزار گریه میکند، و تو نمیفهمی این کُدهایی که از لاست میگیرد به کجای زندگیاش اشاره میکند. حالا من بیایم و بگویم اپیزودِ آخر اینجوریست و باید اینجوری میبود؟ به چه دردش میخورد؟ او که دارد با این سریال معنیای در زندگیاش پیدا میکند، لذّتی میبرد یا مغموم میشود. حالا لاست را که خودم هم دوست دارم، اما حتا وقتی کسی از یک موسیقیِ مبتذل لذّت میبرد، مگر میتوانیم برویم بهش بگوییم خانم یا آقای راننده که دوست داری تمام شهر آهنگ مورد علاقهات را بشنود به این دلایل این موسیقی خوب نیست؟ آن موسیقی برای زندگیِ آن آدم معنی دارد و چهخوب که، بالأخره، در این دنیا یکچیزی برای یککسی معنیای دارد. من اینوسط چیکارهام؟ من در نهایت شاید اگر در ماشین همان راننده باشم از او بخواهم صداش را کم کند، که البته معمولا درخواست پرخطری است و او با دلخوری دستگاه را خاموش میکند، و این اواخر فهمیدهام چرا: نه به این خاطر که به کارش دخالت کردهای، نه، او فقط ناراحت است چون تا پیش از اعتراض تو فکر میکرده که دارد تو را در چیزی که دوست دارد سهیم میکند، و حالا از این فاصلهای که از سلیقهاش گرفتهای رنجیده است. این رنجیدگی در کار نقد هم پیش میآید. خب، دعوا سرِ ریویو یا نقدِ ژورنالیستی، یا اِسِی (essay) که یک ماجرای همیشگیست. یکی کارش نوشتنِ ریویوست…
ایرادی هم ندارد؛ بهشرطِ اینکه مرزشان تداخلی با هم نداشته باشد…
آره، مرزشان را باید نگه داشت. این درست است. در مورد خودم، من نمی توانم تکلیف خواننده را با فیلم در چند سطر روشن کنم. اصلا این چیزی نیست که روشن شدنی باشد. یک سویش هم بحثِ پُرکاری و کمکاریست و من اصلاً پُرکار نیستم…
ولی الان که [ویراست اولِ] ترجمهی تنهایی را ورق میزنیم، حجمِ معقول و درستی دارد…
اتفاقاً وقتی داشتیم با مجید اسلامی روی کتاب کار میکردیم، برایم جالب بود که وقتی ورقش میزنم، سنّ خودم را گُم میکنم. یادم نیست کجای کتاب سیسالم بوده و کجاش چهلوخردهایسال. یادم میرود… خوب هم نیست که آدم بگوید هیچ عوض نشدهام. مگر میشود عوض نشده باشم؟
وقتِ نوشتن از هر فیلمی ادبیاتتان را تحتِتأثیرِ آن فیلم، فضای فیلم و شخصیتهاش میسازید؟ مثلاً نوعِ نوشتههای شما دربارهی تارکوفسکی، بههرحال، فرق دارد با نوعِ نوشتهتان دربارهی برتولوچی…
خب، حتماً فرق میکند و بیشتر بهدلیلِ خودِ فیلم است. برای شخصِ من هر کلمهای که مینویسم مهم است، چون میخواهم فضای مشترکی بسازم با کسی دیگر. در مقدّمهای که برای کتاب نوشتم، کمی اغراق کردم و گفتم این متنها به نامهی عاشقانه میمانَد؛ چیزیست که نوشتهام و حالا اگر شریکی پیدا کنم خوب است، و اگر حتّا یکنفر بخواندش باز هم خوب است. من کارِ نوشتن را دوست دارم، بنابراین همیشه فکر میکنم فیلمها هم بهانهاند تا یکچیزی بنویسم. اصلاً هم بلد نیستم چیزی را به کسی یاد بدهم. بنابراین فقط در فضای خودم هستم. حالا هم که ترجمهی تنهایی چاپ شده، بهنظرم جواب خوبی ازش گرفتهام. از اوّل که نخواستهام بهنیّتِ یک کتاب مقاله بنویسم، نگاهم به نوشتن این بوده که هر متنی باید مستقل باشد؛ یعنی متنی باشد که مالِ من است، به بهانهی تارکوفسکی. یکبار چیزی دربارهی هوشنگ طاهری نوشتم که نمیدانم خواندهاید یا نه؛ بعد از اینکه در تصادف فوت کرد. نوشتم خیلی از برگمان متشکریم که طاهری را به ما معرّفی کرد. درواقع، وقتی در فضای فرهنگیِ خودت یکی مثلِ هوشنگ طاهری را به بهانهی برگمان پیدا میکنی خیلی خوشحال میشوی. مهم است که طاهری چهجوری مینوشت، مهم است که نگاهش به سینما چی بود، برای من که شاگردش بودم مهم است که سرِ کلاس چهجوری درس میداد. این فیلمها و هنرمندان هرچند مهم هستند، ولی گاهی هم بهانهاند که در فضای فرهنگیِ خودمان شریک پیدا کنیم، حرف بزنیم و کاری را بکنیم که خودمان قبول داریم. یکی از این کارها، یا مهمترینشان، کلمه است. نوشتهی من دربارهی تارکوفسکی همانقدر فرق دارد با نوشتهام دربارهی برتولوچی که سینمای این دو با هم فرق دارد. یعنی وقتی دارم برتولوچی را مینویسم، مجبورم مثلاً کمی خشونتش را در نگاهِ به دنیا، با خشونتی که تارکوفسکی ندارد و آرمانگراییِ او را با آرمانگراییِ کاملاً متفاوتِ تارکوفسکی بسنجم و طبعاً اینها در من هم تأثیر میگذارند. در آثار تارکوفسکی آنجا خیلی به شعف میآیم که مثلاً آن چهار ثانیه را میبینم، یادِ سکانسهای عجیبوغریبِ آینه هستم، یاد آن پسرک و آن شیری که روی سیبزمینیها میچکد، امّا زمانِ برتولوچی یکدفعه وقتی دریمرز را میبینم، حس میکنم این جنبهی شاعری او نیست که به من جواب میدهد؛ هرچند برتولوچی هم شاعرِ دیگریست.اینجوریست که میبینم دریمرز چهقدر به خودِ من جواب میدهد و چهقدر این توی سروکلّهی هم زدنها راجعبه فیلم وقتی بیرون آشوب است، من را یادِ فضاهایی میاندازد که شخصاً تجربه کردهام. چهقدر اینکه فکر میکنی میخواهی دنیا را تکان بدهی، بعد میبینی هیچ اتّفاقی نمیافتد، یا اتّفاقی معکوس میافتد شبیهِ تجربهی شخصی من است. مثلاً عاشق شدن در آشوب چه معانیای دارد. بنابراین آن نوشته طبعاً شخصیتر میشود. مثلِ این است که بخواهی راجع به باخ بنویسی یا شوبرت. بهقولِ هاینریش بُل اوّلی در آسمان است و دومی روی زمین و برای همین شوبرت از بچّههای خودمان است و میتوانیم باهم بهتر حرف بزنیم و خیلی راحتتریم!
گفتید وقتی فیلمی را میبینید، از سرِ کنجکاوی، بعضی نوشتهها را میخوانید. اساساً نقدِ فیلمها را میخوانید؟
همیشه که نه، گاهی وقتها.
از نویسندگان ایرانی یا فرنگی؟
اصلاً اسم نمیبرم…
حتّا نویسندههای فرنگی را؟
یکعدّه را عمیقاً بهخاطرِ این جورِ بهخصوصی که خودم را تربیت کردهام دوست دارم. مثلاً لوته آیسنر را خیلی دوست دارم؛ چون آن آزادیِ نگاه به همهچیز را در سینما میدهد، علاوه بر اینکه یکجوری هم میشود گفت تئوریسین است و تاریخنگار. درعینحال کریستین مِتز هم نیست؛ یعنی آنقدر هم تجریدی نیست نوشتههاش. این نگاهِ من است. آیسنر یک گستردگیِ نگاه دارد که در آن هم راجع به لوئیس بروکس حرف میزند، هم راجعبه اکسپرسیونیسم و میبینی میشود یک متنِ فوقالعاده کوتاه دربارهی یک بازیگر نوشت و بهشدت تأثیرگذار بود. اینروزها خیلی به یادش هستم، برای همین دارم ازش حرف میزنم. مثلاً اگر پردهی جنزدهاش، که دربارهی اکسپرسیونیسم است، نبود الان من دنیا را اینقدر اکسپرسیونیستی نمیدیدم، یا نمیتوانستم ببینم. این حرف کمابیش اغراقشده و شخصیست و شاید نتوانم خوب انتقالش بدهم، ولی مدتهاست که فکر میکنم دارم در فضایی عمیقاً اکسپرسیونیستی زندگی میکنم؛ یعنی انگار کالیگاری و مابوزه دوباره آمدهاند، همچنان که نوسفراتوی هم مورنا و هم هرتسوگ، دست در دست هم بر عرشهی آن کشتی، و نیز بیتردید فاوست و دیگران. نگاهِ آیسنر برای من نگاهی همهجانبه و باز و درعینحال بدونِ اداست که نمیخواهد هنر را به چیزی خیلی مجرّد تبدیل کند. این آخریها از راجر ایبرت هم چیزی خواندم که خیلی خوشم آمد. بنابراین فرقی نمیکند برایم…
هیچوقت طرفدارِ منتقدانِ کایه دو سینما نبودهاید؟
زیاد دنبالشان نکردهام، چون فرانسهام خوب نیست، ولی از نسلِ اوّل، یعنی منتقدانی مثلِ تروفو یا رومر که بعداً فیلمساز شدند خواندهام و نوشتههای تروفو و نگاهش را خیلی دوست داشتم، مثلاً وقتی دربارهی چاپلین حرف میزند، برایم خیلی بامعنیست. حالا چند نوشته از سرژ دنه هم، مثل آنچه دربارهی استاکر نوشت یادم میآید، که البته آن زمان گویا دیگر در کایه نبود. فاسبیندر هم وقتی دربارهی سینما مینوشت، خیلی دوستداشتنیست، نوشتههایش دربارهی داگلاس سیرک بسیار زیباست. اصلاً نوشتههای فیلمسازها دربارهی فیلمها همیشه خواندنیست. شاید من با مثلاً حرفهای گُدار دربارهی فهرست شیندلر موافق نباشم، امّا همیشه چیزی در حرفها و نوشتههای او بوده و هست که وادارت میکند عقاید و سلیقههایت را مرور کنی، یا بهشان شک کنی.
یکعده فکر میکنند منتقدِ سینما باید بیشتر مسلّح باشد به سلاحِ سینما و یکعده هم روی ادبیاتش تأکید میکنند. شما چی فکر میکنید؟
اصلاً باید خلعِ سلاح بشود! (میخندد) باید سلاحش را زمین بگذارد… گاهی کسی چیزی دربارهی فیلمی برایم نوشته، درواقع برای خودش، و اصلاً منتقد نبوده و علاقه هم نداشته نوشتهاش را جایی چاپ کند. امّا نوشتهاش عالیست و کلّی به من چیز یاد داده. این است که فکر میکنم همه باید خلعِ سلاح شوند و چیزی که مینویسند فقط بینِ خودشان باشد و آن یک فیلم و آن لحظهای که بین خودش و فیلم میگذرد…
حتّا برای مخاطب هم ننویسد…
حتّا نه برای مخاطب، البته مگر آنکه تویی در میان باشد. میدانید که میگویند جنسیت چیرهی سینما زنانه است، زن به عنوان موضوعِ نگاه، که شاید در خودش نگاه مردانهای هم باشد. خودمانیاش این است که دراینصورت صاحبهای زیادی هم پیدا میکند و همه میخواهند او را از آنِ خودشان کنند و برای همین جدلهای بیخودی هم پیش میآید. من که نمیتوانم در آنِ واحد تاریخِ سینما باشم. من فقط در برابرِ یک فیلم نشستهام. زمانی از من هم پرسیده بودند فیلمهای عمرت چیست. خب، دهتا فیلم را نوشتم و نفهمیدم چرا بعضیها صدتا فیلم را نوشتند. بازیست دیگر، میگوید دهتا، حالا آنقدر هم مهم نیست که بعدها تاریخ دربارهمان اشتباه کند. به هرحال فیلمها را نوشته بودم و یکیاش هم اشکها و لبخندها بود. مخصوصاً هم همیشه مینویسم اشکها و لبخندها، نه The Sound of Music. اگر فیلمِ عُمر میگویید، من از ششسالگی عاشقِ نسخهی فارسی این فیلم بودهام. هنوز هم اگر جایی نشانش بدهند، مینشینم و میبینمش. بعد شنیدم یکعدّه گفتهاند دیدی؛ این که اینقدر میگفت تارکوفسکی حالا دُمِ خروسش معلوم شد! خب یعنی چی؟ ما که عبوس و فرهیخته زاده نشدهایم؛ اینجوریایم دیگر و یک فیلمهایی هم فیلمهای عُمر من است. بعضی از این فیلمها با تربیتی که شدهام، با فضا و کنار دوستانم شاید فیلمهای خاصتری باشد، ولی فیلمهایی هم هست که هنوز به زندگی من جواب میدهد. همین الان وقتی میخواهم یکچیزی را، یک وضعیتِ آشفتهی روحی را، خیلی تحمّل کنم، یادِ «یک ظرفِ پُر میوه، یک باغِ پُر گُلِ» فیلمِ اشکها و لبخندها میافتم و برای خودم میخوانمش. خب، این منام و در آن لحظهای که اشکها و لبخندها بهم معنی میدهد، به این فکر نمیکنم که پس دریمرز چی؟ یعنی در تاریخِ سینما ننشستهام، در لحظهی خودم هستم. خیلیها هستند که شاید متن برایشان خیلی جدّی نباشد. کارشان است و مدام باید بنویسند. امّا کسانی هم هستند که خوششان میآید متنی بنویسند که در آن گاهی تاریخِ سینما به یاد می آید و گاهی نمیآید. یکوقت این لحظه تو را یادِ چاپلین میاندازد و یکوقت یادِ هیچچیز نمیاندازد. یکوقت یادِ خانمِ دالُوی میافتی. یکوقت خودت هستی و همان لحظه. اینهاست دیگر. من شاید بهبهانهی یک فیلم، مثلاً فیلمِ شاتر آیلند که این آخریها دیدم و خیلی هم ازش خوشم آمد، چیزی بنویسم. دنبالِ این هستم که مدام دربارهاش بخوانم و وقتی سِرچْ کرده بودم که ببینم دربارهاش چی نوشتهاند، نوشتهی راجر ایبرت را هم خواندهام که نوشته بود من جزء آنهایی نیستم که فکر کنم باید به کارگردان رهنمود بدهم و بگویم باید پایانِ دیگری انتخاب میکردی. من هم فکر میکنم این فیلم از شروع تا پایانش کاملِ کامل است…
پس ممکن است دربارهاش بنویسید…
بله، اما بعضی فیلمها هم هستند که زورم بهشان نمیرسد. دوستشان داری، ولی نمیتوانی دربارهشان بنویسی. تواناش را نداری. حالا شاتر آیلند را نمیدانم. برایم خیلی مهیب بود. خیلی فیلمِ سنگینی بود. در فیلم دیدن خیلی تنبلام؛ مثلاً شاید هفتهای یا دو هفتهای یک فیلم ببینم. ولی این فیلم را در دو روز سهبار دیدم. الان هم اصلاً دنبالِ اسکورسیزی هستم و فیلمهایی که ازش ندیدهام. مثلاً گنگز آو نیویورک را ندیده بودم. این خیلی استثناییست در من که هیچوقت حوصلهی تعقیبِ چیزی را ندارم. و برایم این جذّاب است که ببینم این فیلم با کجای امروز ما اینقدر همراه است، امروزِ خودِ من، این خیابانها، این تهران… جاییکه اصلاً گم میکنی کی هستی، که شاید این هستی و شاید آن هستی، یا اصلاً آنکسی که داری میبینیاش کیست، آنی است که هست یا آن است که دوست دارد باشد یا دوست دارد تو فکر کنی که هست؟ شاتر آیلند تأثیرگذارترین فیلمیست که اینروزها دیدهام.
فیلمهای دیگری هم دیدهاید؟ مثلاً فیلمِ تازهی پولانسکی را؟
پولانسکی را خیلی دوست دارم، کارگردانِ محبوبِ من است، ولی این فیلم آخرش را نه… هرچند از آن لحظههایی که فقط خود او بلد است بسازد هم در آن کم نیست.
فیلمِ خوبِ دیگری ندیدهاید؟
یکی از آخرین فیلمهایی که دیدم کُپی برابرِ اصل بود و خیلی دوست داشتم. شاید شبیهِ شاتر آیلند هم باشد از جهتی؛ یعنی بدلشدنِ شخصیتها! (میخندد) هرچند اسکورسیزی و کیارستمی هیچ ربطی به هم ندارند. شنیدهام خیلی از منتقدانی که کیارستمی را دوست دارند، از این فیلم خوششان نیامده. من یکجاهایی کیارستمی را خیلی دوست دارم و معتقدم گزارش یکی از بهترین فیلمهای سینمای ایران است. فیلمی عالیست. شگفتانگیز است. طعمِ گیلاس هم همینطور. امّا نمیدانم چهجوریست که وقتی آقای کیارستمی واردِ رابطهی زن و مرد میشود، عالیست. روشن است که منظورم فیلمهای اوست و نه حرفهایی که شاید در مصاحبههایش دربارهی زن و مرد بزند. هیچ فیلماش را کنارِ گزارش اینقدر دوست نداشتهام. کُپی برابرِ اصل فیلمِ درخشانیست. معمولاً پیشداوریهامان روی قضاوتمان اثر میگذارد و برای همین هیچ دلم نمیخواست چیزی دربارهی فیلم بدانم. من وقتی فیلم میبینم، چه ایرانی باشد، چه فرنگی، دلم میخواهد ازش خوشم بیاید. اصلاً فیلمها را با این نیّت میبینم. فکر میکنم اینقدر دنیای زشت و پلیدی هست که لازم نیست ما هم این لحظهی فیلم دیدن را بد بگذرانیم. باید خوش یا سبک بگذرانیم. ولی یک روز پیش از آن که فیلم را ببینم یکدوستی تعریف کرد که در کَن بعضی منتقدها فیلم را دوست نداشتهاند و منتقدهای ایتالیایی گفتهاند کیارستمی توسکانی را خوب درنیاورده. خب من نمیخواستم اینچیزها را بدانم. ولی وقتی فیلم را میبینید، معلوم است که خودِ کیارستمیست و اهمیتِ این آدم هم در همین است که آدمِ اصیلیست و چه برود توسکانی و چه برود ماسوله، آنجا را شبیهِ خودش میکند. اینجا هم آن کوچه، آن پنجره طوریست که شاید گم کنیم و فکر کنیم نکند شمالِ خودمان است! ولی نه البته، چون ارجاع جغرافیایی دارد. خوبیاش این است که مثل هر هنرمند خوبِ دیگری دنیای خودش را در متناش ساخته. امیدوارم همه زودتر ببینندش و به همه خوب بگذرد.
هیچوقت برای فیلمدیدن برنامهی منظّم دارید؟
برنامهی منظّم اصلاً ندارم؛ در هیچچی، ازجمله فیلمدیدن.
مقالهها را یکدفعه و در یک نشست مینویسید یا تکّهتکّه؟ بههرحال لحنِ مقالهها همیشه یکدست است…
معمولاً آنچیزی را که شروع میشود و آنچیزی را که تمام میشود در یک نشست مینویسم. امّا ممکن است بعداً بنشینم و بعضی جاها را بازنویسی کنم. این کار را قبلاً بیشتر میکردم، نه اینکه الان بیشتر به خودم مطمئنترم، الان یکجورِ دیگر مینویسم و زیاد برنمیگردم به نوشته.
قبل از نوشتن بهش فکر میکنید؟ کلمهها را از قبل انتخاب میکنید؟
آره، خیلی فکر میکنم، ولی نمیدانم چی میخواهم بنویسم. اگر فکر کنم، شاید یادم بیاید که هرکدام از مقالهها را چه شده که نوشتهام. وقتی مجید اسلامی در مجلّهی فیلم بود گاهی میگفت من که میدانم از این فیلم خوشت آمده، دربارهاش بنویس. اما دقیقاً دوبار هم بود که فقط بهخاطر رودرواسی نوشتم و هیچکدامِ آن دو نوشته در این کتاب نیستند. یکی دربارهی شب روی زمین بود و آنیکی دربارهی مردِ مُرده؛ اتفاقی هردو از جارموش.
و به فکرِ بازنویسیشان هم نیفتادید؟
اصلاً. بیشتر بهخاطرِ اینکه توی آن نوشتهها خودم نبودم، به این معنی که از هر دو فیلم خوشم میآمد، اما دوستشان نداشتم. برای همین ترجمهی تنهایی که عنوان مقدّمهاش «کتابِ تو» است به همین شکلی که گفتم نوشته شده، با دوست داشتنِ محض. پس بگذارید این کتاب و این گفتوگومان را با کلماتِ شاملو خلاصه کنیم که بیش از هر شاعری تو را دوست داشته، و بیش از هر شاعری با دوستداشتنهای مکرّرش کمک کرده تا خودمان را از گزندِ دنیا نجات بدهیم، یا دستکم سعی کنیم که نجات بدهیم…
«گفتی دوستات میدارم
و قاعده دیگر شد…»
پسران آدم، دختران حوّا
… امّا کپی برابر اصلِ کیارستمی عشق را طور دیگری به تماشا می گذارد؛ عشق بهعنوانِ فریبی بزرگ و در این راه پیروِ استاندالِ رماننویس است که به تبلورِ عشق باور داشت و میگفت عشق چیزی جز توهّم نیست و نباید خیال کرد که عشق گاهی اشتباه میکند و راه را بهخطا میرود چرا که عشق ـــ بهزعم استاندال ـــ اساساً اشتباه است و خوزه اُرتگا یی گاست در رسالهی دربارهی عشق از قولِ رماننویس فرانسوی مینویسد «ما وقتی عاشق میشویم که تخیّل و توهّمِ ما دیگری را دارای کمالی میانگارد که وجود ندارد. یک روز توهّمِ ما از بین میرود و با از بین رفتنِ آن عشق میمیرد.» و توضیح میدهد «این بدتر از نسبتیست که سالهای پیش به عشق میدادند و میگفتند «عشق کور است». برای استاندال عشق از کور بودن هم بدتر است. ما در عشق نهتنها واقعیّت را نمیبینیم، بلکه چیزی و خصوصیّتی را که وجود ندارد بهجای عشق مینشانیم.»
نکتهی اساسی کپی برابر اصلِ کیارستمی ـــ ظاهراً ـــ همین توهّمِ عشق است؛ جستوجوی کمال در دیگری بیآنکه واقعاً کمالی در کار باشد. این چیزیست که کیارستمی نامش را گذاشته اصل و کمی بعد از نمایش فیلم در جشنوارهی کن به یوسف اسحاقپور میگوید «همیشه در هر کپی چیزی از اصل هست که اتفاقاً درستتر و زیباتر از اصل است. پسران و دختران آدم و حوّا کپیهایی اصلتر از آدم و حوّا هستند. همین است که ما هم کپیهایی برابر اصل هستیم.»
از این نظر کیارستمی بهاندازهی استاندالِ فرانسوی بدبین نیست؛ چون او عشق را بهکلّی زیرِ سؤال میبَرَد و از سلطهی تخیّل و توّهم میگوید امّا کیارستمی با اینکه عشق را در وهلهی اوّل به چشمِ توهّم میبیند در ادامه توضیح میدهد که آنچه در دسترس ماست کپیهای مختلف و متنوعی هستند که هرچند شباهتی به اصل دارند ولی اصل نیستند و قاعدتاً نمیتوانند جای اصل را بگیرند. در نبود اصل است که کپیها بیشتر و بیشتر میشوند و کمکم کار به جایی میرسد که فکر میکنیم چهکسی آنچه را که اصل بوده تشخیص داده و چهکسی میتواند تفاوت اصل و کپیها را تشخیص بدهد؟
مسأله انتخاب بین کپیهای مختلفیست که شاید تفاوتهای کمرنگی باهم داشته باشند ولی بههرحال کپیاند و نمیشود آنها را بهجای اصل قالب کرد. اگر بهجستوجوی الگوی پیوند انسانی برآییم لابد سر از داستانِ آدم و حوّا درمیآوریم؛ پدر و مادر همهی مردمانِ کرهی زمین و باز بهقول کیارستمی که در جوابِ سؤال اسحاقپور گفته بود «اگر موجود بشری را یک انسان جهانشمول تلقی کنیم و فرهنگ و مذهب و زباناش را به حساب نیاوریم، میتوانیم فکر کنیم که این زن و مردِ فیلم همدیگر را میشناسند یا ـــ شاید ـــ همدیگر را نمیشناسند ولی ذات مشترکی دارند. بنابراین من اینجا داستان آدم و حوّا را دوباره اختراع کردهام.»
اختراع دوبارهی داستان آدم و حوّا ـــ ظاهراً ـــ کار هر روزهی زوجهاییست که به جستوجوی راهی برمیآیند که زندگی را از حالتِ تکراریاش خارج کنند اگر اصلاً چنین کاری ممکن باشد.
رابرت استرنبرگ در کتاب قصّهی عشق نوشته آدمها ـــ معمولاً ـــ عاشق کسی میشوند که قصّهای درست مثلِ قصّهی آنها داشته باشد، یا قصّهاش ـــ دستکم ـــ شبیه قصّهی آنها باشد و تازه وقتی بهیاد بیاوریم که آنها مکمّل نقشِ ما هستند میرسیم به این حقیقتِ شاید فراموششده که جنبههایی از شخصیّت آنها شبیه ماست امّا هرکسی جنبههای دیگری دارد که شبیه دیگران نیست و همین استرنبرگ را به این نتیجه رسانده اگر از قضای روزگار دو آدم عاشق یکدیگر شوند و قصّههای کاملاً متفاوتی داشته باشند ـــ قاعدتاً ـــ هم پیوند این دو آدم بههم میخورَد و هم عشقی که خیال میکردهاند مرحلهی تازهای از زندگی آنهاست.
کپی برابر اصل برای فرار از حالتِ تکراریِ زندگی راهی را پیش روی تماشاگرانش گذاشته که ـــ قاعدتاً ـــ ایدهی زنِ فیلم است؛ چون بعید است مردِ فیلم کاری به این چیزها داشته باشد. راهش این است که ـــ از نو ـــ به پانزده سال قبل برگردند و باب آشنایی را باز کنند. بازگشتن به گذشته ـــ قاعدتاً ـــ ممکن نیست؛ پس باید با نقش بازی کردن موقعیّت تازهای را بسازند ـــ انگار ـــ همهچیز از همین لحظه شروع شده؛ از جایی که مرد پا گذاشته به جلسهی رونمایی کتابش و قرار است چند کلمهای هم دربارهی این کتاب و ایدهی کپی و اصل حرف بزند و البته کتاب را هم برای آنها که دوست دارند بخرند امضا کند.
خودِ این ایدهای که قرار است دربارهاش حرف بزند ـــ عملاً ـــ همان اتّفاقیست که دارد میافتد؛ ما اصل را ندیدهایم یا ـــ دستکم ـــ به این زودی نمیبینیمش این است که باید به کپی قناعت کنیم؛ به چیزی که شبیهتر است به اصل و البته اینجا پای یک زندگی در میان است که اگر دو آدم اصلیاش دست نجنبانند ممکن است از دست برود و چه میشود کرد که مردِ این زندگی ـــ حتّا ـــ آدابِ این بازی را هم بلد نیست یا ـــ دستکم ـــ استعدادی در این کار ندارد و زن است که باید بهتنهایی بازی را پیش ببرد؛ حتّا به قیمتِ اینکه خسته شود، از پا بیفتد، بغض کند و کلمههایی را که سالهاست نگفته به زبان بیاورد؛ کلمههایی که همیشه معجزه میکنند و همیشه راه را نشان میدهند.
در چنین موقعیّتی زن است که اصرار میکند به ماندن و بودن و مرد فقط نگاه میکند و گیجتر از همیشه به این فکر میکند که واقعاً چه اتّفاقی افتاده. زنِ کپی برابر اصل جای خالیِ همهی زنهایی را که در سینمای کیارستمی غایب بودهاند پُر کرده؛ زنی که بلد است زندگی کند، بلد است عاشقی کند و بلد است کلمههایی را به زبان بیاورد که در آخرین لحظه اجازهی سقوط به درّه را نمیدهند.
امّا چه حیف که روزگار عاشقی هم روزی تمام میشود یا آنطور که کیارستمی میگوید «عشق نوعی ناکامیِ جبری همراهِ خودش دارد. اگر اینرا پذیرفتی، بهعنوانِ یک نشئه و خلسهی بسیار لذّتبخش میتوانی از آن لذّت ببری. همهی هنرت باید این باشد که بتوانی زمانِ این نشئگی را طولانیتر کنی. همین. مثلِ توصیهای که پزشکان بابتِ سلامتی و طولِ عمر به آدم میکنند، امّا این توصیهها نباید باعث شود که من مرگ را فراموش کنم.»
حقیقت این است که همیشه باید چشمبهراه لحظهای بود که همهچیز تمام میشود؛ لحظهای که ـــ انگار ـــ چنین چیزی اصلاً نبوده.
قضیهی شکل اوّل، شکل دوّم
عبّاس کیارستمی گفته وقتی اوایل دههی ۱۳۴۰ سرگرم ساختن فیلمهای تبلیغاتی و تیزرهای تلویزیونی بوده یکی از دوستانش از او پرسیده چرا در فیلمهای تبلیغاتیاش هیچ شخصیّتِ زنی را نمیبینیم و کیارستمی هم جواب داده موضوع برای خودش هم جالب است و باید دربارهاش فکر کند؛ هرچند نبودن زنها را باید یک اتّفاق دانست، نه کاری عامدانه و خودآگاه. نتیجهی این سؤال و جواب ـــ ظاهراً ـــ این بوده که شخصیّتهای زن را وارد فیلمهای تبلیغاتی دیگرش کرده تا بعدِ این سؤالی برای دیگران پیش نیاید.
سالها بعدِ این سؤال و جواب منتقدان سینمای ایران بارها از کیارستمی پرسیدند چرا زن در بیشتر فیلمهایش غایب است و کیارستمی بارها در جوابشان گفت موضوع برای خودش هم جالب است و باید دربارهاش فکر کند؛ هرچند نبودنِ زنها را باید یک اتّفاق دانست، نه کاری عامدانه و خودآگاه. نتیجهی این سؤال و جواب هم ـــ ظاهراً ـــ این بوده که کیارستمی در ۱۰، رُمئوی من کجاست؟، شیرین، کپی برابر اصل و مثل یک عاشق فیلمهایی دربارهی زنها ساخته تا بعدِ این سؤالی برای دیگران پیش نیاید.
بااینهمه این چیزی نیست که از یاد رفته باشد و هنوز ـــ گاه و بیگاه ـــ منتقدانی پیدا میشوند که برای ردّ سینمای کیارستمی به این سؤال برمیگردند بدون اینکه معلوم کنند دربارهی کدام دورهی سینمای کیارستمی و کدام فیلمهایش حرف میزنند: فیلمهای آموزشی و فیلمهای داستانیِ کانونیاش یا اوّلین فیلم سینماییاش گزارش؟
حقیقت این است که با نادیده گرفتنِ گزارش ظاهراً این سؤال عجیب بهنظر نمیرسد امّا وقتی گزارش و شخصیّتِ اعظم همسرِ محمّد فیروزکوهی را بهیاد میآوریم دیگر نمیشود بهسادگی از نبودنِ زنها در سینمای کیارستمی نوشت و گفت نبودنشان کاری عامدانه و خودآگاه است. اعظمِ آن فیلم بعدِ دعوای سختی با شوهرش قرص میخورَد و کارش به بیمارستان میکشد و دمدمای صبح که در بیمارستان چشمش را باز میکند شوهرش را میبیند؛ محمّد فیروزکوهی را که ناگهان از کوره در رفته و کتکش زده بود؛ شوهری که وقتی میبیند زنش بههوش آمده و حالش بهتر است از بیمارستان بیرون میزند و میرود به زندگی روزمرّهاش برسد.
سالها بعدِ گزارش است که در ۱۰ خشونت به زنان ـــ آشکارا ـــ محور اصلی فیلم میشود و زنی که حتّا اتاقی از آنِ خود ندارد در سواریاش سرگرم حرف زدن با زنان دیگری است که گرفتاریهای پیچیدهای دارند و به جستوجوی راهی برای حلّ آن گرفتاریها برآمدهاند.
درعینحال ۱۰ فقط فیلمی دربارهی برخورد مردان با زنان نیست و آنچه بیشتر به چشم میآید برخوردهای مرسوم و متداولی است که ظاهراً همه به آن عادت کردهاند. دعوای امین و مادرش دعوای بیسرانجام و دنبالهداری است و در نهایت ـــ انگار ـــ هر دو حق دارند چیزی را بهانه کنند و حرفهایی را بزنند که قاعدتاً نباید به زبان آورد.
همین است که وقتی در فصل ۴ مانیا سراغ یکی از دوستانش میرود و میگوید بهتر است شام را باهم بخورند میبیند دوستش گریه میکند و میگوید شوهرش ترکاش کرده. طبیعی است در چنین لحظهای باید اوّل از اینجا شروع کرد که نه زندگی تمام شده و نه دنیا به آخر رسیده و اصلاً میشود زندگی تازهای را شروع کرد و طبیعی است در چنین لحظهای هر دلداریای بهنظر کار بیهودهای میرسد و این است که مانیا به دوستش توصیه میکند که هیچچی مهمتر از این نیست که آدم اوّل خودش را دوست داشته باشد و بعد دیگری را.
شاید در جواب این توصیه است که در فصلِ ۳ مکالمهی مانیا و امین دربارهی ازدواجِ دوبارهی پدرِ امین است و کمکم بحث میرسد به جاییکه قرار است امین بگوید زنِ خوب چهجور زنی است و در جواب مادرش میگوید زنی که مثل مانیا نباشد و همیشه خودش را به دیگران ترجیح ندهد و همیشه چیزهایی را که خودش دوست میدارد و میپسندد به چیزهایی که دیگران دوست میدارند و میپسندند ترجیح ندهد و همهی اینها ـــ ظاهراً ـــ معنایی جز این ندارد که امین راهِ پدرش را ترجیح میدهد.
کمی بعدِ آنکه ۱۰ ساخته شد شماری از منتقدان بهشوخی گفتند کیارستمی با این فیلم جای خالیِ زنها را در سینمایش پُر کرده؛ فیلمی باحضورِ زنان و دربارهی زنان و گمانشان این بود کیارستمی بعدِ این دوباره به دنیای معمولِ فیلمهایش برمیگردد؛ مثلاً به طعمِ گیلاس، یا باد ما را خواهد برد که هرچند اوّلاش فکر میکنیم فیلمی دربارهی زنی پیر است که آمادهی مُردن میشود، امّا در نهایت بدل میشود به فیلمی دربارهی زنی جوان که کودکی را به دنیا میآورد.
بااینهمه تجربهی رُمئوی من کجاست؟ کیارستمی را واداشت که شیرین را بسازد؛ تجربهای رادیکالتر از تجربههای قبلیاش که پیشتر نشانههایش را در تعزیهاش دیده بودیم؛ ندیدن آنچه اتّفاق میافتد و دیدنِ آنها که آنچه را اتّفاق میافتد میبینند و این بدل کردنِ واکنش به کنش که از تعزیه و تجربهی کوتاهِ رُمئوی من کجاست؟ شروع شد در شیرین به حدّ اعلای خود رسید: فیلمی باحضور زنان و دربارهی زنان و این زنی که زنانِ فیلم به تماشای سرگذشتاش نشستهاند بهقول آن پژوهشگرِ ادبیّاتِ ایران «دخترک مغرور و لجبازی است که جسورانه پنجه در پنجهی سرنوشت میاندازد و در نبرد با شاه قدرتمندِ بُلهوسی چون خسرو پرویز همهی استعدادها و امکانات خود را به کار میگیرد و با تقوایی آگاهانه و غروری برخاسته از اعتمادبهنفسْ رقیبانِ سرسختی چون مریم و شکر را از صحنه میراند و از خسرو انسانی والا میسازد که همه وجودش وقف آسایش همسر شده است.»
شیرین داستانِ زنی معمولی نیست؛ داستان زنی قدرتمند است که زندگی را آنگونه که میخواهد میسازد و آنگونه که میخواهد پیش میبردَش و از این نظر درست نقطهی مقابل شخصیّتی مثلِ لیلی است که بازهم بهقولِ آن پژوهشگرِ ادبیّات «بی هیچ تلاشی جنون مجنون و زندگی تلخ خویش را در سرنوشتی قطعی میداند و چارهی کار را منحصر به مخفیانه نالیدن و اشک حسرت ریختن که فرمان سرنوشت این است و چارهای ندارد جز سوختن و ساختن و در نوحهگری با مجنونِ از خلایق بُریده همنوا شدن و سرانجام در اعماق حسرت جان دادن و از قید جان رستن.»
این است که انتخابِ شیرین و سرگذشتاش انتخابی معمولی نیست و بیشک این قدرتِ زنانه و پنجه در پنجهی سرنوشت انداختن است که کیارستمی را به انتخاب این داستان واداشته تا همهی بازیگرانِ زنِ سینمای ایران را به تماشای فیلمی بنشاند که اصلاً وجود ندارد امّا فرصتی است برای آنکه خود را در موقعیّت شیرین قرار دهند.
تلاش برای ساختن یا احیای یک پیوند در کپی برابر اصل بیشتر به چشم میآید؛ بازیای شکل گرفته بیآنکه تماشاگران از پیش بدانند سرگرم تماشای یک بازیاند و گذر از زمانِ حال به گذشته فرصتی است برای تماشای زوجی در دو موقعیّت و رسیدن به این حقیقتِ تلخ که هیچ پیوندی دائمی و پایدار نیست و گاهی برای نجات این پیوند باید دست به ابداع بازیهای تازهای زد که دستکم شور و شوق را در وجود زوج زنده میکند.
بااینهمه زنِ کپی برابر اصل یکجای این بازی ـــ بالاخره ـــ خسته میشود و اقرار میکند همهچیز آنطور که میخواسته و دوست میداشته پیش نرفته؛ میگوید سعی کرد مسیر را کمی تغییر دهد و چیزهایی را اضافه و چیزهایی را کم کند که در نهایت این پیوند را نجات میدهند.
آنچه کیارستمی در کپی برابر اصل پیش چشم تماشاگرانش آورده عاشق شدن و از عشق فارغ شدن است؛ یا کمرنگ شدن عشق و عادی شدن پیوندی که زوجی را کنار هم نشانده بیآنکه خوشیهای زندگیشان بهاندازهی پانزده سال پیش باشد. سر درآوردن هر دو از رازهای یکدیگر و آشنا شدنشان با چیزهایی که دیگری در وجودش پنهان کرده آنها را در موقعیّت سختتری قرار میدهد: ادامه دادنِ این راه یا در میانهی راه ایستادن و بُریدن و راه دیگری را انتخاب کردن؟
بااینهمه آنکه در موقعیّت سخت ـــ واقعاً ـــ کاری میکند و شیوهی تازهای را به کار میبندد و فکری به حالِ این موقعیّتِ سخت میکند زن است؛ نه مردی که انگار خودش را بیش از دیگری دوست میدارد و حاضر نیست بهخاطر دیگری دست به کاری بزند و سوءتفاهمها وقتی به تفاهم بدل میشوند پایان یک پیوند را اعلام میکنند.
دخترِ جوانِ مثل یک عاشق هم گرفتار سوءتفاهمهایی است که نمیداند چگونه باید از چنگشان بگریزد. دوست داشتن دیگری حسادت را در جانِ عاشق زنده میکند و پسرِ جوان بیآنکه به حرفی گوش دهد یا اجازه دهد دربارهی موقعیّتی که گرفتارش شدهاند چیزی بگوید دست به تهدید میزند؛ سنگی بهنشانهی اینکه میدانم و حواسم به همهچی هست بیآنکه بداند ـــ واقعاً ـــ چیزی نمیداند و حواسش به هیچچی نیست. پرتاب آن سنگ راهی است برای پسرِ جوان که تصویر تازهای از خودش نشان دهد؛ تصویری که شاید دخترِ جوان هم آن را پسند کند؛ یا اصلاً از این کار خوشش نیاید. نکتهی اساسی برای دخترِ جوان این است که او را همانطور که هست بپذیرند؛ با سابقه و شناسنامهای که میتواند برای یکی مایهی سرافکندگی باشد و برای یکی اصلاً مهم نباشد و به این فکر کند که هر کسی هر جای این دنیا حتماً سابقه و شناسنامهای دارد که از دیگران پنهانش کرده است.
اینجا است که تفاوت دو برخورد را با دخترِ جوان میشود دید: برخورد پیرمردی که سرد و گرمِ روزگار را چشیده و برخورد پسر جوانی که حسادتِ درونش به اوج رسیده؛ سنگی که میخورد به شیشهای و تهدیدی که ادامه پیدا میکند بیآنکه معلوم باشد بعدِ این واقعاً چه میشود.