لحظهای از سریالی فرانسوی را به خواب دیدم که سالها بود دوباره ندیده بودمش؛ لحظهای که دوربین به جعبهی پروانههای خشکشده روی دیوار نزدیک و نزدیکتر میشود و ناگهان پشت شیشه، شیشهای که پروانهها را از غبارِ دوروبر دور نگه میدارد، پروانهای شروع میکند به بال زدن. نه، خواب نمیبینیم. آنقدر به پروانهی پشت شیشه نزدیک شدهایم که انگار فاصلهای میان ما نیست. پروانه مکث میکند. خواب دیدهایم؟ دوباره بال میزند و شیشه ترک میبردارد. از بال پروانه؟ نمیدانیم. و تا به خودمان بیاییم، تا فکر کنیم پروانهای زنده بین مردهها چه میکند، شیشه کاملاً خرد میشود. درستتر اینکه انگار چیزی درون جعبه منفجر میشود و راه را برای پروانه باز میکند. همین یکی. فقط همین پروانه. و بالزنان تا آستانهی پنجرهی بسته میرود. اما یکدفعه کج میکند راهش را و شروع میکند به چرخیدن در خانه.
در خوابِ آن شب این جعبهی پروانههای خشکشده، این جعبهی پُرپروانه، روی دیوار خانهی خودم بود؛ جایی که هیچوقت هیچ پروانهای در هیچ جعبهای پشت هیچ شیشهای نبوده. چرا؟ خانهای در آن شهرِ کوچک فرانسوی چهطور جایش را به خانهای در تهران شلوغ این سالها داد؟ اصلاً چرا این کلمات را باید صرف نوشتن چیزهایی کرد که واقعیتی در وجودشان نیست؟ خواب از اسمش پیداست واقعیتی ندارد. و نمیتواند داشته باشد؛ چون گاهی نقطهی مقابل بیداری است و گاهی چیزی از بیداری است که تغییر شکل داده. گاهی چیزی مهمتر از پروانهای نیست که شیشه هم بال زدنش را تاب نیاورد و بیرون زد.
آن پروانه آن شب در آن خواب چه میکرد؟ لحظهای از سریالی از یاد رفته چهطور سر از خواب آن شب درآورد؟ و حالا که دارم به این پروانه فکر میکنم یاد جان برجر میافتم که در مستندی تلویزیونی، در میانهی گفتوگویی با روستاییان مشتاق، همانطور که راه میرفت، همانطور که با دست آسمان را نشان میداد، از خاطراتی میگفت که مثل پروانههایی در هوا بالزنان میروند. به کجا؟ مهم نیست. مهم پروانهای است که شاید فقط آدمی که چشمش به آسمان است میبیندش، آدمی سربههوا به معنای تحتاللفظیاش. اما خاطره مگر در هوا سرگردان است؟
برجر جوابی نمیدهد، لبخند میزند. اما جوابی در کار است؟ اینیکی را خوب به خاطر دارم: سوفیِ غمزده، دختری در سریالی دیگر، روی صندلیهای بیمارستان کنار دوستش نشسته. نگران مادربزرگی است که میگویند ممکن است زنده نماند. میگوید خاطرات زیادی با هم دارند و یکی از این خاطرات که در نگاه اول اصلاً چیز مهمی به نظر نمیرسد داستان روزی است که مادربزرگ دستش را گرفته و دوتایی رفتهاند جایی. کجا؟ برای سوفی مهم آن لحظهای است که مادربزرگ پیش چشم جمعیتی که در صفی طولانی ایستاده بودهاند طناب را بالا برده که سوفی از زیرش عبور کند و اولین نفر پا به سالنی بگذارد که مدتها آرزویش را داشته. همین؟ چه اهمیتی دارد؟ بستگی دارد. وقت تعریف کردن این خاطره همهچیز آنقدر عادی به نظر میرسد که سوفی انگار دارد بدیهیترین چیزهای عالَم را میگوید، چیزهایی که قاعدتاً همه باید بدانند. اما لحظهای بعد مکث میکند. باید توضیح بدهد که فقط دو نفر از این داستان باخبرند. داستانی عمومی که نیست؛ خاطرهای است در ذهن دو نفر: یکی صحیح و سالم نشسته روی صندلی و دارد اینها را تعریف میکند و یکی افتاده روی تخت بیمارستان و هیچچیز را به یاد نمیآورد. حالا اگر مادربزرگی که روی تخت بیمارستان خوابیده به هوش نیاید، چند نفر جز سوفی به یاد میآورند که آن روز رفتهاند آنجا و مادربزرگ طنابی را بالا برده که او زودتر به آرزویش برسد؟ خاطره همین نیست مگر؛ چیزی که گوشهی ذهنی میماند؟ چیزی که در ذهن زنده میماند؟ چیزی که تا ابد با تو میماند؟
خاطرات دوستداشتنیاند و آنطور که جیمز الکینز مینویسد دوستداشتنی بودنشان نتیجهی ناپایداری آنهاست. هر بار چیزی به خاطر میآید، هر بار به یاد میآوریم، اندکی تغییر میکند. به نظر درست میرسد. این خاطرات به یاد میآیند، چون تو بخشی از این خاطراتی، چون اینها خاطرات تواند. اما چهطور میتوانی چیزی را به یاد بیاوری وقتی اصلاً چیزی در یادت نبوده؟ شاید با سر زدن به یاد دیگران؛ سر زدن به خاطرات دیگران؛ به آن لحظهی ظاهراً معمولی و پیشپاافتادهای که سالها بعد، روزی که اصلاً چشمبهراهش نبودهای، روزی که اصلاً به فکرش نبودهای، به یاد میآید و گذشته را پیش چشمان آدم زنده میکند. روشنتر از هر آنچه پیش چشمت اتفاق میافتد. اما چه میشود اگر خاطرات دیگران سر از خاطرات تو درآورند؟ حالا چه میبینی؟ حالا چه چیزهایی را به یاد میآوری؟ چهطور به یاد میآوری؟
بایگانی برچسب: s
طعم فلز
درست یادم نیست چهار، پنج ساله بودم یا کمی بزرگتر که یک روز با گلودرد از خواب بیدار شدم. صدایم درنمیآمد. میخواستم نفس بکشم ولی بینیام گرفته بود. دوادرمان خانگی مادر اثر نکرد و عصر آن روز که روی صندلیهای ناراحت اتاق انتظار مطب دکتر نشسته بودیم، حالت خفگی بهم دست داد و زودتر سر از اتاق دکتر درآوردیم. چندتا قرص و کپسول و شربت نوشت و توصیه کرد خوب استراحت کنم؛ هرچند کار دیگری هم از دستم برنمیآمد.
دو روزِ اول همهچی عادی بود. قرص و کپسول و شربت را سر ساعت به خوردم میدادند و حالا که تصویرهای محوی از ولو شدن روی مبل و تماشای کارتونهای صبحگاهی را به یاد میآورم، حدس میزنم تابستان بوده؛ چون آن وقتها فقط تابستانها برنامهی کودک صبحگاهی داشتیم که تازه خیلی وقتها تکراری بود.
روز سوم که روی مبل ولو شده بودم حس کردم دهانم طعم فلز میدهد و چون قبلِ آن هیچوقت فلز نخورده بودم، درست نمیدانم چهطور فکر کردم که این طعم فلز است و وقتی با صدای نهچندان بلند بزرگترها را صدا کردم و کشف تازهام را با آنها در میان گذاشتم کسی مخالفتی نکرد و برعکس، گفتند طبیعی است؛ بهخاطر قرص و کپسول و شربتی است که میخورم. دمدمای غروب روز سوم که داشتم داغترین سوپ زندگیام را میخوردم طعم سوپ را حس نمیکردم. فقط فلز بود که داغ میشد و از گلو پایین میرفت.
به حس کردن طعم فلز در دهان «دیسژوزیا» یا «پاراژئوزیا» میگویند و در ردهی اختلالهای چشایی قرارش میدهند؛ چون هیچ دهانی قاعدتاً نباید طعم فلز بدهد، اما خیلی وقتها در نتیجهی عفونت سینوسها، گوشها و حلق و بینی حس میکنیم دهانمان طعم فلز میدهد و تازه فقط عفونت نیست که این بلا را سرمان میآورد؛ با خوردن انواع آنتیبیوتیکها هم بعدِ چند روز طعم فلز را در دهانمان حس میکنیم. فلزی که تا آخرین آنتیبیوتیک را نخوریم هر روز روی زبانمان است.
اختلال چشایی البته فقط حس کردن طعم فلز در دهان نیست؛ چون برآمدگیهای کوچک روی نوک زبان که جوانههای چشایی دارند، هر بار که تحریک میشوند، از طریق سه عصب چشایی مخصوص پیغامهایی را به مغز میرسانند و در مغز هر مزه به صورت خاص تشخیص داده میشود؛ شوری، شیرینی، تلخی، ترشی و شاید همین چیزی که اسمش را گذاشتهاند فلز.
هنوز مطمئن نیستم آن حالِ خرابی که اوایل شهریورِ پیرارسال بعدِ تزریق اولین دُز آسترازنکا نصیبم شد عوارض واکسن بود یا همین چیزی که اسمش را کرونا گذاشتهاند، ولی تبولرز و تهوع و درد و هزار چیز دیگر داشت که قبلِ آن با هم تجربهشان نکرده بودم و تقریباً بیست روزی زندگیام را مختل کرد، یا درستتر اینکه شبها را مختل کرد؛ چون چارهای نداشتم جز اینکه شبهای گرم شهریور را با دوتا پتو به صبح برسانم. مشورت با چندتا دکتر دوستوآشنا هم بیفایده به نظر میرسید چون علایمش همانقدر که به کرونا شبیه بود، به عواض واکسن هم شباهت داشت، یا دستکم اینطور به نظر میرسید. هفتهی دوم که طعم فلز را در دهانم حس کردم همهچی عادیتر شد؛ انگار چیزی از گذشته به یادم آمد و دیدم اوضاع آنقدر هم بد نیست. میشود صبر کرد. باید حوصله به خرج داد و چشمبهراه ماند، یا دراز کشید و با چشمهای بسته فلز را مزهمزه کرد.
درست یادم نمیآید اولینبار کِی این قرار را با خودم گذاشتم که اولِ مهرِ هر سال رأس ساعت نُه صبح چهارصد ضربهی فرانسوآ تروفو را ببینم، ولی احتمالاً بیست سال قدمت دارد؛ چون بیست سال پیش دیویدیها از راه رسیدند و میشد با مبلغ نسبتاً معقولی دیویدی «فیلمهای عمر» را خرید. هرچند در چهلوچند سالگی فکر کردن به اینکه آدم در بیستوچند سالگی «فیلمهای عمر» داشته ممکن است خندهدار به نظر برسد، اما چهارصد ضربه قبل از ظهور دیویدی فیلم محبوبم بود و روی دوتا نوار ویاچاس تمیز داشتمش و آنقدر با ترجمهی فارسی فیلمنامهاش که همان وقتها درآمده مقایسهاش کرده بودم که دیالوگهایش را حفظ بودم. هنوز هم هستم.
بعید است کسی از قبل تصمیم بگیرد که فیلمی را به چشم «فیلم عمر» ببیند ولی هر نوجوانی احتمالاً وقت دیدن اولین فیلمِ تروفو چیزی از خودش را در آنتوان دوآنلِ چهارصد ضربه میبیند؛ خلافکار کوچکی که خیلی وقتها از پسِ همهچی و همهکس برمیآید اما وقتی به دام میافتد و دستش رو میشود سر از کانون اصلاح و تربیت درمیآورد و البته پسرک سرتقی مثل او که هیچجا بند نمیشود قاعدتاً پشت میلههای زندان نوجوانان هم نمیماند و دستآخر خودش را به دریا میرساند و با تصویر ثابتش روی پردهی سینما طوری در چشمهای خیره میشود که حتی اگر از فیلمهای بعدی مجموعهی آنتوان دوآنل خبر نداشته باشیم مطمئنیم راهی برای برگشتن به زندگی پیدا میکند.
دو روز مانده به تولدِ امسال اختلال دیگری را حس کردم؛ اینیکی چشایی نبود؛ یعنی به دهان و طعم فلز ربط نداشت، اما اگر دور از چشم نورولوژیستها و باقی متخصصان مغز و اعصاب اینطور خیال کنیم که مغز هم برآمدگیهای کوچکی دارد که جوانههای چشایی دارند آنوقت میشود از حالوروز آخرین روزهای شهریور و روزهای بعدش نوشت. اختلالِ تازه درست از لحظهای که شروع کردم به دیدن چهارصد ضربه شروع شد.
همهچی همان بود که بارها دیده بودم. همهچی را از بر بودم. هنوز هم از بَرَم. لم داده بودم روی مبل و چشمم به تصویرهای چهارصد ضربه روی پردهی کوچک بود ولی چیزی انگار غایب بود که در غیبتش لذتی از فیلم دیدن نمیبردم. برعکس همیشه مکث کردم. لیوان بزرگی چای ریختم و دوباره برگشتم روی مبل. عطر بهارنارنجِ چای زیر بینیام بود و آنتوان روی پرده ورجهوورجه میکرد. بعدِ اینکه زغالها را ریخت توی بخاری و دستهای سیاهش را با پردهی خانه پاک کرد و اسکناسهایی را که ظاهراً قرار نبود پیدا کند پیدا کرد و توی جیبش گذاشت، رفت توی اتاقخواب مادرش و مثل همیشه موسیقی ژان کنستانتن شروع شد. آنتوان نشست روی صندلی. روبهروی آینهها و بُرس را برداشت و شروع کردن به شانه زدن. درِ شیشهی عطر را برداشت و بو کشید. در آینهی کوچک خندهی روی لبهایش پیدا بود. چه کیفی کرده بود از این بوی خوش.
درست همینجا زدم روی دکمهی استاپ و به پردهی سفید خیره ماندم. نمیشد ادامه داد. چیزی در لحظه عوض شده بود. عطر بهارنارنج چای را حس نمیکردم و طعم فلز دهانم را پُر کرده بود. یادم نمیآید در سکوت خانه چند دقیقه به پردهای که سفیدِ سفید زل زده بودم. هر جرعهی چای را که سر کشیدم فلز پایین میرفت.
سرما نخورده بودم. آنتیبیوتیک نخورده بودم. کرونا نگرفته بودم. در چهاردیواری خودم نشسته بودم و در سکوت عکسها و فیلمهای اینستاگرام را میدیدم. چند روز قبل، چند خیابان آنطرفتر، در بیمارستانی که خوب میشناختمش، دختری از دنیا رفته بود و از لحظهای که خبرش اعلام شد همهچی تغییر کرد. هیچچی نمیتوانست مثل قبل باشد. اصلاً قبل از آن را چهطور به یاد میآوردم؟ با روزمرگیای که خوب یا بد ادامه داشت؟ با کتابهایی که پشتهم میخواندم؟ با فیلمها و سریالهایی که پشتهم میدیدم؟ بوی فلز در خانه پیچیده بود و یک لحظه شک کردم که شاید بوی گاز است که از آشپزخانه تا پذیرایی رسیده. شیر گاز بسته بود. بوی فلز بود. خودِ فلز بود. در دهانم. در بینیام. در سَرَم.
گاهی آدم با خودش قرار میگذارد وقتش را صرف کتاب خواندن و فیلم دیدن کند. این سادهترین کاری است که از پسش برمیآیم. میتوانم همهی روز را دراز به دراز روی تخت بیفتم و کتابی را که روز قبلش خریدهام بخوانم. میتوانم سریالی را شروع کنم و قسمتهایش را پشتهم ببینم. اما این تواناییهای مختصر، حدود ساعت نُهوربعِ صبح اول مهر، بعدِ تماشای عکسها و فیلمهای اینستاگرام، بعدِ یاد آوردن دختری که چند روز قبل به مرگی ناخواسته از دنیا رفته بود، حقیرانهتر از همیشه به نظر میرسیدند. چه لذتی در تماشای فیلمی است که سالی چند بار میبینیاش؟ چه لذتی در تماشای فیلمی است که لحظه به لحظهاش را از بَری؟ اصلاً که چی؟ چه فایدهای دارد این کارها؟
هر بار تأکید بر این چیزها طعم فلز را دوچندان میکرد و سکوتِ خانه در صبح جمعهای که همسایهها احتمالاً هنوز از رختخواب بیرون نیامده بودند و صدایشان در راهپله نپیچیده بود مهیبتر به نظر میرسید. چیزی عوض شده بود. تغییر کرده بود.
در سالهای جوانی در کتابی که داستانهای ذن بود داستان راهبی را خواندم که عمری در سکوت در آستانهی روستا نشسته بود و سنگهای کوچک را روی هم میچید. دقتش در چیدن سنگها مثالزدنی بود و کمکم مردمان آنجا از یاد بردند که راهبی در کار است. هر روز سنگها را میدیدند که بالا و بالاتر میرفتند و بیاعتنا از کنارشان میگذشتند. راهب به پیری رسید و روزی از دنیا رفت. همه از یاد بردند که راهبی آنجا مینشسته اما ردیف سنگها که چیزی کم از جنگلی پردرخت نداشت همیشه پیش چشمشان بود. روزی لشکری از دزدان از راه رسیدند و با دیدن سنگها جا خوردند. از میان این سنگها نمیشد با اسب گذشت. اسبها وحشت کردند و ردیفی از سنگها که فرو ریخت مردمان باخبر شدند لشکری در آستانهی روستا است.
داستان ظاهراً پایانی نداشت. راهبی پیر داستان راهب پیر دیگری را برای راهبی جوان روایت میکرد. اینطور نوشته بود که در طول روایت شفاهی داستان راهب جوان چشم از سنگی کوچک برنداشت. روایت راهب که به آخر رسید، سنگ به شن بدل شده بود. پایان واقعی داستان همین بود.
دو هفته بعد دوباره به چهارصد ضربه برگشتم. اینبار به پایان فیلم. به لحظههای جادوییای که آنتوان دوآنل که برای رسیدن به دریا لحظهای درنگ نمیکند. بهجای اینکه از کنار تابلوهای سر راهش بگذرد از زیرشان رد میشود. از کنار مزرعهها میگذرد. از کنار خانهها. و آنتوان پیوسته میدود. بیوقفه میدود و ناگهان با موسیقی ژان کنستانتن تصویر عوض میشود. حالا دارد از تپه پایین میآید و آن گوشه دریا پیدا است. و آنقدر دریا پیدا است که دوربین تروفو هر چه میگردد آنتوان را نمیبیند. اما آنتوان هست. صدای دویدنش هنوز به گوش میرسد و دوربین دوباره پیدایش میکند که پلهها را پیدا کرده و بهسرعت پایین میآید. روی شنهای ساحل میدود و پا به دریا که میگذارد کفشهایش خیس آب میشوند. موجها را میبیند و به سوی ساحل میآید. به سوی ما که داریم تماشایش میکنیم.
طعم فلز دوباره برگشت. اواخر آبان پارسال فیلمی از پسری نُهساله دست به دست چرخید که قایق دستسازش را امتحان میکرد. اینبار غلیظتر بود. سنگینتر بود. تندتر بود. فلزتر بود. آخرین سطرهای شعری از شاملو یادم آمد:
«ما نگفتیم
تو تصویرش کن!»
مثلاً غزلی در نتوانستن
راه رفتن. قدم زدن. چیزهای هزارباره را از نو دیدن. چای نوشیدن. چشمبهراهِ اتّفاقی ماندن. گوشهی دنجی نشستن. دفترچههای همیشگی را ورق زدن. به کلمهای فکر کردن. کلمه را در ذهن خط زدن. به کلمهی دیگری فکر کردن. کاری نکردن. قدم زدن. نشستن. چای نوشیدن. کتاب را گشودن. خواندن. به کلمهای فکر کردن. چشمها را بستن. در کتاب بودن. در کتاب ماندن. صبح میتواند اینطور شروع شود.
کاغذها همیشه بودهاند انگار. روی میز. لابهلای کتابهای کتابخانه. کنار دفترچههای مالسکینی که پُر از غزلهایی در نتوانستنَند انگار. چندتایی سفید و چندتایی شطرنجی. هرکدام برای چیزی. یا ایدهای. خودکاری هم کنارشان هست. یا رواننویسِ آبیِ تیرهای. برای یادداشتِ چیزی. جملهای. کلمهای. دیالوگی که دوست میداشتهام. جملهای که باید میگفتهام. جملهای که حسرتِ نگفتنش هنوز با من است. شعری که ترجمه کردهام. ترجمهای که تلفنی برایش خواندهام. همیشه کاغذی جا میماند روی میز. یا روی صندلی. بعد که دوباره خوانده شد میرود کنارِ کاغذهای دیگر. یا میرود توی سطلِ زیرِ میز. کاغذهای زیادی هست لابهلای این مالسیکنهای رنگووارنگ. بیشترِ کاغذها سفیدند. یک چندتایی هم سبز و آبیِ کمرنگ. قرار نبوده رنگووارنگ باشند. ولی هستند. هر کاغذی تاریخ دارد. ۱/ ۵/ ۸۰. ۳۱/ ۲/ ۸۳. چندتایی بیتاریخ هم هست. بدخطتر از بقیه. تُندتر روی کاغذ آمدهاند. بهسرعت. دلیلی داشته لابد. اینیکی سفید است کاغذش. با جوهرِ آبیِ تیره. این است: همهی ما نیازمندِ مقدارِ مُعیّنی از درد هستیم تا بتوانیم بعدها در موردِ خودمان قضاوت کنیم. و زیرش اسمِ دن چاون. داستانِ پشیمان. کارِ این کاغذها همین است انگار. مقدارِ معّینِ درد. دیدنِ درد. لمسِ درد. تیز است کاغذ. دست را میبُرد. بد میبُرد. و کارِ کاغذها انگار همین است. پشیمانی. مقدار معیّنِ درد.
صبح همیشه وقتِ خوبی برای نوشتن است. وقتی آفتاب کامل نیست میشود آهسته رفت توی آشپزخانه و سماور را روشن کرد. تا سماور به قلقل بیفتد میشود نرمش کرد. میشود کتاب خواند یا چند دقیقه از فیلمی را دید که حالا قرار است دربارهاش بنویسی. روز خلاصه میشود در سکوتِ خانه این وقتِ صبح. آفتاب که کامل نیست. تاریکروشن است. خانه ساکت است اینوقت صبح. فقط صدای سماور است که از آشپزخانه تا اتاق میرسد. میشود فقط چراغی را که عمود روی میز میتابد روشن کرد. میشود صندلی را عقب کشید و نشست. خوب است اگر آدم اتاقی از آنِ خودش داشته باشد. نداشته باشد هم ایرادی ندارد. گوشهی میزی از آنِ خود هم کافیست برای نوشتن. میز ناهارخوری هم که باشد همیشه گوشهای خالی دارد. کافیست وقتِ خوبی را برای نوشتن انتخاب کند. صبح را. وقتی آفتاب کامل نیست. سر زدن به نامهها همیشه طولانی نیست. صبحهایی هست که نامهای ندارد. از جا بلند میشود و برمیگردد آشپزخانه. آب جوش آمده. شستن قوری با آب جوش کیفیت چای را دوچندان میکند. دو قاشق چای توی قوری میریزد. کمی هم بهارنارنجِ شیراز. بعد آب جوش را روی چای و بهارنارنج میریزد و قوریِ لبالب از چای را روی سماور میگذارد. برمیگردد به اتاق. نامهای نرسیده. از پیشخانِ مکبوک نئوآفیس را انتخاب میکند. صفحهی تازهای باز میکند. سفیدِ یکدست. کلمهی اوّل را مینویسد. ولی چرا این کلمه؟ پاکاش میکند. کلمهی تازهای جایش مینویسد. شک میکند کلمهی درستی را انتخاب کرده یا نه. فکر میکند اوّلین کلمه مهمتر از هر کلمهایست. خشتِ اوّلیست که پدربزرگها میگفتند اگر کج نهاده شود، دیوار تا ثریّا کج میرود. سخت است آخر کار خشتِ اوّل و دوّم را جابهجا کردن. کلمهی تازه را هم پاک میکند. از جا بلند میشود. سری به کتابخانه میزند. همیشه چند کتاب را جدا از کتابهای دیگر میگذارد. کتابِ سوّم را برمیدارد. ورق میزند و به کلمهای فکر میکند که باید بنویسد. نیست. اینجا هم پیدایش نمیکند. کتاب بعدی را برمیدارد. همینکه بازش میکند کلمه را میبیند. همین است؟ باید بنویسدش؟ فکر میکند چای دم کشیده. باید دم کشیده باشد. چای دیردَم نیست که نیم ساعت وقت بگیرد. حساب میکند از ۴ دقیقه هم گذشته. شاید ۶ دقیقه. برمیگردد آشپزخانه و بزرگترین ماگِ خانه را پُر از چای میکند. یکرنگ. خوشطعمتر از این چای نمیشود پیدا کرد. همیشه اوّلین چای صبحگاهی طعم بهتری دارد. تا به اتاق برسد دستها را به دیوارهی ماگ میگیرد و گرمای چای را حس میکند. روی صندلیاش که مینشیند چشمش به آفتاب کمرمقی میافتد که بالاتر آمده. صبح تازه دارد صبح میشود. جرعهای از چای داغ مینوشد. طعم بهارنارنج صبحها همیشه دلپذیرتر است. جرعهی بعدی را که مینوشد یاد کلمهای میافتد که در کتاب دیده بود. خیال میکند کلمهی اوّل را پیدا کرده. شک نمیکند که با همین کلمه باید شروع کرد. مینویسدش و انگار کلمههای بعدی هم در صف ایستاده بودهاند. تا ماگِ بزرگِ چای را تمام کند یادداشتی نوشته. تمام که میشود پشتِ سرش را نگاه میکند. آفتاب درآمده. تا پای کتابخانه هم رسیده. چیزی نمانده به صندلیاش برسد. به پایههای میز ناهارخوری که میزیست از آنِ خود. نیم ساعت کتاب میخواند. دوباره چای مینوشد. بعد که دوّمین چای را تمام کرد یادداشت را میخواند. کلمه به کلمه. حذف میکند. چیزی اضافه میکند. آخرین سطرها را پاک میکند و دوباره مینویسد. فکر میکند بهتر است اینطور تمام شود. بعد شک میکند. فکر میکند از کجا معلوم؟ جواب خودش را با صدای بلند میدهد: معلوم نیست. هیچوقت معلوم نبوده. نیم ساعت وقت دارد برای فرستادنش. در خانه قدم میزند. به کتابخانه میرسد. کتابی برمیدارد. مینشیند. لم میدهد به دیوار. کتاب را باز میکند. میخواند. کمکم دراز میکشد روی زمین. چیزی به اندازهی خواندن لذّتبخش نیست. کیف میکند از این کلمات. با صدای بلند میخواند «کلمه هیچوقت مرا رها نکرده است.» آهسته میگوید خوشا به سعادتت. دستِ چپ را نگاه میکند. چه آفتاب خوبی. یعنی ساعت از ۱۰ گذشته؟ حتماً گذشته که آفتاب اینقدر درخشان است. باید ۹:۳۰ نامه را میفرستاد. دیر شده؟ فکر میکند دیر است. همیشه دیر است. از جا بلند میشود. نامی برای فایل انتخاب میکند. بعد فکر میکند دوباره بخواندش. چه خوب که دوباره میخواندش. شش کلمه را حذف میکند. سه کلمه اضافه میکند. جملهای از میانهی یادداشت حذف میشود. آخرین سطرها را دوباره مینویسد. ساعت از ۱۰:۳۰ هم گذشته. دیر است. پیش از آنکه فایل را ببندد دوباره بهسرعت میخواندش. این کلمه کجا بوده؟ چرا تازه دارد میبیندش؟ فکر میکند من این کلمه را نوشتهام؟ کلمهی تازهای انتخاب میکند. فکر میکند باید دست بردارد از این یادداشت. فکر میکند اگر دوباره بخواندش باز هم کلمهای پیدا میکند که عجیب است. کلمهای که جایش آنجا نیست. فایل را میبندد. نامه را میفرستد. از روی صندلیاش بلند میشود. سری به کتابخانهاش میزند. کتاب شعری برمیدارد. رمانی پلیسی هم. هر دو را میبرد نزدیک پنجرهای که آفتاب از میانهاش گذشته. چند صفحهای از رمان پلیسی را خوانده که چشمش به کلمهای میافتد. کلمهای که دلش میخواسته در یادداشتش بنویسد. کلمهای که فکر میکند اگر مینوشتش بهتر بود. فکر میکند دوباره برود سراغ یادداشت و تغییرش دهد. ولی همیشه چیزی هست که نظرش را عوض کند. فکر میکند بهجای این کار دوباره ماگ بزرگش را پُر از چای کند. همینجا بنشیند و رمان پلیسی بخواند. فکر میکند به اتاقی که آرامتر از این نبوده هیچوقت. فکر میکند به لذّتِ خواندنِ رمانی پلیسی و نوشیدنِ جرعهای چای داغ. فکر میکند به تلفنی که صدایش خاموش است. فکر میکند لذّتی بالاتر از این؟
درِ باز و درِ بسته
برنامهی کودک آن وقتها غنیمت بود و آن وقتها یعنی سه چهار سالگی به بعد که میشود اوایل دههی شصت که زندگی سیاهوسفید بود و تلویزیونها هنوز لامپی بودند و عصرها نیم ساعتی قبلِ آنکه برنامهی کودکِ شبکهی یک شروع شود تلویزیون را روشن میکردیم و هر روز جانبهلب میشدیم تا این کارتونهای رنگووارنگْ سیاهیِ آن روزها را بشویند و با خود ببرند هر کجا که شد. و خب بچه در آن سنوسال نمیفهمد سیاهیِ سالها را هیچ رنگی نمیشوید و با خود نمیبَرَد. این است که همان یکی دو ساعتی را که میشود کارتون دید غنیمت میشمارد و دل خوش میکند به تماشای گوریل انگوری و باقی موجوداتی که شکرِ خدا آدم نیستند و شباهتی به در و همسایه ندارند. هر روز، رأس ساعت، مینشستم به تماشا و خداخدا میکردم که مجری برنامه چند دقیقه بیشتر بماند و یادشان برود که باید بعدِ برنامهی کودک برنامهی دیگری پخش کنند و تازه این غیرِ آن برنامهی کودک صبحهای جمعه بود که اصلاً به شوق دیدن برنامهی کودک و کارتونهایی که شبکهی دو پخش میکرد بیدار میشدم.
اما تماشای برنامهی کودک تا نُه سالگیام دوام آورد. از نُه سالگی به بعد برنامهی کودک هم شد یکی از برنامههایی که میشد در تلویزیون نصفهنیمهی آن سالها دید و نصفهنیمه بودنِ تلویزیون بیشتر به چشم میآمد وقتی مجریهای شبیه بههم با اخمی که اصرار داشتند تحویل تماشاگرانشان بدهند برنامههای مختلف آن دو شبکه را اجرا میکردند. درست همان روزهایی که موشکهای عراقی تهران را هدف گرفته بودند و وقت و بیوقت خانهها روی سر مردمان بختبرگشته خراب میشد، برنامهی کودک هم برای من کمرنگ و کمرنگتر شد. آن روزها دوتا پناهگاه داشتم؛ یکی زیرِ زمین بود و ده دوازدهتا پله میخورد تا برسیم به اتاقی که بوی نا میداد و واقعاً پناهگاه بود و آنیکی روی زمین بود؛ سه طبقه بالاتر در کتابخانهای که کتابها و مجلههای روزگار جوانی پدر و عمو را گذاشته بودند آنجا. روزی که بیاجازهی بزرگترها پلهها را آهسته رفتم بالا و پا گذاشتم به آن اتاقی که پُر از کتاب و مجله بود خیال نکرده بودم آن دری که پشت سرم بستهام دریست که به روی برنامهی کودک و کارتونهای رنگووارنگ و برنامههای بیمزهی عروسکیاش بستهام. باید دری بسته میشد و باید دری باز میشد رو به چیزی دیگر. این چیز دیگر آن روز بربادرفتهی مارگارت میچل بود که حتا نمیفهمیدم این چیزی که روی جلد نوشتهاند یعنی چه و نمیفهمیدم این کتابهای جیبیای که چندتا قفسهی کتابخانه را پر کردهاند چهجور چیزهایی هستند. قبلِ آن فقط کتابهای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و کتابهای طلایی امیرکبیر را خوانده بودم و انگار همان لحظهای که بربادرفته را توی دستم گرفتم و بوی کاغذ کهنهاش توی دماغم پیچید، عقربههای ساعت عقب و جلو رفتند و تا به خودم بیایم وقت ناهار شده بود و باید دو طبقه برمیگشتم پایین. کتاب را هم باید یکجوری قایم میکردم، وگرنه هرکدام از بزرگترها به بهانهی اینکه به دردت نمیخورد مصادرهاش میکردند.
عادتِ بیاجازه بالا رفتن و کتابها را به پناهگاهِ زیرِ زمین منتقل کردن ادامه داشت و کتابهایی که هر روز زیر تشک و پتو قایمشان میکردم همه بوی کهنگی میدادند. چشمم به کلماتی میافتاد که آشنا نبودند؛ بچهی نُه ساله را چه به این کتابها؟ یک وقتهایی هم بهزور بزرگترها مینشستم روبهروی تلویزیون که داشت برنامهی کودک پخش میکرد و صدایش را کم میکردم و شروع میکردم به خواندن یکی از آن کتابهای انتقالی دربارهی مردی که با دیدن زنی قلبش میتپد، یا دربارهی مردی که دیگری را کشته و پلیس در تعقیبش است، یا دربارهی زنی که همسرش نمیدانست جاسوس کشوری دیگر است، یا دربارهی پسری که میخواست خانهشان را رها کند و برود توی جنگل بالای یک درخت زندگی کند. از برنامهی کودکی که با صدای آهسته میدیدم هیچ یادم نیست. هیجان و جذابیت روی صفحهی تلویزیون نبود؛ روی کاغذهایی بود که بیست سی سال قبل منتشر شده بودند. دلم میخواست درِ تلویزیون لامپی را ببندم که وزوزِ صدایش حواسم را پرت نکند. دور از چشم بزرگترها کتابهایی را که به نظرم جذابتر میرسیدند یکییکی خواندم و از خیلیهاشان سر درنیاوردم. اما مهم نبود. مهم آن دری بود که باز شده بود. دری که دنیای دیگری را نشانم داده بود. چند سال بعد که کمکم باسواد شدم در کتابفروشیای که سالهاست دَرَش را باز نکردهام شعری از شاملو خواندم و به این سطر رسیدم که: «اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.» و فکر کردم این همان سالهای رفتوآمد بین دو پناهگاه است. چیزهایی از دست رفت؛ مهمترینشان خوشیِ زندگی بود که از ما دریغ شد و کمترینش علاقه به برنامهی کودک. سالها بعد که انبوهی از انیمیشنهای دیزنی را ظرف دو ماه دیدم، فکر کردم که شاید اگر برنامهی کودک آن سالها اینها را پخش میکرد در نُه سالگی آن در بسته نمیشد.
خواب به خواب
آن صبح که بیدار شد دید در میانهی اتاقی ایستاده که اتاق خودش نبود چون نه تختخوابش آنجا بود و نه میز تحریرش بود و نه آن کتابخانهی کوچکی که پُر از کتابهای کهنه و دفترچههای پُر شده بود و این اتاق که اتاق خودش نبود به تالار باشکوهی شبیه بود که شبیهاش را پیش از این در فیلمها دیده بود و چشمش همان اول به دُمی افتاد که آن لحظه داشت تکان میخورد و همینکه این تکان را دید فکر کرد ببیند میشود دوباره تکاناش بدهد یا نه و چندباری که اینور و آنورش کرد دید این دُم به اختیار خودش تکان میخورَد و این دُم را که تازه فهمیده بود دُمِ خودش است دو سه باری تکان داد و یکدفعه یاد گرگور زامزا افتاد که دیشب وقتی دراز کشیده بود روی تختخوابی که در این اتاق نبود و داشت داستان جیم سمزِ بختبرگشته را میخواندْ اسمش را فراموش کرده بود و برایش عجیب بود که اسمی به این آشنایی را از یاد برده و حالا که اسمی به این آشنایی را به یاد آورده بود خواست به عادت سالهای بچگی بشکن بزند و از خوشی بالا بپرد که دید نمیشود بشکن بزند و هرچه سُمها را نگاه کرد دید و فکر کرد اسم خودش را اگر به یاد بیاورد معلوم میشود که خواب دیده اما همینطور که داشت به اسمش فکر میکرد دید فقط این را میداند که اسم خودش با میم شروع میشود و هیچچی به فکرش نرسید جز اینکه اسم خودش شاید همین میمِ خالیست و نمیدانست میمِ خالی میتواند اسم باشد یا نه و دید نمیتواند مثل همیشه سرش را بخارانَد و بهجایش دُمش را سریعتر تکان داد که ذهنش شروع کند به چرخیدن و آنقدر تکانش داد و آنقدر سریع چرخاندنش که صدایی توی سرش گفت یوزف. کا و دوباره گفت یوزف. کا و بارِ سوم که یوزف. کا را از صدای توی سرش شنید مطمئن شد این اسم را پیش از این جایی خوانده یا از زبان کسی جز صدای توی سرش هم شنیده و خواست همین یوزف. کا را با صدای بلند بگوید که دید نمیتواند و حالا که داشت دقیقتر خودش را نگاه میکرد به این فکر کرد که با این سُمها دیشب چهطور داشته داستانِ ایان مکیوون را درازکش میخوانده و چند صفحهی آن داستان را درازکش خوانده و همینطور که داشت به دیشبی که چیز زیادی ازش به یاد نمیآورد فکر میکردْ در میانهی اتاقی که اتاق خودش نبود چشمش به آینهی قدیای افتاد که آنسوی اتاق بود و عجیب بود که تا حالا آینه را ندیده بود و حالا که دیده بود ذوق کرده بود و هربار دُمش را تکان میداد دُمش در این آینهای که قبلاً ندیده بود تکان میخورد و فکر کرد خودش را برساند به آینه و هر قدمی که به سوی آینه برمیداشت و هر بار سُمهایی را که هنوز باورش نمیشد سُمهای خودش هستند روی زمین میگذاشت آینهای که قبلاً ندیده بودش دور و دورتر میشد و فکر کرد حالا که آینه دارد دور و دورتر میشود بهتر است بهسرعت بدود سمت آینه که چشمش به در افتاد که کمی آنطرفتر از آینه بود و در همینکه باز شد رضا پا گذاشت روی فرشهای ابریشم و او که هنوز دلش میخواست با صدای بلند همان یوزف. کای توی سرش را به زبان بیاورد و دلش میخواست فکر کند این اسم کوفتی را کجا شنیده و چرا نمیتواند این اسم کوفتی را به صدای بلند بگوید فکر کرد اینکه تفنگچیِ سابق معیرالدوله است و فکر کرد این تفنگچیِ سابق را کجا دیده بوده و صدایی که قبلاً توی ذهنش گفته بود یوزف. کا اینبار داشت همینطور پشت حرف میزد و بین حرفهایی که میزد از خانهزاد بودنِ تفنگچیِ سابق میگفت که حالا خانهزادِ جلالالملک است و با اینکه دلش میخواست بیشتر بداند میخواست بداند این جلالالملک چیکاره است و اینجا چه ربطی به جلالالملک دارد و این تفنگچیِ سابق چرا خانهزادِ جلالالملک شده و همینطور که دُمش را تندتر تکان میداد و همینطور که تکانِ دُمش را در آینهای که دور و دورتر میشد میدید و همینطور که همزمان به یوزف. کا و جلالالملک فکر میکرد و به رضا که تفنگچیِ سابق بوده و حالا مشقِ خوشنویسی میکند و صدای دیگری در سرش داشت از قمربانویی میگفت که در را برای رضا باز کرده و راه را به رضا نشان داده و خودش برای رضا راهی شده که به راه سابق برنگردد و راه از این به بعد همین قمربانو شده برای او رضا و داشت به همینها فکر میکرد که نورِ اتاق کم و کمتر شد و رضا یکدفعه ناپدید شد و آینه نزدیک و نزدیکتر شد و در آینه اسبی نبود که قبلاً بود و هیچچی نبود و روز نبود و نور نبود و شب بود و صدای توی سرش گفت نگران نباش هنوز زندهای.