فرهادِ قابساز آدمی معمولی نیست؛ نه دنیایی که برای خودش ساخته دنیایی معمولی است و نه کارهایی که میکند شبیه کارهایی است که از آدمهای معمولی سر میزند؛ دیوانهی دلپذیری است که گاهی حسّ ششماش به کار میافتد و گاهی آنقدر مهربانیاش گُل میکند که صدای دیگری را درمیآورد و گاهی هم که فکر میکند باید لجِ دیگری را دربیاورد با گفتن جملهای یا کلمهای جوری اعصابش را بههم میریزد که صدای داد و بیداد دیگری تا هفت محلّه برود. فرهادِ دانشکده که دانشجو نبوده هوش کمنظیری دارد؛ یا درستترش اینکه همهچیز را به حافظهاش میسپارد و خوب میداند هر کلمهای را چندمین روزِ چندمینِ ماهِ چندمین سالِ آشناییاش با گُلی از زبانِ او شنیده و خوب میداند آدمی مثلِ گُلی که سالها پیش نگرانِ فرهاد یروان بوده حالا هرچهقدر هم مقاومت کند بالاخره باید کوتاه بیاید و قبول کند فرهاد همان پسر باوقاری است که سالها پیش در یک کلاس درس میخواندهاند و آن پوست پرتقالهایی هم که روی بخاری سوختهاند و بوی خوششان کلاس را پُر کرده کار همین فرهاد است که برای دیدن گُلی و گفتن چند کلمهای به او خودش را به آبوآتش میزند؛ چه رسد به اینکه سالها در غیابِ گُلی گذشته باشد و او بعدِ سالها دوباره به رشت و ساغریسازان سر زده باشد.
همین معمولی نبودن است که فرهاد یروان را از بقیّهی نقشهای علی مصفّا جدا میکند؛ آدمی که هم بامزّه است و هم حرصدرآر؛ هم مهربان است و هم خردهشیشهدار؛ هم بلد است خلوتِ دیگری را بههم بریزد و هم بلد است خلوتِ خودش را بسازد؛ هم بلد است همهجا باشد و خودش را تحمیل کند و هم بلد است غیب شود و به چشم نیاید؛ آنقدر که گُلی با تلفنش تماس بگیرد و روی پیغامگیر بگوید که زنگ زده معذرت بخواهد و شنیدن همین کلمهها برای فرهاد کافی است که بعد از چند روز غیبت چمدان بزرگ قدیمیاش را پُر از خردهریزهای سالهای دور و نزدیک گُلی میکند و بین این خردهریزها قایق کوچک قدیمیاش را هم میگذارد تا اسباب شعبدهبازیاش تماموکمال یکجا باشند و آخرین عملیّات شعبدهبازیاش را درست روبهروی پنجرهای اجرا میکند که گُلی کنارش ایستاده و دارد تراشههای رنگی را که به پنجره مانده میتراشد.
کار فرهاد قابسازی است؛ قاب گرفتنِ تخیّل دیگران و تخیّل خودش ترکیبی است از همهی تابلوهایی که دیده و ترکیب همهی این تابلوها فرانسهای را در ذهنش ساخته که فرانسهی واقعی نیست؛ تصویری است درهموبرهم از زمانهی قدیم و جدید و این واقعی نبودن و ترکیب قدیم و جدید هم اصلاً برای فرهادِ دانشکده که دانشجو نبوده چیز عجیبی نیست؛ فرهادی که ذهنش همزمان به چند جا میرود و بیشتر برای یادآوریِ گذشته به دیگری است که همهی آن خردهریزههای عجیبوغریب را جمع کرده و البته برای یادآوری به خودش که چنین گذشتهای هم بوده؛ نه اینکه بگوید گذشته مهمتر از امروز است؛ چون اصلاً برای او که کارش قاب گرفتن تخیّل دیگران است همهچیز شکل دیگری دارد؛ درست عکسِ گُلی که دیدن خیلی چیزها مایهی شگفتیاش میشود.
مردِ صورتسنگیای بهنام فرهاد یروان که انگار کار و زندگی ندارد و همیشه همهجا هست و از بام تا شام حواسش به مسافرِ تازه از پاریس رسیده است و تقریباً همهچیز را دربارهی گُلی میداند نقش همیشگی علی مصفّا نیست؛ هیچ شباهتی هم به علیِ چیزهایی هست که نمیدانی ندارد که رانندهی آژانسی ساکت و سربهزیر بود و دنیا را از پشتِ شیشهی سواریاش میدید؛ سواریای که اصلاً شبیه سواریهای آژانس نبود و البته این فرهادِ قابساز شبیه خسرو پلّهی آخر هم نیست که خبرِ مرگ بیشتر به زندگی نزدیکش میکرد و روزهای کودکی و ترس از اسکیتسواری را به یادش میآورد، او همهچیز را بهیاد دارد و اتّفاقاً بیشتر از آنچه نیاز هر ذهنی است همهچیز را به خاطر سپرده و همین چیزها است که وامیداردش به واکنش؛ به اینکه وقتی در فصل آخر فیلم گُلی میگوید خوابش را دیده جواب میدهد «خوشحال شدم؛ ممنون.» و این خوشحالی همان چیزی است که سالها پیش از آقای نجدی دریغ شده؛ مردی که رفته و دیر برگشته؛ بهعکسِ فرهاد که مانده و گُلی که رفته. زندگی در فاصلهی همین رفتوآمدها ادامه دارد و فرهاد دلش خوش است به اینکه یک کار را خوب بلد است: قاب کردنِ تخیّلِ دیگران و خوب که به چشمهای فرهاد یروان نگاه کنید مردی را میبینید که پیش میرود و میداند هیچ قابی خالیتر از یک قابِ خالی نیست.